زهرا؛ کوچکترین عضو تیم ملی نوجوانان تنیس روی میز است
من و این دستهای کوچکم شاید هرگز نتوانیم برای تو از پروانههایی بنویسیم که هرروز در پیراهنم پرواز میکنند و از ستارههایی حرف بزنیم که هرشب به سقف اتاق سنجاق میکنیم. اما تو کاری کن. اصلا بیا تا وقت هست در حافظه رنگهایی که هنوز زندهاند خاطرهای بکشیم برای بعدها.
برای روزی که سنجاقکهای صورتیام را به موهایم میبندم و تا آخر این کوچه را میخواهم بدوم. چهقدر دلم میخواهد برایت از آنروز بگویم و دقیقهای را که من در فلاش دوربین قدیمی میخندم. قول بده گریههایم را روی دیوار تنهاییام قاب نکنی تا من یادم بماند که میخندم چون خدا بچه ها را دوست دارد.
در اتاق مشرف به حیاط پر از شمعدانی نشستهام و میگوید: وقتی که تازه میخواستیم کلاس اول ثبتنامش کنیم آموزش و پرورش گفت که ممکن است در مدرسه با دیدن بچههای سالم دچار مشکل شود یا بچهها اذیتش کنند اما مدرسه خوب است اصلا بچهها اذیتش نمیکنند خیلی هم دوستش دارند.
هیچوقت نشده بیاید خانه و گریه کند که مثلا فلان دوستم اذیت یا کسی مسخرهام کرده. نه نشده هیچوقت. راستش خیلی میترسیدیم که نکند این بچه نتواند با روزگار کنار بیاید و بعد از ما سربار کسی باشد. اما نه، خدا خواست او کنار همه مشکلاتش حالا برای خودش یک تنیسباز ملی بشود، مقام سوم کشوری را از آن خودش بکند و کوچکترین عضو تیم ملی تنیس روی میز معلولان باشد.
*زهرا سالها عضوی از تیم ملی پاراتنیس ایران بوده و سال ۹۶ در رقابتهای پاراتنیس روی میز بازیهای پاراآسیایی مدال طلا را به دست آورد.
گفتند: ناقص است، بگذار و برو
این حرفهای محمد انصاریان پدر زهراست که میگوید: ۸ اردیبهشت ۱۳۷۹ در بیمارستان امامحسین (ع) وقتی پرستارها لای پتویی، او را در بغلم گذاشتند فکر نمیکردم یکی با بغض برگردد و بگوید دخترت ناقص است و نمیتواند راه برود.
دکترها میگفتند نخاعش تشکیل نشده، زهرا از کمر به پایین حس ندارد یعنی کاملا فلج است. دنیا یکباره آوار شد روی سرم. سخت است بعد از ۹ماه انتظار و رویا چیدن حالا ببینی همه آن خیالها خواب بوده و مثل کابوس سیاه بریزد در دلت. تا هفتهها فقط بهت میکردم و خیره به گوشهای چیزی نمیگفتم.
مادر زهرا کنار حرفهای شوهرش گریه میکند و چشم در چشم زهرا که آرام نشسته و به حرفهایمان گوش میدهد، میگوید: بارها به خودش هم گفتهام. دکترها میگفتند چند هفته بیشتر زنده نیست. خیلی ضعیف است و زنده نمیماند، اصلا بگذارش و برو، شیرت را هم نده، چون دلبستهاش میشوی.
بغض میکند و ادامه میدهد: فکر میکردم زنده نمیماند برای همین شیرش نمیدادم. اما یک روز که گذشت دیدم نمیتوانم، بچهام بود، بغلش گرفتم و شیرش دادم و تا به امروز نتوانستم یکبار از دلم بیرونش کنم. فقط خدا میداند برای ۱۳ ساله شدنش انگار ۳۰۰ سال دویدهام.
زهرا کنار همه مشکلاتش حالا برای خودش یک تنیسباز ملی است و مقام سوم کشوری را از آن خودش کرده است
یا مادرباش یا بگذارش کنار
سرنوشت آقا و خانم انصاریان را بیمارستان به بیمارستان میکشاند تا زهرا را معالجه کنند. یکی از دکترها گفته بود باید کفش آهنی بپوشی و دل به دریا بزنی. آنها هم پوشیدند و دل به دریا زدند و زهرا را به تیغ جراحی سپردند تا غدهای که دکترها در کمرش دیده بودند جراحی کنند. یکسال بعد هم پاهایش را، بماند که زهرا هیچوقت روی پاهایش راه نرفت اما مامان و بابا هم هیچوقت تنهایش نگذاشتند.
۹ماهه بود که او را دوباره پیش دکترش بردند و دکتر از اینکه زهرا سرحال وبا اشتیاق خودش را به این طرف و آن طرف میکشد و سعی دارد با دندانهای تازه نیشزدهاش مامان را اداکند متعجب میشود. اما خانم و آقای انصاریان فقط خودشان میدانند که زهرایشان را به دندان گرفتهاند تا بزرگ شده است.
هر دوروز بیمارستان به بیمارستان روی سرش بیدار ماندهام. مادر زهرا آن روزهای سخت را هرگز فراموش نمیکند و میگوید: اوایل خیلی گریه میکردم تا اینکه یک روز به خودم گفتم چقدر گریه؟چقدر؟ قبول کن که سرنوشت تو همین بوده. خدا خواسته یک دختر معلول داشته باشی حالا تصمیم بگیر یا مادر باش و پرستاریاش را بکن یا بگذارش کنار...
هر جا نشستم گفتم: این زهرا دختر من است
با چشمهای خسته خیره به پاهای زهرا ادامه میدهد: مادر بودم و نمیتوانستم تنها رهایش بکنم. خودم را به خدا سپردم و بعد از آن دیگر هیچوقت پنهانش نکردم. هر مجلس و کنار هرجمعی که رفتم او را هم با خودم بردم. نمیخواستم بچهام دلمرده و گوشهنشین بار بیاید. همه جا هر که پرسید گفتم این زهرا دختر من است.
زندگی گاهی بازیهای عجیبی دارد مثل سرنوشت خانم و آقای انصاریان وقتی میگویند: مشکلات زهرا به پاهایش ختم نشد. در چهارسالگی که دچار نارسایی کلیه میشود و تاششسالگی تحت درمان شدید قرار میگیرد، اما از آنجا که خیلی ضعیف بود نتوانست طاقت بیاورد و تقریبا کلیههایش را از دست داد.
حالا یکسالی میشود که برای ۲۵ درصد باقی مانده دیالیز میشود. اینها را پدر زهرا میگوید و اینطور ادامه میدهد: زهرا خیلی ضعیف بود نارسایی کلیه باعث شده بود که او درششسالگی فقط ۹ کیلو وزن داشته باشد برای همین مشکلات بود که دوسال دیرتر به مدرسه رفت. اما حالا با همه این مشکلات باعث افتخار ماست. این را از ته دلش میگفت وقتی چشمهایش روی صورت زهرا برق میزد.
پدر و مادرم را بیشتر از همه دوست دارم
زهرای امروز حالا همه کارهایش را خودش انجام میدهد و هرروز مثل همه بچهها به مدرسه میرود و پشت نیمکت کلاس پنجم خیره به تخته سیاه، اعداد بخشپذیر را میخواند. از خودش که بپرسی با سنجاق صورتی به مو و خندهای که هیچوقت پاک نمیشود کنار جمع عروسکهایش میگوید: مامان و بابایم را از همه بیشتر دوست دارم ومطمئنم یک روز من هم مثل همه بچهها در کوچه می دوم و لیلی بازی میکنم، میدانم.
ورزش کردن را دوست دارم
از قهرمانیها که بپرسی با همان لحن کودکانه و صدایی که یواش است، اینطور تعریف میکند: چهارسال پیش پدر دوستم که مثل من معلول است مرا به جامعه معلولان معرفی کرد. در آنجا با اسلامی آشنا شدم. او از مادر و پدرم پرسید که زهرا چه چیزی را دوست دارد یا در چه زمینهای استعداد دارد. مادرم به او گفت که من ورزش کردن را خیلی دوست دارم.
لبخند به لب، چشمهای آبی عروسکش را دنبال میکند و میگوید: مرا به بیمارستان فیاضبخش برای تست استعدادیابی بردند آنجا بعد از انجام چند ورزش دیدم تنیس را از همه بیشتر دوست دارم و از همان روز این ورزش را زیرنظر خزایی که عضو تیم ملی است ادامه میدهم.
اوایل سخت بود و خسته میشدم. سه روز تمرین در هفته برای من که از بچگی ضعف بدنی داشتم سخت بود اما با این حال تلاش کردم تا فقط و فقط باعث خوشحالی پدر و مادرم بشوم.
کتاب فقط ریاضی، رنگ هم صورتی
زهرا که رنگ صورتی را از همه رنگها و ریاضی را از کتابهای دیگرش بیشتر دوست دارد و دلش میخواهد وقتی بزرگ شد مهندس کامپیوتر بشود یک توپ تنیس در دستم میگذارد و پاهایش را با دستهای کوچکش جمع میکند بعد با نگاهش حواسم را سمت مدالش که روی دیوار اتاق برق میزند، پرت میکند و میگوید: علاوه بر مقام سومی کشور در تنیس روی میز، سال گذشته در مسابقاتی که برای معلولان در زنجان برگزار شد مدال طلا گرفتم و در حال حاضر هم مشغول تمرین برای مسابقات تیم ملی هستم تا با انتخاب در تیم ملی برای مسابقات کشورهای مسلمان که سال بعد در مالزی برگزار میشود به قهرمانی جهان فکر کنم. این یکی از آرزوهای من است.
شیرینی همان یکباری که ایستاد
این حرفها مادر زهرا را یاد خاطرهای میاندازد که هیچوقت فراموش نمیکند. لحظهای که زهرا برای چندثانیه از جایش بلند شد و روی زانوهایش ایستاد. میگوید: مسابقات زنجان بود و زهرا مشغول مسابقه دادن. یک بار حریف توپ را محکم به زمین زهرا زد.
زهرا خودش نفهمید اما برای اینکه توپ را مهار کند مجبور شد چندثانیه روی پاهایش بایستد. داد زدم زهرا خوب شده، اینرا فقط من ندیدم همه تماشاچیان انگشت به دهان مانده بودند. داور نزدیک شد و روبه زهرا گفت: تو خوبی؟ اما زهرا چیزی متوجه نشده بود و دیگر هم هیچوقت نتوانست بایستد.
شاید یکروز دویدم
بغض میکند و ادامه میدهد: با اینکه دیگر تکرار نشد اما دیدن همان یکلحظه هم برایم آنقدر شیرین بود که مزهاش از خاطرم نمیرود. زهرا که نشسته و سراپا گوش است میخندد و رو به مادرش خیلی معصومانه میگوید: خدا بچهها را دوست دارد. شاید من هم یکروز دویدم....
خدا بچهها را دوست دارد. زهرا همیشه در خوابهایش دویده است اما فقط خدا میداند شاید یکروز هم در بیداری به خوابی فکر کند که دیگر حقیقت است.
*این گزارش یکشنبه، ۲۶ آذر ۹۱ در شماره ۳۴ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.


