سید محمدهادی رییس السادات میگوید: اسارت برای من نعمت بود، شاید سختی داشت، اما سختیهایش هم برایم شیرین بود. سراسر آن، درس اسلامشناسی، دشمنشناسی، دوستشناسی و شهیدشناسی بود.
حاج اکبر نجاتی میگوید: فکر میکردم از موج انفجار پاهایم تا خورده است، اما وقتی سر چرخاندم به سوی پاهایم، دیدم استخوان پای راستم کاملا شکسته و پایم فقط به شلوارم آویزان است. بدون هیچ نقطه اتصالی به بدنم...»
زمان جنگ که تعداد کمی از مردم امکاناتی مانند ماشین یا تلفن داشتند، مادر ماریا مغازه کوچک جلو خانهشان را به اتاق تلفن تبدیل کرده بود تا همسایهها بتوانند راحتتر از احوال اقوامشان باخبر باشند.
لحظه آخر خداحافظیاش از من خواست سمنو بپزم و منتظرش بمانم تا برگردد و من هم بعد از چند هفته در یک ظرف بزرگ سمنو درستکردم، سمنوهایی که چند ماه ماند تا کپک زدند، اما محمد نیامد.
مادر شهید جاویدالاثر حسین مولوی قلعهنو از عملیات مرصاد تا به امروز در خانهاش را نبسته است. میگوید: «همیشه منتظرم برگردد. مگر میشود این همه پیکر و پلاک بیاید، اما از حسین من چیزی از آن سفر برنگردد؟»
مادر شهید مهدی کرمانی میگوید: بعداز شهادت مهدی، میگذاشتم خانه خالی شود؛ آن وقت میرفتم به اتاقی که توی آن صندوقچه لباسهای مهدی بود. لباسهایش را برمیداشتم و آنقدر گریه میکردم تا عقده دلم باز شود.
سید مصطفی میرشجاعی عنبرانی درباره نحوه اسارتش میگوید: من ترکش خورده بودم و خودم را به کناری کشیدم. هوا گرگ و میش شده بود. عراقیها همانطور که جلو میآمدند، تیر خلاصی میزدند؛ تیر خلاصی را در قلب یا مغز میزنند.