قرارمان را برای مصاحبه در یک ظهر تابستانی که یکباره هوا روی خوش به مردم نشان داده و بارانی میشود، میگذارم. مرداد و باران چیز عجیبی است که با شنیدن حرفهای به یادماندنی موسی پارسا، یکی از بزرگ مردانی که خیلی زودتر از آنچه باید، بزرگ شد، حال ما را هم بهتر میکند.
کسی که در ۱۶ سالگی و در سال ۱۳۶۲ قطع نخاع میشود، اما نمیگذارد این عارضه او را از پا در بیاورد و در سالهای بعد با سرافرازی، نه تنها افتخارات زیادی را برای ورزش استان به ارمغان آورد، بلکه در رشد ورزش جانبازان هم خدمات زیادی ارائه کرده است.
- برای شروع فکر میکنم بهتر است کمی در مورد خودتان بشنویم؟
من متولد سال ۱۳۴۷ هستم و میشود گفت در یک خانواده شلوغ به دنیا آمدم. الان هم نزدیک به ۳۳ سال است که قطع نخاع شدم.
- یعنی شما در همان اوایل جنگ، در سال ۶۲ دچار این حادثه شدید؟ بگذارید حساب کنم میشود گفت در ۱۵ سالگی یعنی درست نقطه ورود به نوجوانی دیگر نتوانستید راه بروید درست است؟
شناسنامه ام یکسالی بزرگتر است، یعنی حدود همان ۱۶ سالگی قطع نخاع شدم و تا امروز که در خدمت شما هستم همین حال را دارم.
- نمیدانم این شاید برای نسل جدید کمی درک کردنش سخت باشد، چه شد که به جبهه رفتید؟ اصلا خانواده راضی بودند؟
من آن وقت قالی میبافتم، اصلا خودم یک پا استاد قالیباف بودم. البته درس هم میخواندم، ولی جنگ که شد همه چیز عوض شد، یک احساس مسئولیت عمومی در اجتماع وجود داشت که همه را راهی کرد. قد من هم آن زمان بلند بود.
بسیج ثبت نام کردم یک روز مسئول پایگاه اعلام کرد به زودی یک اعزام از بسیجیهای منطقه داریم، از خوشحالی بیقرار بودم، فکر میکنم اولین نفر که از پایگاه برای اعزام ثبت نام کرد، من بودم. بعد از آن، یک دوره آموزش نظامی ۱۵ روزه در پایگاه نخریسی مشهد گذراندم.
اما موقع اعزام متوجه سن و سال کم من شدند و گفتند تو نمیتوانی بروی. مسئول پایگاه وقتی دید من خیلی ناراحتم و غصه دارم، گفت پارسا تو که کارت بسیج داری، کارت آموزشی هم که داری پس انشاا... در اعزام مجدد میتوانی بروی. بعد از این جریان با همان کارت اعزام شدم.
اوایل سال ۶۱ تقریبا دو ماه به اهواز رفتم. در نهایت هم قانع نشدم و با اصرار در عملیاتها شرکت کردم، البته قبل از رفتن، رضایت خانوادهام را گرفتم. مادرم میگفت تو کم سن و سال هستی و نمیتوانی به جبهه بروی، اما پدرم مخالفتی نداشت. من به نظر آنها احترام میگذاشتم و به هر زبانی بود که راضیشان میکردم.
- درس و مدرسه را چکار کردید؟
در زمان انقلاب ۱۱ سالم بیشتر نبود، اما علاقه خاص و عجیبی به امام (ره) داشتم، البته این عشق همه گیر بود. یکی از اقوام ما که روحانی محل نیز بود، اعلامیهها و عکسهای امام (ره) را تهیه و بین بچههای قابل اطمینان تقسیم میکرد.
از قضا یکی از عکسها هم به دست من افتاد. آن وقتها به مدرسه شبانه میرفتم. چون روزها قالیبافی میکردم و مجبور بودم شبها درس بخوانم. عکس امام (ره) را لابه لای کتابهایم قایم کردم و پنهانی به مدرسه بردم. در یک لحظه به سرعت، عکس شاه را از روی دیوار برداشتم و به جای آن عکس امام (ره) را زدم.
وقتی معلم به کلاس آمد، با دیدن عکس خیلی متعجب شده و رو به بچهها فریاد کشید: چه کسی این کار را کرده؟! بچههای کلاس به ظاهر چیزی نگفتند، اما همگی از ترس به من نگاه کردند. معلم از نگاه بچهها فهمید که کار من بود.
با عصبانیت گفت: پارسا کار تو بوده؟ با خنده جواب دادم: گمان کنم! معلم آن روز سیلی محکمی به صورتم زد، بعد هم در مدرسه پروندهام را پاره و مرا اخراج کردند. بعد از آن فقط کار میکردم و حق درس خواندن نداشتم.
- گفتید از اهواز دیگر فرماندهان را راضی کردید تا به خط مقدم بروید، چه مسئولیتهایی داشتید و در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
درعملیات پاتک رمضان، والفجر مقدماتی و والفجر یک شرکت کردم. فرمانده دسته و فرمانده گروهان بودم، گاهی هم تک تیرانداز و بعد هم یک دوره نظامی برای عملیات چریکی و رزمهای شبانه دیدم و در تیپ ذوالفقار عملیات چریکی انجام میدادیم. بیشتر از سلاحهای سرد استفاده میکردیم و با دشمن تن به تن میشدیم.
- چگونه مجروح شدید؟
سال ۶۲ بود؛ در والفجر یک بچهها در محاصره عراقیها افتاده بودند و از تیپ ذوالفقار خواستند که محاصره را بشکنند، محسن رضایی و شهید صیاد شیرازی از فرماندهان ما خواستند که وارد عمل شویم، خطها را رد کردیم و به پشت سر عراقیها رسیدیم، محاصره را شکستیم عراقیها عقبنشینی کردند و ایرانیها هم از محاصره درآمدند، اما در همین وقت خمپارهای در فاصله ۱۵ متری من به زمین اصابت کرد و به طرفی پرت شدم.
بلافاصله یک خمپاره دیگر در یک متریام به زمین فرود آمد که سه ترکش به بدنم اصابت کرد. اما شانس آوردم که دهانم باز بود. در حین دوره آموزشی به ما گفته بودند که در منطقه سعی کنید دهانتان بسته نباشد، موج انفجار با بسته بودن دهان باعث متلاشی شدن سر میشود. با این که دهانم باز بود، اما شدت موج مرا گرفته بود.
- برخی از جانبازان قطع نخاع برایم تعریف کردهاند وقتی که تیر به نخاع میخورد دیگر هیچ دردی احساس نمیکنی، آیا این برای شما هم به وجود آمد؟
نه؛ این برای همه اینگونه نیست. من تا به همین امروز هم درد را احساس میکنم. ضایعه نخاعی هم درجهبندی دارد، همان وقت هم که ترکش خوردم نفسمبند آمده بود. پشت سرهم نفسهای کوتاه و ناقص میکشیدم تا سرانجام توانستم یک نفس کامل بکشم.
وقتی نفسم بالا آمد، احساس کردم پاهایم مال خودم نیست. بهیاری بالای سرم آمد، نور ضعیف چراغ قوه را روی پاهایم انداخت و گفت: پاهایت قطع نشده! بعد از آن صدایی جز صدای رزمندگان نمیشنیدم تا به اندیمشک منتقل شدم. ترکشهای داخل شکمم را بعد از چند ساعت بیرون آوردند، ولی ترکش کمرم را نتوانستند خارج کنند، برای همین عمل دیگری کردند و الان ستون فقراتم چهار مهره کم دارد.
- از همان ابتدا که شما را دیدم و با توجه به رزومه ورزشی که در ذهنم قبل از مصاحبه با شما داشتم مدام داشتم به این فکر میکردم چطور این همه سال صبوری کردید.
میبینید که من اصلا شعاری حرف نمیزنم و هر چه راست و حقیقت است میگویم. من نمیگویم سخت نیست، برای منی که عاشق ورزش بوده و هستم و قد بلندی داشتم، راه نرفتن خیلی سخت است. یک پله ۱۰ سانتی متری برای کسی که روی ویلچر نشسته است به اندازه یک کوه بلند است.
برای منی که عاشق ورزش بوده و هستم و قد بلندی داشتم، راه نرفتن خیلی سخت است
الان مشکلات زیادی نه برای من جانباز بلکه برای تمام معلولان نخاعی در شهر وجود دارد. معابر ما درست نیست، کارهای اداریمان را نمیتوانیم انجام دهیم. اما از صمیم قلب میگویم که هرگز از راه رفتهام ناراضی نیستم. من برای خدا رفتم و به خاطر خدا معامله کردم.
شاید این روزها خیلیها زخم زبان هم به ما زده باشند که شما در آن سن احساساتی شدید و به جنگ رفتید و واقعا میخواهم بگویم این افراد سخت در اشتباه هستند، شاید کسانی بودند که احساساتی شدند و آمدند، ولی فقط تا اهواز آمدند و از همانجا برگشتند. مگر جنگ و خون و مجروحیت به همین سادگی است.
البته عجیب است که یک مرتبه افرادی به دیدن جانبازان در آسایشگاه معلولان آمده بودند، از من خواسته شد کمی برایشان صحبت کنم یک چیزی که به نظرم خندهدار آمد این بود که یک خانمی ازم پرسید: «شما فکر نمیکنید به خاطر گناهانی که انجام دادید این اتفاق برایتان افتاده است!» و من خنده ام گرفته بود که جواب این فرد را چه بدهم.
- پاسخ شما به ایشان چه بود؟
شنیدن این گونه حرفها که برای ما عادی شده است، تازه برخیها که فکر میکنند حتما چه حقوقهای نجومی را به جانبازان قطع نخاع میدهند. نه والا چنین خبرهایی نیست، کسانی که خیلی کنجکاوند و فکر میکنند ما جانمان را سر مال دنیا گذاشتیم، بیایند و فیش حقوقی ما را ببینند و ساعتی هم روی ویلچر بشینند تا متوجه اوضاعمان شوند. هر چند ما واقعا با خدا معامله کردیم و برای ناموس و وطن جنگیدیم و این حرفها خیلی تاثیری ندارد.
- بعد از مجروحیت چقدر دوره درمان تان طول کشید و از چه وقت به ورزش گرایش پیدا کردید؟
من حدود شش ماه دوره درمانم ادامه داشت، ولی از آنجایی که قبل از قطع نخاع شدن در رشتههای دو ومیدانی و والیبال فعالیت میکردم، بعد از جانبازی سعی میکردم با ویلچر بیشتر این طرف و آن طرف بروم. مدت کوتاهی برای رشته بسکتبال تمرین کردم و بعد برای مسابقات به تهران اعزام شدیم.
از همه باختیم و برگشتیم، اما همان باخت در من انگیزهای را به وجود آورد تا با تلاش و پشتکار بتوانم خودم را به ورزش حرفهای نزدیک کنم. ضمن این که هر چه بیشتر ورزش میکردم از لحاظ جسمی و روحی قویتر میشدم.
الان نزدیک به ۲۷ سال است که عضو تیم ویلچررانی هستم و غالبا در این سالها رکورددار ایران بودم. در پرتاب دیسک هم حائز رتبه چهارم شدم، اما به توصیه پزشکان این رشته را کنار گذاشتم عضو تیم ملی جانبازان تنیس خاکی بودم. الان در مسابقات قهرمانی کشوری تیمی در جانبازان و معلولین دوم شدیم و در بخش انفرادی چهارم و پنجم شدم.
- تا به حال چند مرتبه بعد از مجروحیتتان عمل شدید؟
اصلا شمردنی نیست که بخواهم بگویم چه تعداد عمل شدم. یکی از مشکلات جانبازان قطع نخاعی زخم بستر است که خیلیها گرفتهاند. این خودش عفونت زاست و عوارض زیادی دارد من فقط در یکی از عملهایم استراحت مطلق بودم و ماهها بستری شدم.
- فکر میکنید ورزش چقدر در زندگی خود شما تاثیر گذاشته است؟
اصلا یکی از لازمههای زندگی جانباز ورزش است. کسی که ورزش میکند با کسی که تحرک ندارد زمین تا آسمان فرق دارد. یکی از اصلهای مهم هم این است که مسئولان بیشتر از این به فکر جانبازان باشند.
هزینه در ورزش یعنی اقدام در جهت پیشگیری و هزینه در پیشگیری به مراتب از هزینه درمان کمتر است. ما اگر وسایل مورد نیاز جانبازان را تهیه کنیم دیگر آنها مجبور به پرداخت پول داروها و عملهای گران قیمت نمیشوند، کما اینکه عوارض هر عمل در روحیه افراد هم تاثیرگذار است.
- چه خواستهای از دلسوزانی که برای جانبازان و معلولان کار میکنند دارید؟
برای من سئوال است که چرا هنوز هم خیلی از ادارات دولتی و خصوصی از نصب یک رمپ و شیب مناسب برای ساختمانهای خودشان طفره میروند؟ واقعا مسئولان ما کی میخواهند معابر و پیادهروهای شهر را مناسبسازی کنند؟ چرا برای رفع این چاله چولهها در سطح شهر اقدام نمیکنند؟
معتقدم اگر بودجه یکی از صدها همایش بینتیجهای که برگزار میکنند برای مناسب سازی خیابانها و پیادهروها هزینه کنند، مشکل صدها فرد ویلچری و کلا افراد معلول حل میشود. یکی از مسئولان با خود من بیاید تا مکانهایی را همین نزدیکی آسایشگاه معلولان در همین بوستان ملت نشان بدهم که چنان نامناسب ساخته شده است که من ورزشکار نمیتوانم عبور کنم چه به دیگر جانبازان.
یا یک وقتی میخواهیم از سمت چهارراه آزادشهر وارد بوستان ملت شویم میبینیم که قسمت ورودی ویلچریها را قفل زدهاند، میپرسم علت چیست؟ میگویند موتوری وارد میشود. خب پس این نگهبان کارش چیست؟ و من چقدر باید منتظر بمانم. واقعا دوست دارم این مصاحبه صرف خواندن یک سری خاطرات نباشد، بلکه همه کمک کنند تا گره و مشکلی از معلولین و جانبازان رفع شود.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۴ مرداد ۹۵ در شماره ۲۰۱ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.