آقام از آن آدمهای نسل قدیم بود، آدمهایی که انگار همه تاریخ را در همان مغازه کوچکشان تجربه کرده بودند. نصف حرفهایش یا شعر بود یا ضربالمثل. دروغ نگفته باشم، بخشی از آن نصفه دیگر حرفهایش هم پر بود از کلماتی که سخت بشود آنها را روی کاغذ آورد، فحشهایی جدی و جاندار که از یک مشرب ایدئولوژیک سرچشمه میگرفت و تا فرایندهای فیزیولوژیک پیش میرفت. فعلهای این جملهها از فرط عریانی، محذوف بود اما در عین ناپیدایی، عمیقا پیدایی خود را به رخ میکشید. انصاف آنکه البته در همان جملههای با فعلهای محذوف هم نوعی بداعت حکمی یا یکجور صناعت ادبی، یا حتی موسیقی پنهان در پس کلمات، وجود داشت و رنگی از فرهنگ را به همانها هم میپاشید.
نمیدانم از کی دقیق شدم در حرفهای آقام. در همان سالهای کودکی انگار یکی توی سرم، قلم و کاغذ برداشته بود و هرچه آقام میگفت را غربال میکرد. جملههای معمولیها را دور میریخت و بیتهای بدیع و ترکیبهای تازه را مینوشت.
گاهی آن لابهلاها چیزهایی میشنیدم که نمیتوانستم مفهومی برایشان پیدا کنم اما خندههای موذی و معنادار دیگران، وادارم میکرد که همانها را هم انبار کنم تا بعدها وقتی در جرگه مردها وارد شدم، مفهومشان را بیابم.
من دهساله بودم که آقام، خدابیامرز، سرطان گرفت. خودش که رفت، انگار قوطی تنباکو و نالینچه و رادیو و اشکاف نوارهای کافی را هم با خودش برد، اما ضربالمثلهایش را برای ما گذاشت و بیتهای فراوانی که لابهلای حرفهایش میخواند. ناسزاهایش هم برای پسرهایش ماند که البته هیچکدامشان، عرضه استفاده از آنها را نداشتند.
سالهای دبیرستان، برای من، سالهای کتابخانه آستان قدس بود با آن تالار شلوغ ساکت و ردیف میز و صندلیهای چوبی و قفسههای پر از کتاب.
یکی از همان روزهای درس نخواندن، توی یکی از قفسهها کتابی پیدا کردم که انگار با همکاری آقام نوشته شده بود. کتاب پر بود از همان بیتها و ضربالمثلهایی که آقام میگفت، از همان شعرهایی که میخواند و حکایتهایی که تعریف میکرد.
تازه آنجا بود که فهمیدم نوشتن از حرفهایی مثل حرفهای آقام ، به هیچ وجه کار بدی نیست. فهمیدم میشود به اندازه یک کتاب، از آن حرفها نوشت و حتا بابت نوشتنش جایزه گرفت.
کاش آن دنیا همانطوری بود که این شبهای ماه مبارک در یک سریال درپیت تلویزیونی نشان میدهند. آن وقت حتما به آقام پیغام میدادم که بگردد و در شلوغیهای آن دنیا، مردی را پیدا کند که از قضا مثل خودش اخموست. میگفتم آن آدم که اسمش ابراهیم شکورزاده بلوری است، عمرش را گذاشته تا همان ترکیبات و اصطلاحاتی را که شما مثل نقل و نبات در حرفزدنهایت خرج میکردی جمع کند، همان شعرها، همان حکایتها و همان جهانبینی مخصوص را.
آن وقت حتم دارم آقام، مثل همان نمازدگرهای مغازهاش، هر روز عصر در آن دنیا، با همین آقای ابراهیم شکورزاده بلوری مینشست به گعده کردن و گپ زدن، و بدون شک، کمکش میکرد تا بخشهای تازهای به کتاب «فرهنگ عقاید عامه مردم خراسان» اضافه کند.