دفاع مقدس

دانش‌آموز و معلم زبان اردوگاه
حسین عرب طی هشت‌سال و چهارماه اسارات، زبان‌های انگلیسی و عربی را از برخی از اسرا آموخته و سپس خود در نقش معلم آن‌ها را به سایر اسرا درس داده است.
حسین به شهادت لبخند زد!
حسین هرگز خودش را لایق شهادت نمی‌دانست، اما زمان رفتنش چنان لبخندی به شهادت زد که این لبخند برای همه کسانی که در معراج شهادت، او را دیده بودند، محسوس بود.
کسب روزی از بوریابافی؛ شغلی که دیگر خریدار ندارد
رمضان رمضانی می‌گوید: قدیم بوریابافی رونق خوبی داشت. آن روز‌ها هنوز سدی روی رودخانه هیرمند نبود و اطراف مشهد نیزار‌های فراوانی پیدا می‌شد که ماده اولیه کاروکسب را در اختیارمان قرار می‌داد.
برادرم هرگز نفهمید پدر شده است
زهرا عرفانی‌پور (فعله) تعریف می‌کند: همسرش پس از شهادت مهدی، متوجه شد باردار است و برادرم هرگز نفهمید که پدر شده است. مهدی به‌شدت منتظر روزی بود که پدر شود، اما هرگز فرصت تجربه این حس را پیدا نکرد.
شهید جواد اسماعیل‌پورطرقی، سردار بیست‌ساله بود
برادر شهید جواد اسماعیل‌پورطرقی می‌گوید: شنیده‌‎ایم هنگامی که نیرو‌های امدادی قصد داشتند برادرم را که تیر خورده بود به عقب برگردانند، اصرار می‌کند که اول دیگر مجروحان را ببرند.
خانه‌ای با عطر شهید محمدجواد اباذریان
جای مادر کنار عکس محمدجواد است. همیشه خنده بر لب دارد و دیگر خبری از اشک‌های آرام و بی‌صدای سال اول شهادت نیست. از اوایل دهه ۷۰ هیچ‌کس ندیده است او برای محمدجواد گریه کند.
در جبهه عمو واکسی صدایم می زدند
اصغر دهباری که از هفت سالگی به‌عنوان شاگرد در یک کفاشی مشغول به کار شده است، با شروع جنگ به عنوان سرباز به جبهه می‌رود. یکی از کار‌هایی که در جبهه انجام می‌دهد واکس زدن کفش سرباز‌هاست.