سرش را به آستین سفید روپوشش تکیه داده، چادر مشکی نیمی از صورتش را پوشانده است. صدایش میلرزد. کمی سکوت میکند. چند نفس عمیق میکشد. اما حریف بغض توی گلویش نمیشود. دانههای اشک یکی پساز دیگری از چشمهایش سُر میخورد و از چانه، روی مقنعه مشکیاش میریزد. معصومه رضاپور آنقدر بین خاطرات سالهای دورش میچرخد و میچرخد تا اینکه تلخیهایشان را تاب نمیآورد.
او برای زنهای اطرافش سمبل مقاومت است. زود خودش را جمعوجور میکند. یکیدو نفس عمیق میکشد و خاطراتش را از وقتی در شهرستان قائن به دنیا آمد تا وقتی از دو فرزندش دل کند و ۶ ماه و ۶ روزش را در جبهه گذراند تاحالا که مسئول کانون بسیج جامعه پزشکی دانشگاه علوم پزشکی مشهد است، برایمان مرور میکند.
معصومهخانم ساکن محله کوشش است و با اینکه هفتادسالش تمام شده، هنوز دست از کار نکشیده است. پشت و پناه روستاییانی است که از فقر، توان دوا و دکتر ندارند. او هر ماه، شال و کلاه میکند و همراه تیم پزشکی به یکی از روستاهای محروم استان میرود. او سالها عضو انجمن حمایت از زندانیان بود و از سال۷۳ نیز در کسوت مسئول کنترل بهداشت حرم، به زائران خدمت میکند.
مادر معصومهخانم، سواد قرآنی داشت و به بچهها قرآن یاد میداد. دخترش آن سالها را هنوز خوب به خاطر دارد و تعریف میکند: صبح با صدای «ب دو زبر بً» بیدار میشدم. مادرم من را هم مینشاند کنارش؛ اوایل یک روزدرمیان، اما کمی که بزرگتر شدم، هرروز به شیوه قدیم، خواندن قرآن را یاد میگرفتم.
مادرش در امور دینی شوخی نداشت؛ «هفتسال بیشتر نداشتم؛ یعنی هنوز به سن تکلیف هم نرسیده بودم. مادر میگفت اگر نماز نخوانید، از غذا خبری نیست. ما از همان سن نمازخوان شدیم.»
یکی دیگر از دغدغههای مادر این بود که بچهها وقتی مدرسه میروند حجابشان را رعایت کنند؛ «آن وقتها مانند حالا نبود. بچهها در مدرسه حجاب نداشتند. مادرم از این موضوع خیلی ناراحت بود. برای همین به من و دوخواهرم تأکید میکرد به بقیه کاری نداشته باشیم و روسری از سرمان نیفتد.»
کار شهیدرئیسی این بود که نشانی خانه مجروحان را بگیرد و خانوادههای آنها را خبردار کند
معصومهخانم چشمهایش را ریز میکند و میخندد؛ تعریف میکند: مادرم چندروزی بیمار بود و خواهر بزرگترم به او رسیدگی میکرد. نمیدانم به چه دلیلی مادرم دلنگرانمان شده بود. با همان حال و روز، خودش را به پشت بام مسجد کنار مدرسه رسانده بود تا سروگوشی آب بدهد. زنگ تفریح بود. من روسریام را جلو گردنم گره زده بودم و بازی میکردم.
صدای مادرم را شنیدم که از دور داد میزد «معصومه، چارقدت رو درست کن.» او خواهرم، رشیده، را دیده بود که روسری از سرش افتاده است. به او هم با تَشر گفت: «رشیده چارقدت رو چرا برداشتی؟ سرت کن.»
معصومه تا ششم ابتدایی را در قائن خواند و از هفتم به مشهد آمد؛ «خواهرم ازدواج کرده و در خیابان پاستور ساکن بود. برای ادامه تحصیل در همان اطراف خانه خواهرم در مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. کلاس نهم را که تمام کردم، رفتم دنبال کار. هم در بیمارستان فرح (قائم فعلی) منشی بودم و هم شبانه دبیرستان میرفتم.»
سال۵۳ با یکی از همشهریانش که متصدی شرکت اتوبوسهای برون شهری بود، ازدواج کرد. از همان اول هم با همسرش شرط کرد مانع درسخواندن و کارکردنش نشود. او سال۵۶ در رشته مامایی از دانشگاه یزد فارغ التحصیل شد؛ «دو سال طرحم را در بیمارستان دکتر فرخی قوچان گذراندم. همان موقع پسرم سیدعلی را حامله بودم. کلا بیستروز به من مرخصی زایمان دادند و بعد با بچه به خوابگاه قوچان و سر کارم برگشتم.»
او شبهایی را به خاطر میآورد که سیدعلی گریه میکرد و صدای هماتاقیهایش را در میآورد؛ «هیچکدامشان ازدواج نکرده بودند و شرایطم را درک نمیکردند. مجبور بودم برای اینکه سروصدای بچه بدخوابشان نکند، شبتاصبح را در راهرو خوابگاه بگذرانم. هوا هم سرد بود. حالا که یاد آن موقع میافتم، از آن همه سرسختی تعجب میکنم.»
معصومه تعهد خدمت داشت و باید دوسالش را در قوچان سپری میکرد؛ «سیدعلی را با خودم به بیمارستان میبردم. روی تختی که حفاظ بلندی داشت میخواباندم و روزی ششهفتساعت کار میکردم. دوره خدمتم تمام شده بود، اما رئیس بیمارستان با انتقالم به مشهد موافقت نمیکرد. همسرم همان اول حاضر بود دوره خدمتم را بخرد، اما خودم دوست داشتم به تعهدم پایبند باشم.»
بالاخره دری به تخته خورد و با انتقالی رضاپور موافقت شد و برای بیمارستان تیمور سهامی (شهیدکامیاب کنونی) انتقالی گرفت؛ میگوید: کادر بیمارستان به جای حجاب، کلاه سرشان میکردند. همسرم همان روز اول گفت «اگر بنا باشد قیف سرت کنی نمیخواهد کار کنی.»، اما ما با هم قرارومدار گذاشته بودیم. من بلد بودم چطور هم سرکار بروم و هم حجابم را حفظ کنم. روسری سرم میکردم و جلویش را گره میزدم. رئیس بیمارستان چندباری به خاطر همان روسری، مسخرهام کرد. گوشه و کنایهاش دلم را سوزاند و گوشهای رفتم و یک دل سیر گریه کردم.
اوایل سال۵۷ بود و صدای انقلاب به گوش میرسید؛ «راستش من و مادرم حسابی خوشحال بودیم؛ چون میدانستیم با تغییر رژیم، شرایط بهتر میشود و کسی به پوششمان کاری ندارد. من در بیمارستان مشغول بودم و همسرم در راهپیمایی شرکت میکرد. خودم هم جستهوگریخته اعلامیههایی را که برادرم مخفیانه به خانه میآورد، میخواندم.»
ما به مردمی خدمات میدهیم که بعضیهایشان کرایه آمدن تا شهر را هم ندارند
خانه معصومه نزدیک بیمارستان بود. او فرزند دومش را باردار بود و سیدعلی هم دوسال داشت و همچنان هرروز با او به محل کارش میرفت؛ «بیمارستان اتاقی برای نگهداری از بچهها داشت. روزهای پیش از انقلاب بود و هرروز به تعداد مجروحان اضافه میشد.
گاهی آنقدر سرم شلوغ میشد که از صبح تا شب فرصت خوردن یک لقمه نان را هم نداشتم. یک شب از همان شبهای شلوغ بیمارستان، بعد از تمامشدن کارم، خسته و مانده به خانه رسیدم. همسرم تا چشمش به من افتاد، سراغ علی را گرفت. فکرش را بکنید؛ پسرم را در بیمارستان جا گذاشته بودم! (میخندد) وقتی برگشتم، پرستار بچهها و یکیدونفر دیگر در اتاق نگهداری از اطفال بودند. تا من را دیدند، زدند زیر خنده و گفتند میدانستند آنقدر سرم شلوغ بوده که بچهام را فراموش کردهام.»
قبل از انقلاب بیمارستان تیمور سهامی مخصوص بیماران آسیب مغزی بود. پزشکان مغز و اعصاب هم تنها در این بیمارستان مستقر بودند. این موضوع به ازدحام بیماران اضافه میکرد؛ «از تصادفیها تا افرادی را که در تظاهرات ضربه به سرشان خورده بود، به بیمارستان ما میآوردند. از همان روزهای اولی که تعداد مجروحان انقلابی زیاد شده بود، شهیدرئیسی که جوانی هجدهساله بود، به بیمارستان میآمد.»
به گفته خانم رضاپور، کار شهیدرئیسی این بود که نشانی خانه مجروحان را بگیرد و خانوادههای آنها را خبردار کند؛ «او گاهی از صبح تا عصر در بیمارستان بین مجروحان میچرخید و به آنها رسیدگی میکرد. چند بار به او چای تعارف کردم در جواب گفت من کادر بیمارستان نیستم و خوردن قند و چای اینجا برای من حلال نیست. یک بار در همان شلوغی سرپرستار، گوشه آستین پیراهنم را گرفت و با عصبانیت به پوششم گیر داد.
آن موقع پرستارها لباس آستین کوتاه میپوشیدند. من آستین بلند میپوشیدم از ناراحتی چشمهایم پر از اشک شد. با گوشه آستین اشکهایم را پاک کردم و مشغول کارم شدم. آقای رئیسی شاهد ماجرا بود. وقتی از کنارم رد شد، آرام گفت «خواهرم، درست میشود؛ غصه نخور.»
همه روزهای پرالتهاب بیمارستان یک طرف و روزهای ۹ و ۱۰ دی۵۷ یک طرف؛ «آنقدر تعداد مجروحان زیاد بود که روی هر تخت دونفر میخواباندیم. تا جلو درِ سرویس بهداشتی پر از مجروح بود. من از یک طرف زخمهای سطحی را بخیه میزدم و از طرفی بانداژ میکردم. از وخامت حال بعضیهایشان گریهام میگرفت. اشک میریختم و کارم را انجام میدادم. اما وقت ناله و گریه نبود. باید جان مجروحان را نجات میدادم. شب آنقدر دیروقت کارم تمام شد که با آمبولانس بیمارستان، من را به خانه رساندند.»
رضاپور و چند انقلابی دیگر پیش از پیروزی انقلاب، انجمن اسلامی را در بیمارستان تشکیل دادند؛ «به مرور تعداد ما از طاغوتیها در بیمارستان بیشتر شد. دیگر جرئت نمیکردند اذیتمان کنند. بعضیهایشان با پیروزی انقلاب، دیگر به بیمارستان برنگشتند. آنهایی که ماندند هم آهسته میرفتند و آهسته میآمدند. انجمن را که تشکیل دادیم، برنامههای مذهبی برگزار میکردیم. نیروهای انقلابی بیمارستان هم اگر مشکلی داشتند، به ما مراجعه میکردند.»
وقتی همسرم نبود، رفتن به بیمارستان برایم سخت میشد. بچهها در خانه تنها بودند. جلو راهپله خانه را رختخواب میچیدم
معصومه با اینکه مامایی خوانده بود، اما از همان سال اول در بخش پرستاری کار میکرد. بعد از انقلاب هم سرپرستار شد. مسئولیت کانون انجمن اسلامی بیمارستان را نیز همچنان برعهده داشت؛ «سال ۶۰ وقتی پیکر شهیدکامیاب را که ترور شده بود، به سردخانه بیمارستان آوردند، من و چندنفر دیگر از بچههای انجمن، تابلو بیمارستان را پایین کشیدیم و نام بیمارستان را به شهید کامیاب تغییر دادیم.»
با شروع جنگ، جبهه به کادر درمان نیاز داشت. داوطلبان را بنا بود به دزفول بفرستند. از بیمارستان امدادی، رضاپور و یک نفر دیگر اعلام آمادگی کردند؛ «آن موقع تلفن نبود و با اتوبوسی به قائن خبر فرستادیم که مادرم بیاید و بچهها را با خودش ببرد. یکیدو روز بعد مادرم آمد. خاطرم از بچهها راحت شد. با داوطلبان دیگر با اتوبوس رفتیم تهران و از آنجا به دزفول.»
نور از گوشه پرده اتاق روی صورت معصومهخانم افتاده است. او ابروهایش را در هم کشیده است، انگار خاطرات تلخی را در ذهنش مرور میکند؛ «از لحظهای که وارد شهر شدیم، مدام صدای بمباران میآمد. عملیات بود و همه در آمادهباش کامل بودند. از صبح تا شب در بیمارستان افشار مشغول بودیم. وقت استراحت نبود. شب موقع خواب از ترس جان در بیابان، سرمان را روی پایمان میگذاشتیم و بهشکل چمباتمه میخوابیدیم.
۱۹ اسفند سال۶۰ به دزفول رفتم و ۶ ماه و ۶ روز بعد در تاریخ ۲۴ شهریور۶۱ به مشهد برگشتم. بعداز برگشت بهخاطر حضورم در جبهه ۱۰۰ هزارتومان حق مأموریت به من دادند. اما آن پول را به حساب جبهه برگشت زدم.»
دزفول برای رضاپور پر از خاطرات تلخ و تکاندهنده است؛ «همه تلاشمان این بود که جان مجروحی را نجات بدهیم. آنجا خستگی و ترس معنی نداشت. در سه شب عملیات، ما را تا پشت خاکریز رزمندهها بردند. آنجا چادر صحرایی زده بودیم و اقدامات اولیه را انجام میدادیم. رزمندههایی که جراحت زیادی داشتند به شهرهای دیگر منتقل میشدند. ما در حد بضاعت خدمات اولیه ارائه میدادیم.»
میگویم: حتما شاهد شهادت رزمندههای زیادی بودید. آه تلخی میکشد. سکوت اتاق را برمیدارد؛ «جوانی بود که مچ دستش ترکش خورده بود. خون زیادی از دست داده بود. رفتم تا ته سالن که باند بیاورم. آمدم دیدم شهید شده است. جوان دیگری همه بدنش سالم بود، فقط ترکش کوچکی جمجمهاش را شکافته بود. در چشمهایم خیره شد و جان داد. نگاه آن جوان هیچوقت یادم نمیرود. آن روز تا سر میچرخاندم، یکیدو نفر شهید شده بودند، اما این دونفر در ذهنم ماندهاند.»
معصومهخانم سرش را به دستش تکیه میدهد و اشک پشت اشک میآید. تعریف میکند بعد از اینکه از جبهه برگشته، همسرش چهلروز به جبهه اعزام شده است؛ «وقتی همسرم نبود، رفتن به بیمارستان خیلی برایم سخت شده بود. بچهها در خانه تنها بودند. جلو راهپله خانه را رختخواب میچیدم و آنها را به دو طرف راهپله با طناب محکم میبستم تا نریزد.
در را قفل میکردم و کلید را به همسایهمان میدادم تا به بچهها سر بزند. خودم ساعت ۳ عصر به خانه برمیگشتم. آن موقع دو پسر و یک دختر داشتم. پسر بزرگم که بیستسال پیش در یک تصادف از دنیا رفت، بزرگتر از بقیه بود و هوای خواهر و برادر کوچکش را داشت.»
حالا دهسالی میشود که خانم رضاپور بازنشسته شده است، اما خیرخواهیاش تعطیلی نمیشناسد. او همچنان مسئول کانون بسیج جامعه پزشکی دانشگاه علوم پزشکی مشهد است و در این راستا به مردم خدمت میکند. کارت انجمن حمایت از زندانیان را مقابلم میگذارد و میگوید: از سال۸۱ تا دو سال پیش، عضو این انجمن بودم. از خیران جامعه پزشکی برای آزادی زندانیان جرائم مالی، پول جمع میکردیم. علاوهبر این، خدمات درمانی زندانیان را رایگان انجام میدادیم.
یکی از وظایف رضاپور در کانون بسیج جامعه پزشکی بهخطکردن پزشکان و پرستاران برای ارائه خدمات رایگان پزشکی به مردم بیبضاعت است. او هر بار یک تیم متشکل از پزشک اطفال، ارتوپد، زنان پرستار برمیدارد و به روستاهای محروم استان میرود؛ «علاوهبر پزشک داروخانه سیار هم میبریم. ما به مردمی خدمات میدهیم که بعضیهایشان کرایه آمدن تا شهر را هم ندارند. در طرح شهیدرهنمون که بعد، شهیدسلیمانی نام گرفت، علاوهبر خدمات رایگان درمانی، اطلاعات لازم بهداشتی نیز به مراجعان ارائه میکنیم.»
آنها اگر روستا خانه بهداشت داشته باشد، به آنجا میروند و اگر نداشته باشد، با کدخدای ده هماهنگ میکنند که خانهای برای انجام این امور به آنها اختصاص پیدا کند. او طی سالهای خدمتش بهعنوان خادم سلامت بارها ازسوی مقاماتی، چون ریاستجمهور، نمایندگان مجلس، رئیس دانشگاه علوم پزشکی قدردانی شده است.
* این گزارش سهشنبه ۲ بهمنماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۸ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.