کد خبر: ۶۹۹۷
۳۰ مهر ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

قطع نخاع، مانع درس‌خواندن محمدحسین سبحانی نشد

محمد‌حسین سبحانی جانباز قطع نخاعی است که دارای مدرک کارشناسی ارشد علوم سیاسی است، ورزش هم می کند و مدال های متعدد استانی و کشوری دارد.

«شهید زنده»، عبارتی است که بیش‌از «جانباز»، بر تن و جان او می‌نشیند؛ همان کسی که در شانزده‌سالگی، از روستای «خور» شهرستان کلات، به عشق دفاع از وطن به منطقه عملیاتی دشت ذهاب می‌رود. هنوز چند ماه بیشتر از خدمتش درسال ۶۷ نگذشته که حادثه‌ای انفجاری، قطع نخاع از ناحیه گردن را برای او رقم می‌زند و سبب می‌شود عمری را بدون داشتن تحرک دست، پا و گردن بگذراند.

اما این موضوع سبب نشد که پس‌از این، محمد‌حسین سبحانی، شهروند ایثارگر محله استاد یوسفی از زندگی عادی دست بکشد و گوشه عزلت بگزیند. او تحصیلات دانشگاهی را تا مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی ادامه می‌دهد. ورزش حرفه‌ای هم بخش مهمی از زندگی‌اش می‌شود و مدال‌های متعددی را در سطح کشور و استان برایش به ارمغان می‌آورد.

او که اکنون پدر یک فرزند است، در حد توان خرید خانه و کار‌های مردانه دیگر را انجام می‌دهد. این جانباز ۷۰‌درصد قطع نخاعی، موفقیت‌هایش را پس‌از عنایت الهی، مدیون زحمات همسرش، راضیه سبحانی می‌داند که بدون هیچ منتی از او مراقبت می‌کند. به بهانه روز جانباز، پای حرف‌های این ایثارگر چهل‌و‌پنج‌ساله و همسرش می‌نشینیم؛ خانواده‌ای که یازده‌سال است شهروندان محله استادیوسفی در منطقه قاسم‌آباد هستند.

 

بچه‌های کلاس رفتند، من هم رفتم

چشم که باز می‌کند، خود را روی تخت بیمارستان شهدای کرمانشاه می‌بیند. نوجوان هفده‌ساله اهل شهرستان کلات، تا آن لحظه و حتی چند ماه بعد‌از معالجه‌اش نمی‌دانسته دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده است.

خودش شروع قصه جبهه‌رفتنش را این‌گونه تعریف می‌کند: «شانزده‌ساله بودم که فهمیدم دو نفر از هم‌کلاسی‌هایم که زمانی در یک نیمکت کنار هم می‌نشستیم، به جبهه رفته و مفقود الاثر شده‌اند. این دو دوست صمیمی، الگوی من بودند. با خودم فکر می‌کردم چرا من نروم؟ مگر خون من از آن‌ها رنگین‌تر است؟ هر‌طور شد خانواده‌ام را راضی‌کردم تا اجازه دهند دوسال زودتر از موعد سربازی، به خدمت بروم.»

 

تغییر مسیر که دادیم، ماشین روی مین رفت

درس و مشق محمد‌حسین در راه دفاع از وطن، ناتمام می‌ماند و او به‌عنوان سرباز داوطلب، ترک دیار آبا و اجدادی می‌کند. مدتی در شهرستان تربت‌حیدریه، دوره آموزشی‌اش را می‌گذراند و بعد هم به باختران سابق یا همان کرمانشاه کنونی می‌رود: «بعد‌از تقسیم‌بندی اولیه به لشکر‌۸۱ کرمانشاه، تیپ ۳، گردان‌۱۴۳ ارتش منتقل شدم. در رسته مخابرات بودم.

کارم این بود که از دیده‌بانی، اخبار را می‌گرفتم و به گردان، تیپ و هم‌رزمانم مخابره می‌کردم. مقر عملیاتی ما منطقه صعب‌العبور و مین‌خیز دشت ذهاب بود. در یکی از ماموریت‌ها قرار شد چند بی‌سیم را از گردان به‌سمت گروهان ببرم. من و چهار رزمنده دیگر، سوار خودروی لندکروز شدیم و ماشین به‌سمت گروهان حرکت کرد.

مقر گروهان ما مشرف به شهر خانقین کشور عراق بود. بعد‌از مدت کوتاهی، ناگهان متوجه شدیم لو رفته‌ایم و منافقین ما را محاصره کرده‌اند. مجبور شدیم تغییر مسیر دهیم و میان‌بر بزنیم تا در دام منافقان گرفتار نشویم. ناگهان آن اتفاق افتاد و ماشین روی مین رفت و وقتی به هوش آمدم، خودم را روی تخت بیمارستان شهدای کرمانشاه دیدم.»

 

در آسایشگاه با واقعیت روبه‌رو شدم

تا چند‌ماه پس‌از بروز حادثه انفجار مین، محمدحسین هفده‌ساله قصه نمی‌دانسته دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده است. او را برای ادامه مداوا به بیمارستان خانواده ارتش تهران منتقل می‌کنند؛ «از آن روز‌ها که مصادف با اواخر جنگ هشت‌ساله بود، درد و رنج بیماری را به خاطر دارم  و ۱۴‌کیلو وزنه‌ای که به من آویزان کرده بودند تا از حالت قطع‌نخاع کامل پیشگیری شود؛ البته این موضوع را بعد‌ها فهمیدم و هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که برای همیشه از ناحیه گردن، قطع نخاع شده و اندام‌های حرکتی‌ام از کار افتاده‌اند.»

بعد‌از سه ماه، به آسایشگاه جانبازان امام خمینی (ره) مشهد منتقل و آنجا بوده که با حقیقت جسمانی خودش روبه‌رو می‌شود؛ «وقتی که به آسایشگاه منتقل شدم، تازه فهمیدم چه خبر است. در ابتدا باورش سخت بود، اما لطف خدا شامل حالم شد و روحیه‌ام را نباختم. چون شرایط جسمانی‌ام خاص بود، باید در آسایشگاه می‌ماندم. یک سال آنجا بودم و سعی کردم شرایط جدیدم را بپذیرم و به زندگی‌ام ادامه دهم. چون به درس‌خواندن علاقه داشتم، در همان مدت حضورم در آسایشگاه، دیپلم ناتمامم را به پایان رساندم.

 

جانباز قطع نخاعی، «محمدحسین سبحانی» هم درس می خواند و هم ورزش می‌کند.

 

بر کسی، منتی ندارم

زندگی هر آدمی سرشار از فراز و‌نشیب، آزمون و امتحان الهی است. زمانی که محمدحسین در بوته این آزمون قرار می‌گیرد، تمام سعی خود را به‌کار می‌بندد تا همچون عرصه رزم، پیروز این میدان نیز باشد؛ «واقعیتش سخت است که ۱۷ سال در سلامت کامل باشی و راه بروی و یکدفعه همه این موهبت‌ها از تو گرفته شود.

اما با‌وجود همه این سختی‌ها روحیه‌ام را از دست ندادم و هیچ‌وقت از رفتن زودهنگام به جبهه پشیمان نشده و نمی‌شوم. به‌خاطر کاری هم که برای وطن و مردم میهنم و اعتقاداتم انجام داده‌ام، نه از کسی طلبی دارم و نه منتی بر سر کسی؛ چون راهی که آگاهانه انتخاب کرده‌ام، راه خدا بوده است و بس.»

 

با آگاهی و اختیار، همسرش شدم

اگر خدا دری را از روی حکمت بر بنده‌اش می‌بندد، بی‌تردید در‌های دیگری را از روی رحمت و مهربانی‌اش می‌گشاید؛ موضوعی که محمدحسین سبحانی آن را با تمام وجود لمس و احساس کرده است؛ «با‌وجود این وضع جسمانی، خدا نظرلطفش را شامل حالم کرد و من به‌واسطه خواهرم با فرشته‌ای روی زمین آشنا شدم که حاضر شد بدون کوچک‌ترین منتی، یار غار و همدم و مونس لحظات تنهایی‌ام باشد.»

به اینجای صحبت که می‌رسد، راضیه سبحانی، خاطرات ۲۵‌سال قبل را از پیش چشم می‌گذراند و می‌گوید: «با اینکه پانزده‌ساله بودم، سن کمم باعث نمی‌شد که احساس بر من غلبه کند. به‌واسطه خاله‌ام با خواهر آقای سبحانی آشنا شدم. او وضعیت جسمانی برادرش را برایم تشریح کرد.

بدون لحظه‌ای تردید و کاملا از روی اختیار و آگاهی و پس‌از در‌میان‌گذاشتن این موضوع با والدینم، قرار خواستگاری گذاشته شد. او را به خانه خواهرش آوردند و من هم همراه خانواده‌ام برای دیدن و آشنایی بیشتر و گفتگوی اولیه نزد او رفتم. همان نگاه اول، کار خودش را کرد و مهرش به دلم افتاد و او هم بعد‌ها برایم تعریف کرد که او نیز چنین احساسی در‌برابر من داشته است.

۴۸‌ساعت بیشتر طول نکشید که مراسم مختصر عروسی برگزار شد و من هم مثل تمام دختر‌ها لباس سفید عروسی پوشیدم؛ با این تفاوت که من می‌دانستم شوهرم گرچه دل بزرگی دارد، نمی‌تواند خیلی کار‌ها را که برخی مرد‌ها برای همسران خود انجام می‌دهند، انجام دهد و حتی من باید همیشه، مراقبش باشم.

اوایل زندگی، خانه‌ای کوچک و استیجاری با حداقل امکانات داشتیم. این را برای کسانی می‌گویم که تصور می‌کنند امثال من برای به‌دست‌آوردن مسائل مادی، شریک زندگی جانبازان می‌شوند. همین حالا هم تمام زندگی‌مان به‌واسطه وام‌هایی که گرفته‌ایم، تکمیل شده و به قول همسرم منتی هم سر کسی نداریم.»

گاهی تا ۲۴‌ساعت به‌خاطر درد جسمی، خواب به چشمان راضیه سبحانی نمی‌آید، چون باید در مواقع لزوم، همسرش را یک‌تنه از تخت بلند کند و روی ویلچر برقی بگذارد؛ «باوجوداین همیشه شکرگزار خدا بوده‌ام و می‌گویم زن خوشبختی هستم. گاهی که جابه‌جایی همسرم به‌تنهایی برایم مشکل می‌شود، از خدا کمک می‌گیرم. به خودش توکل می‌کنم و با ذکر صلوات آرام می‌شوم.»

 

دوست دارم تدریس کنم

سبحانی، ادامه حرف همسرش را می‌گیرد و می‌گوید: «او به‌خاطر جابه‌جایی مکرر من، به بیماری دیسک کمر مبتلا شد و کارش به جراحی کشید. همچنین از ناحیه قلب دچار مشکل شده است؛ باوجوداین او حواسش به من و پسرمان سبحان است.

به‌خاطر تشویق‌های او بود که در کنکور سراسری شرکت کردم و در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد مشهد، مدرک کارشناسی‌ام را گرفتم. کلاس‌ها به‌خاطر من در طبقه اول برگزار می‌شد و موقع امتحان هم، یک نفر را کنار دستم می‌گذاشتند که سوال را برایم می‌خواند، من شفاهی جوابش را می‌دادم و او برایم می‌نوشت.»

بعد از آن، در کنکور کارشناسی ارشد هم شرکت می‌کند و در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد، پذیرفته می‌شود و در حال حاضر نیز آرزو دارد تلاش‌هایش به ثمر بنشیند و بتواند در دانشگاه تدریس‌کند.

 

جانباز قطع نخاعی، «محمدحسین سبحانی» هم درس می خواند و هم ورزش می‌کند.

 

مرد خانه

وضعیت جسمی‌اش، مانع‌نشده تا او از وظایفش غفلت کند؛ «گاهی مثل هر مردی، خرید خانه را خودم انجام می‌دهم. حتی اگر فضا‌های شهری برای معلولان مناسب بود، کار‌های دیگر مثل مراجعه به ادارات و بانک را هم خودم انجام می‌دادم، اما متاسفانه حتی در قطار شهری، مسیری برای تردد افرادی که روی ویلچر برقی می‌نشینند، درنظر گرفته نشده است؛ چه برسد به پارک‌ها و بقیه مکان‌ها.»

کارنامه این جانباز محله استادیوسفی نه‌تن‌ها از لحاظ علمی که از نظر ورزشی نیز پربار است؛ «هفته‌ای سه‌روز برای فیزیوتراپی و ورزش به آسایشگاه جانبازان امام‌خمینی (ره) می‌روم. از سال‌۸۰ در همین فضا، به ورزش پینگ‌پنگ که مناسب با وضعیت جسمی امثال من است، علاقه‌مند شدم و زیرنظر مربی، زیر و بم این ورزش را یاد گرفتم.

دو مقام اول و دوم کشوری این رشته را در مسابقات کلاس ۲ قطع نخاع‌گردنی دارم و شش‌بار هم در استان بر سکوی قهرمانی ایستاده‌ام. چهار سال بعد‌از شروع ورزش پینگ‌پنگ، رشته ورزشی بوچیا را که با توپ هفت سنگ سروکار دارد، شروع کردم و توانستم مقام دوم بوچیا کشور را به خود اختصاص دهم، همچنین پنج‌بار در استان اول شدم. در رشته ایردارت هم که پرتاب دارت با دهان است، تاکنون چند بار مقام اول استان را کسب کرده‌ام.»

 

آرزوی دیدار رهبر را دارم

سال‌۹۲ به او وعده دیدار رهبر داده شده و بذر این آرزو در دلش کاشته می‌شود، اما تا این لحظه، این آرزو رنگ عمل به خود نگرفته است؛ «دیدار رهبری آرزوی هر ایثارگری است. سال‌۹۲ به سراغم آمدند و گفتند آماده باشید که تا دو روز دیگر با مقام معظم رهبری دیدار خواهید داشت. از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. روز موعود فرارسید، اما هیچ‌کس، یادی از ما نکرد. بنا به علتی این قرار ملاقات به‌هم‌‍‌خورد و این حسرت تا به امروز بر دلم مانده‌است.» 

 

قرار بود ماشین‌دار شوم‌

نمی‌خواهد باری بر دوش کسی باشد؛ دلش می‌خواهد حتی خودش راننده خودرو باشد و گاهی زن و بچه‌اش را بیرون و به زادگاهش، شهرستان کلات ببرد. به همین علت هم سه سال پیش وامی گرفت تا این خواسته را تحقق بخشد؛ «سال ۹۲ بود که به یکی از کشور‌های هم‌جوار رفتم تا بتوانم ماشینی را که کاملا مطابق وضعیت ما طراحی شده است و حتی دکمه‌ای دارد که صندلی از خودرو بیرون می‌آید، خریداری کنم.

۷۰ میلیون تومان وام گرفتم و حدود ۳۰ میلیون هم در این سه سال خرج کردم تا زودتر خودرو را تحویل بگیرم. همه کار‌های اداری را هم انجام دادم، اما  از آن سال تا حالا، اجازه ورود این وسیله نقلیه را به کشور نداده‌اند. حاضرم هر تعهدی که بخواهند بدهم که فقط برای مصرف شخصی است و قصد خرید و فروش ندارم.»


* این گزارش چهارشنبه، ۲۲ اردیبهشت ۹۵ در شماره ۱۹۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
جمشید نادرنژاد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۱:۳۹ - ۱۴۰۲/۱۰/۲۰
0
0
اوباشرف ترین مردی است که میبینم او استوار وصبور وبا اخلاق است هیج وقت نگران جراهت خود نیست تنها چیزی اورا آزار میدهد مرگ پسرش سبحان جان بود که رفت وهیج چیزی نمی‌تواند التیام این درد را از دایی عزیزم جدا خدا به او و همسرش صبر عنایت فرماید دوستت دارم دایی جون جمشید
آوا و نمــــــای شهر
03:44