در جریان انقلاب نهتنها مردان به پا خواستند، بلکه بانوان نیز دوشادوش آنان حضور داشتند، همان بانوانی که در دوران جنگ نیز کمر همت بستند و تمام توان خود را برای خدمتگزاری در این مسیر قرار دادند. بانوانی مانند طاهره محمدقلیزاده طبسی، ساکن محله گوهرشاد که یک ماما بود، اما در دوران انقلاب و دفاع مقدس به میدان آمد و از هیچکاری دریغ نکرد.
سال ۱۳۳۳ در روستای دزغان بهدنیا آمدم. پدرم کشاورز بود و من بعد از برادری که در دوسالگی از دنیا رفته بود، چشم به جهان گشودم. مادرم قبل از ازدواج با پدرم همراه با خانواده خود در چهارراه لشکر مشهد زندگی میکرد و زمانی که با پدرم ازدواج میکند، به روستا میآید. بهطور قطع زندگی روستایی برای دختری که در شهر رشد کرده است، سختیهایی به همراه داشته است.
با این حال زندگی در روستا برای من پرخاطره بود و زیباییهای خاص خودش را داشت که هنوز در خاطرم هست. پدربزرگم وضعیت مالی خوبی داشت. در یک زمین بزرگ آسیاب آبی وجود داشت که جزو اموال پدربزرگم محسوب میشد. باغ بزرگی داشتیم که انواع میوهها را در خود جای داده بود. در کنار باغ، خانه پدریام بود که در آن زندگی میکردیم. بهیاد دارم که از جلو در خانه رودخانه عبور میکرد. آن زمانها آب زیاد بود و به همین دلیل میوهها و گلهای زیادی رشد میکردند.
روزهای خوبی در آنجا داشتم. ۷ ساله که شدم، باید به مدرسه میرفتم و از آنجایی که برای درسخواندن باید به شهر میرفتم، تصمیم گرفته شد که به خانه مادربزرگم در چهارراه لشکر بروم و دوره جدیدی از زندگیام را آغاز کنم. پدر و مادرم گاهی به من سر میزدند و من نیز در ایام تعطیلی مدارس به روستا میرفتم. زمانی که ۱۰ ساله شدم، پدرم کار کشاورزی را رها کرد و از آنجایی که دیگر فرزندان هم بزرگ شده بودند و باید آنها هم به مدرسه میرفتند، به مشهد آمد.
آن زمان برخی از اقوام پدریام در کوچه نوغان زندگی میکردند و ما نیز به آنجا رفتیم و تا دوازدهسالگی من در آنجا ماندیم. اقوام زیادی داشتیم و بر این باور بودم که اگر برایمان مشکلی پیش بیاید، تمام اقوام پشت ما خواهند بود و در نتیجه روحیه قوی پیدا کردم و احساس قدرت و قویبودن میکردم. در واقع در دامن آنها بزرگ شدم و از هر کدام چیزهای خوبی آموختم.
محله نوغان محلهای با مردم مذهبی بود که در ایام محرم لباس مشکی میپوشیدند و در مراسم سوگواری و روضه شرکت میکردند. من و خانوادهام نیز در این مراسم حضور داشتیم. من فرزند بزرگ خانواده بودم و خواهر و برادرهایم را برای بازیکردن به باغ رضوان میبردم. تابستان که میشد پسرهای محله بامیههایی به شکل دایره میفروختند.
پدرم در مشهد در کارخانه کمپوتسازی در جنت مشغول به کار شد و به همین دلیل سال ۴۸ برای سکونت به چهارراه میدانبار رفتیم تا به محل کار پدرم نزدیک شویم. آن زمان مناسب نمیدانستند که دختر به دبیرستان برود، در نتیجه خیلی زود ازدواج میکرد. در محل زندگی ما دبیرستان دخترانه نبود و به همین دلیل پدرم موافق تحصیل من نبود، اما مادرم که خیاط ماهری بود و در این زمینه به آموزش هنرجویان میپرداخت، میخواست که من درسم را ادامه دهم.
بهدنبال این موضوع دایی من پیشنهاد داد که به خانه آنها بروم و در دبیرستانی که در نزدیک خانه آنها بود، درس بخوانم. به این ترتیب با موافقت خانواده زمان تحصیل دبیرستان را نزد آنها گذراندم. خانه آنها در چهارراه لشکر با خانه مادربزرگم یکی بود. پدربزرگم فرد باسوادی بود و میگفت برای زندانیان انقلابی بیگناه دعا کنید و نهجالبلاغه بخوانید. او برایمان داستانهای قرآنی میخواند و فکر ما را نسبت به اطرافمان روشن میکرد، اما در همان حرفها هم احتیاط میکرد، زیرا میترسید که من در مدرسه حرفی به همکلاسیهایم بگویم.
در چهارراه لشکر به دلیل وجود پادگان بسیاری از خانوادهها نظامی بودند و شرایطی در آنجا حاکم بود که متوجه مسائل نظامی میشدیم
در چهارراه لشکر به دلیل وجود پادگان بسیاری از خانوادهها نظامی بودند و شرایطی در آنجا حاکم بود که متوجه مسائل نظامی میشدیم. در همان دوران همراه با خانواده و اقوام به مسجد میرفتیم و در آنجا به چشم خودم میدیدم که نیروهای ساواک مجلس را به هم میزدند. خانواده مادریام علاوهبر اینکه مذهبی بودند، به مسائل سیاسی هم توجه داشتند. بر این اساس من هم مطالعات داشتم. حتی بعضی از کتابها مانند کتاب شهید هاشمینژاد به دست ما میرسید.
خانه آیتالله زنجانی نیز نزدیک خانه ما بود و وقتی همسر و فرزندانشان برای خیاطی نزد مادرم میآمدند، از وقایع روز صحبت میکردند. سال ۵۴ در مقطع کاردانی رشته مامایی در دانشکده پرستاری قبول شدم و تا سال ۵۶ در آن دانشکده تحصیل کردم. شرایط در آن زمان سخت بود و آمریکا بر کشور مسلط بود، طوری که فناوری اصلی را به مردم یاد نمیداد. شهر مشهد با آنکه بزرگ بود، اما تعداد بیمارستانهایش کم بود و بیشتر پزشکان نیز غیرایرانی بودند.
سال ۵۵ زندانیان سیاسی خیلی زیاد شده بودند و شاه از طرف جامعه جهانی زیر فشار قرار گرفته بود. به همین علت دسترسی به کتابهای افرادی مانند مرحوم شریعتی و شهید هاشمینژاد کمی راحتتر شده بود. من آن کتابها را میخواندم و به خواندنش علاقه داشتم. البته دایی من از تهران نیز کتابها و جزوههای سخنرانی امامخمینی (ره) را برایمان میآورد. سال ۵۶ همراه با دانشجویان در مسیر خیابان دانشگاه تا میدان شهدا به تظاهرات میپرداختیم.
آن روز اولین راهپیمایی من بود. آن زمان اوج انقلاب بود و افکار و عقاید افراد مشخص میشد. در خانواده نیز اعلامیهها ردوبدل میشد. از طرفی دیگر به مسجد رفتوآمد داشتیم و اعلامیهها آنجا هم بهوسیله روحانیان به دست ما میرسید.
یکی از خانمهای محل میگفت هندوانه را خالی میکند و اعلامیهها را داخل آن پنهان میکند تا کسی به او شک نکند. آن زمان به راحتی نمیشد به افراد اعتماد کرد، به همین دلیل من این فعالیتها را در خانواده انجام میدادم، اما برادر کوچکم که با من ۱۰ سال اختلاف سنی داشت، به مساجد میرفت و نوارهای صوتی صحبتهای امام (ره) را برایمان میآورد.
یکی از خانمهای محل میگفت هندوانه را خالی میکند و اعلامیهها را داخل آن پنهان میکند تا کسی به او شک نکند
او با آنکه سن کمی داشت، اما شجاع و نترس بود و با خودکار روی کمرش «مرگ بر شاه» مینوشت. سال ۶۲ برادرم در شلمچه شهید شد. زمانی که شاه آمد، دانشجویان را برای استقبال بردند، اما من نرفتم و به علت این رفتار، مسئولان دانشگاه سرزنشم میکردند. گاهی نیروهای نظامی مقابل دانشکده پزشکی میایستادند و دانشجویانی که از نظر آنها مشکوک بودند را کنترل و بازرسی میکردند.
نسبت به شاه حس تنفر داشتم و به همین دلیل زمانیکه شاه حزب رستاخیز را تأسیس کرد، برنامهای برای ما برگزار کردند و در پایان مراسم از دانشجویان خواستند که برگهای را مبنی بر عضویت در حزب امضا کنند، زیرا شاه اعلام کرده بود که اگر فردی آن را امضا نکند، حق ماندن ندارد. با وجود این همراه با دوستم از اواسط مراسم بیرون آمدیم و برگه را هم امضا نکردیم.
پس از پایان تحصیلات دانشگاه همراه با پدرم در محضر تعهد دادم برابر تحصیلی که کردم خدمت دولتی انجام دهم. در ابتدا به من گفتند که باید برای کار به اسفراین بروم و از آنجایی که تعهد دادهام، اگر نروم به زندان خواهم رفت. با این حال قبول نکردم و در نتیجه من را به چناران فرستادند. در آنجا در یک مرکز بهداشت بهعنوان ماما مشغول به کار شدم.
مسئول درمانگاه پزشک متعهد و مؤمنی بود، فردی مذهبی و اهل دعا که به این دلیل زیر نظر بود. ما پرستاران هم باهم در ارتباط بودیم و اطلاعات و اخبار را به هم اعلام میکردیم. پس از پایان مأموریت به مشهد آمدم. آن زمان نوارهای صوتی و کتابها راحتتر به دستمان میرسید. من در یک مرکز بهداشت در مشهد مشغول به کار شدم. به امامخمینی (ره) علاقه زیادی داشتم. با آنکه او را ندیده بودم و صدایش را تنها در سخنرانیهای ضبط شده شنیده بودم، اما محبتش در دلم جاری بود. آن زمان من یک خودرو پیکان داشتم و برادرم عکسی از امام (ره) را در خودروم نصب کرده بود.
به یاد دارم روزی برادرم یک نوار صوتی از صحبتهای امامخمینی (ره) برایم آورد و من در ساعت استراحت موضوع را با چند نفر از همکاران خود که با من همفکر بودند، در میان گذاشتم. آنها نیز استقبال کردند و از من خواستند تا آن را برایشان ببرم؛ بنابراین روز بعد نوار صوتی و ضبط صوت را به مرکز بهداشت بردم و در زمان استراحت برای همکارانم پخش کردم. منشی دکتر متوجه موضوع شد و به دکتر مرکز اطلاعرسانی کرد. چند روز بعد نیز به بیمارستان «۱۷ شهریور» که آن زمان به نام «ششم بهمن» بود و پزشکانش اعتصاب کرده بودند، رفتم و برای آنها نیز آن نوار صوتی را پخش کردم.
روزی دکتر مرکز بهداشت من را صدا کرد و به نصیحت من پرداخت که این کار را نکنم. من سرم را پایین انداختم و توجهی به حرفهایش نکردم. نصیحتش به هشدار تبدیل شد و به من گفت که «با این کارها ممکن است شغلت را از دست بدهی»، اما برایم مهم نبود. ۲ روز بعد هم نامه من را نوشت و من را به اداره مرکزی بهداشت که زیرنظر آنجا بودم، ارجاع داد. آنجا نیز به من گفتند از آنجایی که کار تو خوب است، محل کارت را تغییر میدهیم، اما دیگر نباید این فعالیتها را ادامه بدهی. در نهایت من را به مرکز بهداشتی دیگر فرستادند.
آن روزها آنقدر خیابانها شلوغ بود و نظامیان در خیابانها حضور داشتند که از طرف مرکز بهداشت برایمان خودرو ویژه برای رفتن به خانه قرار داده بودند تا امنیت داشته باشیم و برایمان مشکلی پیش نیاید. من آن زمان در راهپیماییها شرکت میکردم و این خبر به گوش پزشک مرکز بهداشت جدید که بهتازگی در آنجا مشغول به کار شده بودم، رسید. آنجا نیز من را به علت انجام این کار خواستند و سپس نامهای به من دادند و دوباره من را در اختیار اداره مرکزی بهداشت قرار دادند. اینبار هم تهدید شدم، اما به یک مرکز بهداشت دیگر فرستاده شدم.
این مامای انقلابی ادامه میدهد: در آن مرکز بهداشت گروهی از ماماها بودیم که شبها کشیک میدادیم. برای زایمان مادران بارداری که به مرکز ما مراجعه کرده بودند و وضعیتشان را کنترل کرده بودیم، باید به منزلشان میرفتیم. این موضوع فرصت خوبی برایم فراهم کرده بود. بر این اساس شبها هنگام رفتن به خانه آنها عکسهای شاه را از دیوارها جدا میکردم و بهجای آن اعلامیهها را میچسباندم. علاوهبر این در مساجد هم حضور داشتم و زمانی که کارمندان شرکت نفت اعتصاب کرده بودند، برایشان در مسجد پول جمعآوری کردیم. آن روزها، روزهای خون و آتش بود و دیوارها پر از اعلامیههای مختلف بود.
هوای سرد برایمان معنی نداشت و با وجود برف و سرما پرچم به دست با خانواده به تظاهرات میپرداختیم. شعاردادن برایمان یک کار مهم شده بود. صبح برای راهپیمایی میرفتیم و با وجود تانک و بالگرد شعار میدادیم. روزی که شاه رفت، خیلی خوشحال شدیم. روزهای پر التهاب و پر استرسی بود، اعلامیهها از پاریس به دستمان میرسید و روزهای خیلی سختی را میگذراندیم. شبها هم برای آمدن امام (ره) در مساجد دعا میکردیم. امامخمینی (ره) را همه دوست داشتند، مهر و محبتش را خداوند در دل همه قرار داده بود، زیرا زمانی که برای خدا باشی و برای رضای او کار کنی، تو را برای مردم عزیز خواهد کرد.
از ۱۲ بهمن تا ۲۲ بهمن روزهای پر استرسی بود و هر روز اخبار جدید به گوشمان میرسید. اوایل ساواکیها را در خیابان کتک میزدند تا اینکه امام (ره) اعلام کرد این کار را نکنند و هر فرد عادلانه محاکمه شود. ۲۲ بهمن که اعلام پیروزی شد، هممحلهایهایم را سوار خودرو کردم، در خیابانها دور میزدیم و درود بر خمینی میگفتیم، در واقع پس از سالها انتظار به آرزویمان رسیده بودیم. پس از انقلاب در بیمارستان حضرت زینب (س) همراه با چند مامای باتجربه دیگر مشغول به فعالیت شدم و در زایشگاه آن بیمارستان کار میکردم.
زمانی که جنگ شروع شد، با همراهی همکارانم انجمن اسلامی را در بیمارستان تشکیل دادیم و اعلام موجودیت کردیم و عضو گرفتیم. زمانی که امام (ره) فرمان تشکیل بسیج را دادند، بسیج شاخهای از انجمن شد. ما در گروه آمادهباش بودیم تا برای درمان به جنگ برویم. احساسی در من شکل گرفته بود که باید کاری در آن دوران انجام میدادم و تنها کاری که از عهده انجام آن برمیآمدم، درمان بود. زمانی که جنگ میشود، مجروح نیز زیاد خواهد شد، بنابراین نیاز به درمان است.
اسفند سال ۶۰ اولینباری بود که اعزام شدم. وقتی با هواپیمای نظامی به اهواز رسیدیم، در یک بیمارستان خارج از شهر مستقر شدیم. در آنجا به ما گفتند بخشی را برای درمان مجروحان آماده کنیم. آنجا پوشش داده شده بود و شبها با یک نور کار میکردیم و بیشتر فعالیتهایمان را در روز انجام میدادیم. وقتی بخش را آماده کردیم، از طرف اداره بهداری برای بازرسی آمدند. من به آنها گفتم «اینجا آماده است و من میخواهم جلوتر بروم»، اما با درخواستم موافقت نشد. حمله «فتحالمبین» که شد من در آنجا بودم. شب آماده بودیم و از نصفهشب صداهای یازهرا (س) را میشنیدیم.
نزدیک سحر که شد، اولین مجروحها را آوردند. آن روزها امکان به تصویرکشیدن را ندارد و دیدن مجروحان با خون و جراحتهایی که داشتند را نمیتوان توصیف کرد. هر کاری که برای درمان آنها از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم. مجروحان در آنجا زیاد نمیماندند و روز بعد آنها را به مراکز دیگر انتقال میدادند. به مدت یکماه در آنجا بودم. حتی لحظه تحویل سال را در آنجا گذراندم. پس از آن به مشهد برگشتم.
هر وقت برای درمان میرفتم، در همان بیمارستان مستقر میشدم. هوای گرمی داشت و شرایط سختی در آنجا برایمان حاکم بود. شبها ملحفههای خونی را با دست میشستیم. دخترانی که دیروز دست به سیاه و سفید نمیزدند، با جان و دل کار میکردند. امکانات زمان جنگ بسیار کم بود، اما هماهنگی و وحدت بین مردم برقرار بود.
روزی مجروحی آوردند که ترکش خورده بود و چشمانش نمیدید، ناگهان صدای یکی از مجروحان دیگر نظرش را جلب کرد و آن موقع بود که فهمید برادرش هم تیر خورده و مجروح شده است و آنجا یکدیگر را پیدا کردند.
در بیمارستان هم تلویزیون بود و من به فرمانهای امامخمینی (ره) گوش میدادم. یکبار یک مجروح را آورده بودند که تشنه بود و من نمیتوانستم به او آب بدهم. او بیقراری میکرد تا اینکه امامخمینی (ره) را در اخبار نشان داد که گفتند بر دست نیروها در عملیات فتحالمبین بوسه میزنند، این را که شنیدم به مجروح گفتم نگاه کن! امام برای شما چه پیامی داده است، ایشان از شما قدردانی میکنند. با این حرف اشک در چشمانش جاری شد و آرام گرفت.
خانم محمدقلیزاده طبسی به خاطره دیگرش از رفتن به کردستان قبل از آزادی خرمشهر اشاره میکند: هنگامی که دوباره میخواستیم برای امدادرسانی برویم، با ۲ نفر از همکاران با قطار به دفتر جنگ در تهران رفتیم. آنجا به ما گفتند منطقه جنوب پر از نیروست، اگر مشکلی ندارید به منطقه غرب اعزامتان کنیم و ما هم که نیت کمککردن را داشتیم، قبول کردیم؛ بنابراین ابتدا به سنندج و سپس به سقز رفتیم. چند روز را در آنجا سپری کردیم تا جاده امن شود و پس از آن با آمبولانس به بانه رفتیم.
با خود فکر کرده بودم که ممکن است حمله شود، اسیر شوم یا هر اتفاقی بیفتد، اما خود را برای آن آماده کرده بودم. در واقع وقتی در خط باشی، آمادهای و به همین دلیل ما همیشه آماده بودیم. تا یکماه آنجا بودیم و خبر آزادی خرمشهر را همانجا شنیدیم و بعد از یکماه به مشهد برگشتیم. در آنجا هم هنوز میخواستم جلوتر بروم و همراه با نیروهای سپاه که برای پاکسازی به شهرهای مختلف میرفتند، کمک کنم. ابتدا قبول نکردند و پس از پافشاری من و تعهد کتبی دادن مبنی بر اینکه هر اتفاقی بیفتد، مسئولیتش با خودم است، با آنها به روستاها رفتیم و من و یک خانم دیگر به مسائل پزشکی روستاییان پرداختیم.
سال ۶۲ ازدواج کردم. پدرم فوت کرده بود و در نتیجه با همسر و مادرم در خیابان آبکوه ساکن شدیم و باهم زندگی میکردیم. همسرم دانشجوی رشته پزشکی و عضو سپاه بود. همسرم نیز در جبهه فعالیت داشت و اکنون پزشک و جانباز است.
جانبازشدن همسر خانم محمدقلیزاده طبسی هم داستان خودش را دارد. او دراینباره بیان میکند: یکروز که در بیمارستان مشهد مشغول به کار بودم، همکارانم دائم درباره همسرم از من سؤال میکردند و سپس در گوشهای یکدیگر پچپچ میکردند. شب که مشغول خوردن شام در خانه بودیم، یکی از دوستانم همراه با خانوادهاش به منزل ما آمد و آنجا خبر مجروحشدن همسرم را به من اطلاع داد و گفت او در شیراز بستری است. آن شب و فردا صبح موفق به تماس تلفنی با او نشدم و چند روز بعد او را به مشهد انتقال دادند.
ماجرا از این قرار بود که همسر خانم محمدقلیزاده طبسی ترکش میخورد و صورتش آسیب میبیند، علاوهبر این ترکشی نیز به دستش اصابت میکند. روزهای اول نمیتواند صحبت کند و به همین دلیل شناسایی او ممکن نبوده است و سپس با نوشتن شماره توانسته بودند موضوع را به خانوادهاش اطلاع دهند.
این مامای بازنشسته ادامه میدهد: همسرم جراح بود و اکنون بازنشسته است، اما هنوز دست از فعالیت برنداشته و مشغول به طبابت است. ضمن اینکه بسیار اهل مطالعه است و لحظهای را از دست نمیدهد. من هم هنوز کتابهای دفاعمقدس را میخوانم، زیرا نمیخواهم از آن روزها فاصله بگیرم.
وی ادامه میدهد: سال ۶۴ اولین دوره کارشناسی ناپیوسته مامایی در مشهد برگزار شد. همان سال به تهران رفتم و امتحان دادم و در همان سال در دانشکده پرستاری مشهد قبول شدم و ادامه تحصیل دادم. درسم که به پایان رسید، در دانشکده ماندم و تا سال ۸۶ به تدریس پرداختم. از سال ۶۶ تا ۶۹ مسئول بهداشت خانواده بودم. از زمانی که بسیج جامعه پزشکی تشکیل شد، با آن گروه نیز فعالیتهای فرهنگی انجام میدادیم.
خود را به انقلاب بدهکار میدانم، حتی اگر جانم را بدهم بازهم هنوز بدهکار هستم
اعزام به جبهه، ویزیت و درمان به مناسبتهای مختلف و برگزاری همایشهای کشوری بخشهایی از آن فعالیتها بود. اکنون که بازنشست شدهام، در کلاسهای قرآنی شرکت میکنم. همچنین به مسجد امامرضا (ع) میروم و به بانوان آموزشهای بهداشتی میدهم. در کنار آن فشارخون، قند و... آنها را نیز چک میکنم. این کار را ادامه خواهم داد و در انجام هر کاری که در توانم باشد، کوتاهی نخواهم کرد.
سال ۸۳ با همسرم به محله گوهرشاد آمدیم و در اینجا ساکن شدیم که محلهای خوب با همسایههایی مذهبی است. اکنون دیگر مانند گذشتهها نیست که همسایهها با یکدیگر ارتباط داشته باشند، زیرا بیشتر آنها مستأجر هستند و کمتر فرصت آشنایی وجود دارد. با این حال افراد در مسجد من را میشناسند. ۴ فرزند دارم و خدا را شاکر هستم. هر قدمی برداشتم برای رضای خدا بود و رضایت خدا برایم خوشحالی به ارمغان میآورد. خود را به انقلاب بدهکار میدانم، حتی اگر جانم را بدهم بازهم هنوز بدهکار هستم. هر فعالیتی که در آن رضای خدا وجود داشته باشد و آن را انجام دهم، من را خوشحال میکند.