کد خبر: ۷۲۶۰
۲۰ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۱

گفت وگو با مسعود تیمورزاده؛ فرمانده گروهان حفاظت در جماران

آقا‌مسعود در یک‌سالی که در جماران محافظ بوده است، آدم‌هایی را از نزدیک ملاقات کرده است که از جذبه معنویت امام (ره) کم مانده بوده قالب تهی کنند.

زندگی آدمی که مقابلم نشسته و غرق خاطراتش شده است، به دو دوره تقسیم می‌شود. این موضوع را از حرف‌هایش می‌فهمم. همه عمر آقا‌مسعود یک طرف، بیش‌از یک‌سالی که در جماران محافظ بوده است، طرف دیگر. او در همین مدت کوتاه، آدم‌هایی را از نزدیک ملاقات کرده است که از جذبه معنویت امام (ره) کم مانده بوده قالب تهی کنند.

او، سادگی بی‌حد‌و‌اندازه امام (ره) را از نزدیک دیده است. تواضع رهبر معظم انقلاب را که آن موقع رئیس‌جمهور وقت بودند، دیده است. مسعود تیمورزاده ساکن محله گوهرشاد پر از نگفته‌هایی است که برای گفتنشان هیجان دارد.


ما را گُلی از روی تو چیدن نگذارند

مسعود تیمورزاده از سال ۶۰ در سپاه کاشمر مشغول کار بود که خبر آوردند از هر شهر یکی‌دو نفر را برای محافظت به جماران می‌فرستند. او در دلش آرزو کرد یکی از آن دونفر باشد؛ به‌همین‌دلیل به کارگزینی رفت و شانسش را امتحان کرد. وقتی جواب منفی شنید، انگار چیزی توی دلش شکست.

چشمش به عکس امام (ره) که روی دیوار بود، افتاد و این چند بیت را زمزمه کرد: ما را گُلی از روی تو چیدن نگذارند‌/ چیدن چه خیال است که دیدن نگذارند// گفتم شنود مژده دیدار تو گوشم/ آن نیز شنیدم که شنیدن نگذارند// صد‌شربت شیرین ز لبت خسته‌دلان را‌/ نزدیک لب آرند و چشیدن نگذارند.

مسئول کارگزینی از دیدن حال مسعود متعجب شد، آن هم در شرایطی که می‌دانست این نیروی جوان، متأهل است و زن و زندگی دارد و با‌این‌حال دلش برای محافظت از حریم جماران پر می‌زند. همین موضوع باعث شد مسعود یکی از افرادی باشد که شهریور سال‌۶۲ برای حفاظت از جماران به تهران فرستاده می‌شود.

آن‌طور‌که تیمورزاده می‌گوید، در حریم جماران، سه‌پایگاه، محل استقرار نیرو‌های سپاه پاسداران بود. پایگاه شهیدرجایی و باهنر را پاسداران شهرستانی تشکیل می‌دادند و پایگاه شهید‌بهشتی مختص پاسداران تهرانی بود. بیشترین شهرستانی‌ها هم از اصفهان و خراسان بودند. تیمورزاده در پایگاه شهیدرجایی خدمت می‌کرد.

مسعود بیست‌و‌دوساله با معرفی‌نامه عازم تهران می‌شود. جماران سپاه مستقلی داشت و زیرنظر هیچ ارگانی نبود. به گفته آقا‌مسعود حاج‌احمد خمینی فرماندهی آن را به‌عهده داشت. او می‌گوید: دو ماه اول را در پست‌های نگهبانی شهیدرجایی سپری کردم و با رفتن فرمانده گروهان حفاظت، این وظیفه را به من سپردند.

 

به خاطر حضور بزرگان

آن‌طور‌که آقا‌مسعود می‌گوید، به خاطر وجود جماران و دیدار‌های حضرت امام (ره) با مردم، حساسیت این محدوده بسیار زیاد بوده است. علاوه‌بر‌این به‌خاطر سکونت حضرت امام (ره) و بزرگانی، چون آیت‌ا... رفسنجانی، صیاد شیرازی و... حفاظت از آنجا مهم بود و چند‌حلقه امنیتی داشت و روی کوه‌های اطراف هم پدافند قرار داشت.

گروهانی که تیمورزاده فرماندهی‌اش را به عهده داشت، شامل بیست‌نفر بود. آن‌ها در شش‌پست نگهبانی به‌صورت چرخشی از آن محدوده حفاظت می‌کردند؛ «یکی از کار‌هایی که هر گروهان به نوبت به عهده داشت، حفاظت داخل حسینیه جماران بود. ما قبل از ورود جمعیت مستقر می‌شدیم و مراسم گفت‌وگوی امام (ره) با مردم را مدیریت می‌کردیم. درست است که همه افرادی که وارد حسینیه می‎شدند، بازرسی می‌شدند، اما کاملا طبیعی است که برای تجمع سیصد‌چهارصدنفری باید نظارتی بر آن‌ها وجود داشته باشد تا نظم مراسم به هر دلیلی به هم نریزد.»

 

گردشگر آمریکایی آمده بود  قصر امام را ببیند

 

از فروتنی حاج‌احمد آقا تا اولین دیدار باامام

دو‌ماه اولی که تیمورزاده در جماران نگهبانی می‌داد، به حسینیه نرفته و امام (ره) را ندیده بود، اما در این‌مدت حاج‌احمدآقا، فرزند امام (ره)، را ملاقات کرده بود؛ «حاج‌احمد فرمانده کل سپاه جماران بود. در‌واقع این سپاه زیر‌نظر مستقیم ایشان اداره می‌شد. او هر شب سنگر‌به‌سنگر دور می‌زد و با نگهبان‌ها حال و احوال می‌کرد. از آن‌ها تشکر می‌کرد و می‌گفت به زحمت افتاده‌اید و.... حتی در برف و سرما این سرکشی قطع نمی‌شد. همه نگهبان‌ها این رفتار احمدآقا را نشان از فروتنی ایشان می‌دانستند.»

وقتی از اولین دیدار می‌پرسم، یکی از عکس‌ها را از توی آلبوم بیرون می‌آورد و نشانم می‌دهد؛ «این عکس را روزی که پرسنل نیروی هوایی در ۱۹ بهمن‌۶۲ به دیدار امام (ره) آمدند، عکاسشان از ما گرفت.» در تصویر دو ردیف نیروی سپاه با لباس‌های یک‌شکل درست زیر جایگاه ایستاده‌اند. او یکی از آدم‌های توی عکس را نشانم می‌دهد و می‌گوید: این منم.‌

می‌پرسم: می‌توانید بگویید چه حسی داشتید؟ سکوت می‌کند. نگاهش را از چای توی فنجان به عکس‌های مقابلش می‌دوزد. چشم‌هایش برق خاصی می‌زند؛ «نمی توان وصف کرد. اصلا نمی‌توان. هر چه بگویم نمی‌توانم آن حس را منتقل کنم. امام (ره) سرشار از معنویت بودند و همین موضوع باعث می‌شد در مواجهه با ایشان حال خاصی داشته باشیم.»

 

اشک‌های خبرنگار فرانسوی

تیمورزاده یکی دیگر از دیدار‌های امام (ره) با خانواده شهدای قم را به خاطر می‌آورد که در آن، خبرنگاران خارجی هم حضور داشتند؛ «آن روز من جلو در ایستاده بودم. خبرنگار یکی از روزنامه‌های فرانسوی کنار دستم ایستاده بود. چهل‌سالی سن داشت و مرد قدبلندی بود. دوربینی هم به گردن داشت و چند‌باری آن را امتحان کرد.

خبرنگار دوربین را به‌سمت جایگاه امام (ره) می‌گرفت و از لنزش به آن نگاه می‌کرد. معلوم بود منتظر است امام (ره) از راه برسد و از لحظه ورود ایشان عکس بگیرد. همیشه اول آقایان توسلی و انصاری وارد جایگاه می‌شدند، سپس امام (ره) می‌آمدند و روی صندلی‌شان می‌نشستند.»

امام (ره) که وارد شدند، حواس تیمورزاده به آن خبرنگار بود؛ «دوربین از دستش افتاد و به گردنش آویزان شد. اشک‌هایش راه افتاد. او بهت‌زده بود و نتوانست عکس بگیرد. چند‌دقیقه‌ای طول کشید تا توانست خودش را جمع‌و‌جور کند و با همان صورت اشک‌آلود از ایشان عکس بگیرد، بعد دفترش را بیرون آورد؛ معلوم بود فارسی را دست‌و‌پا شکسته بلد است، چون سخنان امام (ره) را یادداشت می‌کرد.»

 

با امام سر یک سفره نشستیم

از آقا‌مسعود می‌پرسم: شده بود امام (ره) را از فاصله نزدیک هم ببینید؟ فوری جواب می‌دهد: یک‌بار با امام (ره) هم‌سفره شدم. برای افطاری در حیاط خانه‌شان سفره انداخته بودند؛ ما هم میهمان امام (ره) بودیم. همه نیرو‌های حفاظت سر یک سفره با امام (ره) روزه‌مان را باز کردیم. البته قبلش امام‌خمینی (ره) پیش‌نماز بودند و ما پشت سر ایشان نماز خواندیم. بعدش یک گوشه نشستیم و افطار کردیم.»

تیمورزاده با اشتیاق از حال و هوای حاکم بر آن حیاط کوچک اجاره‌ای می‌گوید: امام (ره) در منزل حاج‌آقا امام جمارانی در پشت حسینیه جماران اجاره‌نشین بودند. نمی‌دانید ایشان چقدر ساده زندگی می‌کردند. سر سفره ایشان از چند مدل غذا خبری نبود. آن شب هم یادم است غذای افطاری، کتلت و گوجه و سبزی بود. ما با هر لقمه‌ای که می‌خوردیم، امام (ره) را نگاه می‌کردیم.

آن‌طور‌که برایمان تعریف می‌کند، سر آن سفره، آیت‌الله العظمی خامنه‌ای، حاج‌احمدآقا، آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی، آقایان توسلی و انصاری، از یاران نزدیک امام (ره)، و بسیاری دیگر از بزرگان نظام حضور داشتند.

 

گردشگر آمریکایی آمده بود  قصر امام را ببیند

 

آمده بود قصر امام (ره) را ببیند

آقا‌مسعود در توصیف محدوده استحفاظی‌شان این‌طور تعریف می‌کند که خیابان سوده به جماران منتهی می‌شد و سه ایستگاه بازرسی داشت. او در هرشیفت به نگهبان‌ها سرکشی می‌کرد تا مدام بین آن ایستگاه‌ها در رفت‌و‌آمد بود؛ «یک روز در پست خیابان سوده ماشین خارجی‌ای توقف کرد. گردشگر آمریکایی که انگلیسی را خیلی غلیظ صحبت می‌کرد، از ماشین پیاده شد. بین نگهبان‌ها من کم‌و‌بیش انگلیسی بلد بودم. جلو رفتم تا ببینم چه می‌خواهد. از چیزی که شنیدم، خنده‌ام گرفت. او آمده بود به گفته خودش قصر آیت‌الله خمینی را ببیند!

به او از دور، جماران را نشان دادم و گفت امام (ره) قصر ندارد. او باور نمی‌کرد. بنده خدا فکر کرده بود با قصری مشابه واتیکان روبه‌رو خواهد شد! برایش توضیح دادم که امام (ره) در خانه کوچکی زندگی و مردم را در حسینیه جماران ملاقات می‌کند. از قصر و بارگاه هم خبری نیست. همان موقع پسر جوانی رد شد و فهمید که ماجرا چیست. ایستاد و برای آن مرد آمریکایی به زبان انگلیسی توضیحاتی بیان کرد. او هم با تعجب راهش را گرفت و رفت.»

 

عذرخواهی رهبر معظم انقلاب از یک نگهبان

تیمورزاده در همان یک‌سال‌و‌نیم حضور در جماران شاهد اتفاقاتی بوده که برای همیشه گوشه ذهنش جا خوش کرده است. شاید دیدن همین ماجرا‌ها باعث شده است که مهم‌ترین رخداد زندگی‌اش را حضور در جماران بداند. یکی از همین اتفاق‌ها او را مرید رهبری کرده است؛ «یک روز در دومین پست خیابان سوده پیش نگهبانی بودم که مهدوی نام داشت و از بچه‌های اسفراین بود. سه بنز مشکی با شیشه‌های کاملا دودی در‌حال رفتن به‌سمت جماران بودند.

در یکی از این خودرو‌ها معمولا یکی از سران قوا حضور داشت. نگهبان‌ها با آن‌ها کاری نداشتند. راننده‌های این خودرو‌ها و محافظان موتوری معمولا تهرانی بودند و گاهی وقتی مسافر مهمشان را پیاده می‌کردند و خالی برمی‌گشتند، حرکات نمایشی هم با ماشین اجرا می‌کردند. به نوعی جوان‌های جوگیری بودند.» (می‌خندد).

او ماجرا را با جزئیات به خاطر دارد؛ «مهدوی ازسنگر نگهبانی‌اش آمده بود بیرون و کنار خیابان ایستاده بود. راننده یکی از بنز‌های مشکی به شوخی، فرمان را به‌سمت او گرفت و فوری برگرداند. مهدوی هم ترسید و دوسه‌قدم به عقب برگشت. ما نمی‌دانستیم کدام‌یک از سران قوا در کدام خودرو حضور دارد و آیا ماجرا را دیده یا نه. یک‌ساعت بعد همان سه خودرو از جماران برگشتند.»

آقا‌مسعود در‌حالی‌که چشم‌هایش را ریز کرده است و در ذهنش اتفاق آن روز را به خاطر می‌آورد، می‌گوید: مهدوی هنوز ایستاده بود و خیابان را می‌پایید. دیدیم یکی از بنز‌ها نزدیک ایستگاه نگهبانی توقف کرد. دو خودرو دیگر هم از حرکت ایستادند. شیشه خودرو وسطی پایین آمد. دستی به‌سمت پست نگهبانی اشاره کرد. سرم را خم کردم و دیدم آیت‌الله العظمی خامنه‌ای است. ایشان مهدوی را با انگشت نشانم دادند و گفتند او بیاید.

مهدوی جلو دوید و من هم نزدیکش ایستاده بودم. ایشان گفتند «راننده ما با شما شوخی‌ای کرد. درست نبود. من از طرف او از شما عذرخواهی می‌کنم.» راننده تا بناگوش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. مهدوی به لکنت افتاده بود. گفت «نه آقا این چه حرفی است؛ شوخی کرده. ایرادی ندارد.» آقا لبخند زدند و شیشه را بالا دادند. من و مهدوی محو منش ایشان شده بودیم. هنوز وقتی یاد تواضع آقا می‌افتم، قند توی دلم آب می‌شود.

 

ماجرای یک بازرسی بودار!

آن‌طور‌که آقا‌مسعود می‌گوید، سید‌مهدی هاشمی، برادر داماد آیت‌الله منتظری بود. تیمورزاده در یکی از پست‌های نگهبانی با هاشمی درگیر می‌شود. او پیش از این گفته بود نگهبان‌ها تنها اجازه داشتند که به سران سه قوه بدون بازرسی اجازه ورود بدهند و غیر از آن هر‌کسی که می‌آمد، باید بازرسی می‌شد.

ماجرایی که برایمان تعریف می‌کند، مربوط‌ به آذر سال‌۶۲ است. او و نگهبان‌ها در اولین پست خیابان سوده اوضاع را می‌پاییدند. خودرو بنز کرم‌رنگی در‌حال حرکت به‌سمت جماران بود. یک روحانی در صندلی عقب خودرو نشسته بود. راننده هم اورکت خاکی‌رنگی به تن داشت. داخل ماشین را نگاهی انداختند؛ کیف سامسونتی کنار فرد روحانی بود. گفتند باید ماشین و کیف بازرسی شود. آن فرد روحانی که هاشمی بود گفت وجوهات در کیف است و آن را نزد امام (ره) می‌برد؛ آقا مسعود تعریف می‌کند: هاشمی وقتی پافشاری‌ام را دید، گفت «محتویات داخل کیف اسناد سری است و من فلان سمت را دارم.»

گفتم «فرقی نمی‌کند و باید کیف بازرسی شود.» هاشمی شروع کرد به فحاشی و الفاظ رکیکی به زبان آورد. بعد هم با لگد، کیف را داخل جوی آب انداخت و در را بست. راننده هم پایش را گذاشت روی پدال گاز و حرکت کرد. من به ایستگاه‌های بعد خبر دادم تا با فرماندهی هماهنگ کنند. بعد هم گفتم بیایند کیف را ببرند. نیم‌ساعت بعد شیفت نگهبان تمام شد، اما من منتظر ایستادم تا هاشمی برگردد. او هم یکی‌دو ساعت بعد از جماران برگشت.

راننده و خودش پیاده شدند و دنبال کیف می‌گشتند. وقتی هاشمی سوار خودرو شد، سرم را داخل ماشین بردم و با لحن تندی به او گفتم «خجالت نمی‌کشی در لباس روحانیت، حرف زشت به زبان می‌آوری آقا‌سید؟» چند حرف درشت هم به او زدم. بعد هم نشستم شرح ماجرا را از سیر تا پیاز برای حاج احمد آقا مکتوب کردم. هاشمی مدتی بعد به جرم خیانت و تلاش برای خراب‌کاری محاکمه و اعدام شد.»

آقا‌مسعود شهریور‌۶۳ در اولین آزمون کنکور بعد‌از انقلاب پذیرفته شد. به‌همین‌دلیل برگشت تا در مشهد در رشته مکانیک گرایش حرارت سیالات به دانشگاه برود.

 

سر، سر شد و پا، پا

برای او و بسیاری از نیرو‌های سپاه، جنگ تا دوسال بعد‌از قطعنامه ادامه داشت. آن‌ها پنجاه‌درصد از نیروهایشان را هنوز در مناطق جنگی نگه داشته بودند؛ چون عراق تعهد چندانی به قول و قراری که گذاشته بود، نداشت و گاهی در جبهه جنوب یعنی در شلمچه، طلائیه و‌.... به قول آقا‌مسعود «عشقی توپی در می‌کرد!» در زمان رحلت امام (ره) هنوز شرایطی بود که نه جنگ برقرار بود و نه صلح و نیرو‌ها کم‌و‌بیش در آماده‌باش بودند؛ «روز رحلت امام (ره) در پادگان حمیدیه در بیست‌کیلومتری اهواز به‌عنوان مسئول مهندسی قرارگاه حضور داشتم.

صبح رحلت با یکی از سرباز‌ها رفتیم صبحانه‌مان را بگیریم. سرباز رفت؛ وقتی برگشت، حالش تغییر کرده بود. گفت از بچه‌ها شنیده امام (ره) شب گذشته رحلت کرده است. از بلندگو‌ها مارش عزا به صدا در‌آمد. خبر به همه پادگان رسید. آن وقت سر، سر شد و پا، پا (در گویش کاشمری به معنی به‌هم‌ریختن اوضاع است)».

در شرایطی که کشور در عزای امام (ره) فرو رفته بود، فرماندهان سپاه حواسشان به هر نوع تحرک در مناطق جنگی جمع بود؛ «صدام به خیالش رسیده بود کشور با رحلت امام (ره) درگیر هرج‌و‌مرج و جنگ داخلی می‌شود. فرماندهان در اهواز جمع شدند.

بخش زیادی از نیرو‌ها را فراخواندند و آرایش نظامی گرفتند. البته به دو دلیل صدام منصرف شد، اول اینکه همان نیرو‌ها لب مرز مانور بزرگی اجرا کردند و عراق دید که تجهیزاتمان کامل‌تر شده و از سوی دیگر به‌سرعت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای به‌عنوان رهبر انقلاب معرفی شدند و هرج‌و‌مرجی در کشور صورت نگرفت.»

مسعود تیمورزاده به این بخش پررنگ زندگی‌اش افتخار می‌کند؛ روز‌هایی که حفاظت از جماران همه دغدغه‌اش بود.

گردشگر آمریکایی آمده بود  قصر امام را ببیند

 

روایت‌های شنیدنی دوران جنگ؛ جوان‌هایی که ترس نمی‌شناختند

مردی که مقابلم نشسته، گاه خم می‌شود و بین عکس‌های جنگ، یکی را نشانم می‌دهد. با دقت به آدم‌های توی تصویر نگاه می‌کند و می‌شمارد و می‌گوید: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش... شش نفر توی این عکس شهید شده‌اند. او سال‌هاست از سپاه پاسداران بازنشسته شده، اما هنوز مهم‌ترین خاطرات زندگی‌اش مربوط‌به همان دوران است.

وقتی از کودکی‌اش حرف می‌زند، چشمانش برق می‌افتد. آخر او تابستان‌ها را در روستای تربقان کاشمر قالی می‌بافت و مدرسه‌ها که شروع می‌شد، همه مایحتاج سال تحصیلی را با دستمزدش می‌پرداخت. آن‌قدر پرتلاش بود که مانند بچه‌های متمول مدرسه دوچرخه داشت و دوره دبیرستان را با موتور گازی‌ای رفت‌و‌آمد می‌کرد که آن را هم خودش خریده بود.

خاطرات مسعود تیمورزاده را از دوره‌ای که در بخش حفاظت جماران خدمت می‌کرد، در صفحات ۴ و ۵ خواندید. روایت بخش دیگری از زندگی‌اش اکنون پیش روی شماست.

 

هم پیش ملا رفتم و هم به مدرسه

او فرزند آخر خانواده‌ای کشاورز در روستانی تربقان کاشمر است. این ته‌تغاری خانواده، اول پیش ملا رفت و سواد قرآنی یاد گرفت و سر وقتش هم به مدرسه رفت. تیمورزاده از دوره‌ای می‌گوید که ملا‌ها حسابی سخت می‌گرفتند تا بچه‌های کلاس از زیر قرآن‌آموزی در نروند.

او می‌گوید: راستش من درسم را می‌خواندم و کتک هم نمی‌خوردم، اما خاطرم است یک بار ملا یکی از بچه‌های کلاس را باسر از کُندی (محل ذخیره گندم) آویزان کرد. وقتی مسعود به کلاس اول رفت، همان سواد قرآنی به کارش آمد، چون روخوانی را به‌راحتی بلد بود. او تا کلاس پنجم را در مدرسه روستا درس خواند؛ «کلاس پنجم دوازده‌نفر بودیم. آن دوره خانواده‌های روستا بچه‌هایشان را به مدرسه نمی‌فرستادند، چون می‌گفتند دوست نداریم فرزندانمان تحصیل کنند و جذب دولتی شوند که پایه‌اش ظلم است.»

 

اگر برادرم نبود...

بنا بود تیمورزاده هم به همان کلاس پنجم اکتفا کند، اما برادر بزرگ‌تر که علاقه مسعود را به درس‌خواندن دید، پدر را راضی کرد که اجازه بدهد مسعود درسش را ادامه بدهد. شاید اگر برادر بزرگ‌تر این‌طور حمایتگر نبود، زندگی آخرین فرزند خانواده جور دیگری رقم می‌خورد؛ «هر‌روز سه‌کیلومتر را تا کاشمر می‌رفتم و برمی‌گشتم تا در مدرسه راهنمایی درس بخوانم. همان سال، عید و تابستان کار کردم و با ۱۳۰ تومان یک دوچرخه خریدم. طی‌کردن آن مسیر با دوچرخه خیلی راحت‌تر بود.»

در روستای تربقان قالی‌بافی رونق داشت، به‌طوری‌که ۴۵۰ دار قالی به راه بود. مسعود هم وقتی پشت دار می‌نشست، آن‌قدر خوب کار می‌کرد که همه برای جذبش سر و دست می‌شکستند؛ «هنوز عید نشده، چند نفر از من خواستند برای قالی‌بافی به کمک آن‌ها بروم. من پیش کسی کار کردم که مزد بیشتری می‌داد.» (می‌خندد).

مسعود نوجوان همه تابستان و نوروز را کار کرد تا پول توجیبی از پدرش نگیرد؛ می‌گوید: یک بار پدرم گفت «مسعود! تو که هر روز به شهر می‌روی و می‌آیی، پول لازم نداری؟» پنج‌تومان از جیبم در‌آوردم و با غرور گفتم «خودم پول دارم.» بهمن که شد، پولم ته کشید. خجالت کشیدم از پدرم خرجی بگیرم؛ یواشکی به مادرم گفتم و او کارم را راه انداخت.

 

روشنگری شهید هاشمی‌نژاد

او سوم دبیرستان بود که صدای انقلاب به گوش رسید. از مهر‌۵۷ کلاس‌ها درست و حسابی تشکیل نمی‌شد و وقت دانش‌آموزان در صفوف راهپیمایی سپری می‌شد؛ «آن دوره هر کدام از گروه‌های سیاسی سعی می‌کرد بچه‌ها را به‌سمت خودش بکشد. ما هم سر در نمی‌آوردیم. یک روز پای صحبت مجاهدین بودیم و یک روز دلمان نمی‌خواست حرف‌هایشان را بشنویم.

آذر‌۵۷ بود که شهید‌هاشمی‌نژاد به مدرسه ما آمد و برای دانش‌آموزان هنرستان دکتر‌اقبال کاشمر (شهید مدرس کنونی) سخنرانی کرد. تا آن موقع نمی‌دانستیم کدام جناح چه هدفی را دنبال می‌کند. سخنرانی هاشمی‌نژاد ذهن نوجوان‌ها را روشن کرد. بعد از آن، شب‌ها اعلامیه‌ها را من و دوستم با دوچرخه توزیع می‌کردیم. گاهی با سریش می‌چسباندیمشان به در و دیوار.»

مسعود بار اول اسم امام (ره) را از معلم زبانش شنیده بود. خیلی پیش از اینکه جریان انقلاب اسلامی جدی شود، معلمشان سر کلاس به آن‌ها احکام می‌گفت و یاد می‌داد چطور وضو بگیرند و نماز بخوانند. همان معلم گفته بود که امام در تبعید است؛ «او می‌گفت آزاده باشید و از امام‌حسین (ع) درس زندگی بیاموزید. ببینید آیت‌الله مشکینی در همین شهر تبعید است. حکومت اجازه نمی‌دهد وقتی به مسجد می‌آید، کسی پشت سرش نماز بخواند یا حتی به او نزدیک شود. ببینید حکومت حتی از یک پیرمرد می‌ترسد.»

تیمورزاده وقتی به خانه آمد، برای پدر گفته‌های معلمشان را تعریف کرد؛ «پدرم گفت لام تا کام حرف نزن؛ فقط گوش بده. البته پدرم خودش پیرو امام (ره) بود و صدایش را در‌نمی‌آورد، چون بعد‌از انقلاب فهمیدم جلد رساله امام (ره) را کنده است و به‌جایش جلد رساله آیت‌الله شریعتمداری را چسبانده است تا کسی متوجه نشود مرجع تقلیدش امام‌خمینی (ره) است.»

 

ماجرای سینی پول و پارچه

بالاخره در خرداد ۵۹ دیپلمش را گرفت. شهریور همان سال جنگ شروع شد. از دی‌ماه سال ۶۰ مسعود جذب سپاه کاشمر شد بدون حقوق و مزایا؛ «ما مجرد بودیم و خرجی نداشتیم. لباس تنمان همان لباس‌های خاکی‌رنگ سپاه بود و غذایمان را هم همان‌جا می‌خوردیم. هر ماه بودجه کمی از سپاه تهران می‌آمد، آن پول را توی سینی می‌ریختند، رویش پارچه‌ای می‌انداختند. مردان متأهل سپاه از زیر پارچه دستشان را توی سینی می‌بردند و به‌قدر نیازشان اسکناس برمی‌داشتند و توی جیب می‌گذاشتند. ما مجرد‌ها وقتی سینی می‌آمد، بلند می‌شدیم و می‌رفتیم.»

 

گردشگر آمریکایی آمده بود  قصر امام را ببیند

 

عملیات فتح‌المبین و نوروز ۶۱

تیمورزاده از اسفند سال‌۶۰ تا اوایل خرداد‌۶۱ را در جبهه بود. سال تحویل و نوروز آن سال را در چزابه کنار دوستانش سپری کرد؛ «بنا بود عملیات فتح‌المبین شروع شود. ما جزو تیپ‌۱۲۱ امام‌رضا (ع) بودیم. هر‌شب منتظر بودیم عملیات شروع شود، اما خبری نبود. شب دوم عید، فرمانده گفت نماز مغرب و عشا را با پوتین بخوانید. یکی‌دوساعت بعد، بیسیم‌ها یگان‌به‌یگان اعلام آمادگی کردند و با رمز یازهرا (س) عملیات شروع شد. در چشم‌به‌هم‌زدنی زمین و زمان زیر آتش بود. ما در چزابه حکم پدافند را داشتیم. باید آن محدوده حساس را حفظ می‌کردیم که عراقی‌ها جلو نیایند.»

می‌پرسم: آن موقع چندسالتان بود؟ می‌گوید:بیست‌سال. می‌پرسم: یک جوان بیست‌ساله چرا نباید زیر آتش بترسد؟ آن نسل چرا این‌قدر متفاوت بود؟ می‌گوید: صدام که با ما شوخی نداشت. آمده بود مملکتمان را بگیرد. ناموسمان در خطر بود. در آن شرایط ترس معنی نداشت. ما می‌دانستیم خرج یک آرپی‌جی ۷ هزارتومان است و اوضاع مالی کشور خوب نیست. کسی که آرپی‌جی را می‌زد، به این موضوع فکر می‌کرد.

دیدم که حسن صابری که چنارانی بود، برای اینکه دقیق هدف را بزند، روی پا ایستاد، بدون اینکه بترسد. او سنگر عراقی‌ها را که از آن به ما شلیک می‌شد، هدف گرفت. در آن شرایط، یکی به حسن می‌گفت بنشین، یکی می‌گفت بزن. اما او آرپی‌جی را شلیک کرد و موفق هم شد. به نظرتان این جوان‌ها می‌ترسیدند؟

مسعود سال‌۶۱ با اکرم مختاری‌ترشیزی، خواهرزاده هم‌کلاسی‌اش، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج، سه دختر و شش‌نوه است. سال‌۶۳ در رشته مکانیک گرایش حرارت سیالات پذیرفته شد و سال‌۶۴ برای ادامه زندگی از کاشمر به مشهد کوچ کرد. او همسرش را رزمنده واقعی می‌داند که طی سال‌های نبودنش، بار زندگی را به دوش کشیده است.

تیمورزاده سال‌۸۶ از سپاه پاسداران مشهد بازنشسته شد و از همان موقع در‌زمینه برق ساختمان فعالیت می‌کند.

* این گزارش شنبه ۲۰ آبان‌ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۵ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44