حسن محمدیفاز سالهاست ساکن محله گاز مشهد است. او همسر شهیدقدسیه بجستانیمقدم است که ساعت ۹:۳۰ صبح روز ۲۳ بهمن ۱۳۶۵ در بمباران تهران به شهادت میرسد.
این شهروند درباره روز حادثه میگوید: سالها بود از مشهد به تهران رفته بودیم و من آنجا در شرکتی مشغول به کار شده بودم. در روز بمباران من در اهواز بودم؛ شرکت مرا به عنوان مسئول تصفیهخانهای برای آبرسانی به جبهه به آن شهر فرستاده بود.
ساعت ۹ صبح به قدسیه تلفن کردم که او ضمن صحبت گفت با دیگر افراد فامیل هم تماس گرفته و حالشان را پرسیده است. به پسر بزرگم هم که ۱۳ ساله بود ساعت مچیاش را یادگاری داده و به مچ او بسته بود.
آقای محمدی ادامه میدهد: نیم ساعتی با هم حرف میزدیم که گوشی را گذاشت تا برادرم را بیدار کند. برادرم آمده بود تا برای حفظ زن و بچهام از بمبارانهای دشمن آنها را با خود به مشهد ببرد.
همان موقع بود که هواپیمای عراقی، تهران را بمباران کرده بود. همسر و برادرم بر اثر آن اتفاق به شهادت رسیدند.
شهروند محله گاز میگوید: دو پسر ۱۳ ساله و ۷ سالهام مدرسه بودند و اتفاقی برایشان نیفتاد.
دختر ۱۸ ماههام را نیز عوامل نجات هنگام خاکبرداری زیر آوار پیدا کردند که خوشبختانه زنده ماند، اما ترکشی در پیشانیاش بود که هنوز هم آن را دارد. بعد از آن ماجرا از اهواز که برگشتم، به اتفاق بچهها راهی مشهد شدیم.
او با اشاره به ویژگیهای همسرش عنوان میکند: زیاد به جلسات روضه میرفت. آن شهید بانویی متدین و نجیب و قانع بود، هرچه از تقوا و قناعتش بگویم کم گفتهام.
علاقه عجیبی داشت که بچههایش درس بخوانند؛ به همین دلیل هم برای تشویق پسرم به درس خواندن برای او دوچرخه خرید. میگفت درس بخوانید کارهای شوید و به مملکت خدمت کنید.
محمدی میگوید: در شرایطی که من مدام به ماموریت میرفتم، همسرم همچون شیرزن به بچهها و امور خانه رسیدگی میکرد.
قدسیه چهارتا ۲۰ لیتری به اضافه مقداری دیگر نفت که در خانه ذخیره کرده بود به مدیر مدرسه داد
یادم میآید خانه ما گازکشی نداشت و در آن سالهای جنگ تحمیلی نفت هم به سختی گیر میآمد.
یک بار از اهواز پنج گالن ۲۰ لیتری نفت به خانه آوردم. همسرم که به مدرسه پسرم سر میزد دیده بود بچههای مدرسه از سرما میلرزند.
این شد که چهارتا از ۲۰ لیتریها را به اضافه مقداری دیگر نفت که در خانه ذخیره کرده بود به مدیر مدرسه داد؛ گویا مدیر از این حرکت به گریه افتاده بود.
انگار که دری به خاطرات شهیدقدسیه بجستانیمقدم گشوده شده باشد، شوهرش ماجراهای گوناگونی از زندگی او را برایمان تعریفمیکند: پیش از پیروزی انقلاب، روزی که ماموران شاه مردم را در میدان شهدای تهران به خاک و خون کشیدند، ما در کنار راهپیمایان بودیم که مامورها به جمعیت حمله کردند.
آنها مردم را با باتوم میزدند و در آن گیرودارِ فرار از دستشان بین من و همسرم فاصله افتاد. حلقه نامزدی همسرم هم در همان ماجرا گم شد.
اما دختر شهید، آزیتا محمدیفاز اگرچه تنها ۱۸ ماه از نعمت داشتن مادر برخوردار بوده، رویای مادر با اوست.
مادری که وقتی او را باردار بوده، زمانی با شنیدن صدای آژیر حمله هوایی و در شتاب خاموشکردن چراغهای خانه، زمین میخورد و دستش میشکند. گویا آن شهید یکیدوماهی را با بچه توی شکم و دست شکسته سپری میکند.
آزیتا که به شکل معجزهآسایی از زیر آوار جنگ زنده بیرون آمده، میگوید: در زمان شهادت مادرم آنقدر سن نداشتم که خاطرهای از او در ذهنم بماند، تصویری هم که از او دارم شبیه عکس اوست.
او با اشاره به رویایی که از مادر دیده تعریف میکند: یک بار در خواب دیدم که با مادرم در باغی راه میرویم. لباس بلندی تنشان بود. خیلی با هم در آن باغ گشتیم تا اینکه به دیواری رسیدیم، گفتند باید برگردی! آنقدر در خواب گریه کرده بودم که برادرم بیدارم کرد.
پدر خانواده میگوید: همسرم در بهمنماه ۶۵ شهید شد. او فرصت پیدا نکرد لباسهای نویی را که برای نوروز برای بچهها خریده بودیم بر تنشان ببیند. خدابیامرز خیلی دوست داشت سفر مکه برود و برای زیارت کربلا خیلی دعا میکرد.
سال ۶۶ راهی مشهد شدیم و خانهای در محله گاز خریدم. پیکر همسرم را از معراج شهدای مشهد تشییع کردیم و در صحن حرم مطهر رضوی به خاک سپردیم. برایش زیارت حج را به جا آوردم.
* این گزارش یکشنبه، ۳۱ فروردین ۹۳ در شماره ۹۹ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.