کد خبر: ۱۰۱۹۶
۰۹ دی ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

هفت سالگی زهرا با مجروحیت در تظاهرات گره خورده است

زهرا موسوی‌نژاد از ساکنان محله انقلاب، جزو شاهدان عینی حادثه نهم دی ۱۳۵۷ است. او در این واقعه، جانباز می‌شود و مادرش نیز پس از تحمل جنایت خونین رژیم طاغوت، به شهادت می‌رسد.

زهرا موسوی‌نژاد از ساکنان محله انقلاب، جزو شاهدان عینی حادثه نهم دی ۱۳۵۷ است. او در این واقعه، جانباز می‌شود و مادرش نیز پس از تحمل جنایت خونین رژیم طاغوت، به شهادت می‌رسد.

در صبح یک روز برفی که سرمای آن به‌گفته این بانوی انقلابی، تداعی‌گر سختی‌هایی است که ۳۸ سال  پیش آنها را با گوشت و پوست و استخوانش درک کرده است، به خانه دختر بانوی شهید، امیری‌بیرجندی، رفتیم و پای صحبت‌های دردناک او، آن روز‌ها را حس کردیم.

- شما متولد چه سالی هستید؟
متولد سال ۱۳۵۰.

- صحبت‌های شما، وقایع چه تاریخی را دربرمی‌گیرد؟
از صبح نهم دی تا فردای آن در سال ۱۳۵۷.

- پس شما قرار است از واقعه‌ای انقلابی در مشهد بگویید که در هفت‌سالگی تجربه‌اش کردید.
همین‌طور است. من در جریان‌های دیگر انقلاب حضور نداشتم و اگر هم حضور داشته‌ام، چیزی به خاطر نمی‌آورم. فقط سختی و اندوه بزرگی که نهم دی برای من و خانواده‌ام رقم زد، علت ماندگار شدن وقایع آن روز در ذهنم است. درواقع صحنه‌ای را یادم هست که اصلا فراموش‌شدنی نیست.

- پیش از اینکه شرح واقعه را از زبان شما بشنویم، بگویید سال ۵۷ در کدام قسمت مشهد ساکن بودید؟
منزل ما در خیابان امام‌رضای ۵۹ بود. آن روز برای شرکت در راهپیمایی به‌همراه مادرم، خواهرم و دختر‌های همسایه از خانه راه افتادیم و تصمیم داشتیم از میدان بسیج (فلکه برق) به سمت چهارراه‌استانداری برویم. خواهرم که کوچک‌تر از من بود، بغل مادرم بود و من هم چادر مادرم را گرفته بودم و همان‌طور که شعار می‌دادیم، مسیر را می‌پیمودیم.

- از خانواده‌تان فقط شما سه نفر رفته بودید؟
خیر. پدرم و برادرم هم رفته بودند ولی با ما نبودند. من دقیق خاطرم نیست قبل از آن هم به  راهپیمایی می‌رفتیم یا نه، ولی آن روز جمعیت زیادی شرکت کرده بودند.

- چه زمانی متوجه درگیری‌ها شدید؟
وقتی از فلکه برق به سمت چهارراه‌لشکر می‌رفتیم، یک‌مرتبه تیراندازی شد و هرکدام از مردم به سمتی رفتند.

- از کجا صدای تیر شنیدید؟
به‌نظرم از هوا به سمت مردم تیراندازی می‌شد. ما در صف اول خانم‌ها بودیم. مادرم وقتی متوجه شلوغی و تیراندازی شد، ما را به‌سمت پیاده‌رو هدایت کرد. در همان زمان، خواهرم که چهارپنج‌ساله بود و دخترهمسایه‌مان در جوی آب افتادند. من به‌سمت خواهرم رفتم و مادرم هم پشت‌سرِ ما بود. صورتم را برگرداندم تا ببینم مادرم کجاست که دیدم روی زمین افتاده است.

- چه اتفاقی افتاده بود؟
به‌سمت مادرم می‌رفتم که تانک از قسمت شکم به پایین از روی او گذشت.

- یعنی شما این صحنه را دیدید؟
بله. قبل از آن و بعد از تیراندازی، تانک‌ها از چهار طرف به سمت مردم آمدند. پیشانی مادرم تیر خورده و پیش از عبور تانک از رویش، به شهادت رسیده بود.

- آنجا برای شما چه پیش آمد؟ این‌طور که تعریف می‌کنید، صحنه امنی نبوده است.
اتفاقی که برای مادرم افتاد، آن‌قدر وحشتناک بود که می‌توانم بگویم دیگر متوجه چیزی نشدم. تانک از کنار من گذشت و به دستم برخورد کرد، اما هیچ مجروحیتی را احساس نکردم، فقط گریه می‌کردم و جیغ می‌کشیدم.

- بالاخره چه کسی به کمک شما آمد؟
خواهرم از داخل جوی آب به سمت من آمد. هر دو بالای سر مادرم رفتیم. صورتش پر از خون بود. مردم مجروح‌ها را جمع می‌کردند و به بیمارستان می‌بردند. من و خواهرم، کنار پیکر مادرم ایستاده بودیم و گریه می‌کردیم. اتفاقا جوانی آمد و خواهرم را برد. بعد از آن بود که فهمیدم او را به منزل آیت‌ا... شیرازی برده اند. گمشده‌ها را به آنجا می‌بردند.

- و شما چه؟
چون از دستم خون می‌آمد، من را داخل خودرو گذاشتند و به بیمارستان امام‌رضا (ع) بردند. چادر مادرم را هم روی پیکرش انداختند و به بیمارستان بردند.

- مادر شما، نخستین بانوی شهید آن جریان است؟
برای من هم مشخص نیست؛ چون آنجا خیلی‌ها شهید و زخمی شدند. خاطرم هست بعد از اینکه مادرم شهید شد، مهری زارع، دختر همسایه‌مان هم که همراه ما بود، به شهادت رسید.

- به جز صحنه شهادت مادرتان، دیگر چه دیدید؟
فقط چادر و کفش و جنازه و مجروح.

- شهادت فرد آشنای دیگری را چطور؟
آنجا که نه، ولی بعد‌ها که با نوه خانم چراغچی، همکار شدم، برایم تعریف کرد که مادربزرگ او نیز در آن روز به شهادت رسیده است. گویا ایشان بین تانک و خودرو به شهادت می‌رسند.

 

هفت سالگی زهرا موسوی نژاد با مجروحیتش در ۹ دی ۱۳۵۷ گره خورده است

 

- شهادت مهری زارع به چه صورت بود؟
به چشمش تیر خورده بود. او ۱۷ سالش بود و یکی دو هفته بعد از آن روز تلخ، به شهادت رسید.

- در بیمارستان چطور به شما رسیدگی کردند؟ اوضاع آنجا را تعریف کنید.
آنجا خیلی شلوغ بود. دائم جنازه یا مجروح‌هایی را می‌آوردند که در بیمارستان شهید می‌شدند. من را روی صندلی گذاشته بودند و درحالی‌که می‌ترسیدم، خودم را جمع کرده بودم. غیر از مجروحان، کسی را به داخل بیمارستان راه نمی‌دادند. اسامی را نوشته و به پشت شیشه چسبانده بودند. من هم با اینکه ترسیده بودم، اسمم را گفتم.

- چه کسی برای پیدا کردن شما به بیمارستان آمد؟
پدرم. پدر و برادرنم وقتی شلوغی‌ها را می‌بینند، به خانه برمی‌گردند و آنجا متوجه نبودن ما می‌شوند. پدرم با خواندن اسامی پشت شیشه بیمارستان، متوجه حضورم در آنجا شده بود.

- وقتی پدرتان را دیدید، به او چه گفتید؟
گفتم مادرم را از دست دادم. مادرم از صورتش خون می‌آمد و  ماشین‌های گنده (من هنوز اسم تانک را نمی‌دانستم) از روی  او رد شدند. جیغ می‌کشیدم و گریه می‌کردم، اما پدرم من را دلداری می‌داد و می‌گفت مادرت در خانه و سالم است.

مادرم از صورتش خون می‌آمد و ماشین‌های گنده(من هنوز اسم تانک را نمی‌دانستم) از روی او رد شدند

- چه اقدام پزشکی‌ای برای شما انجام دادند؟
پارگی بازویم را بخیه زدند و گچ گرفتند.

- خواهرتان را کی پیدا کرده بودند؟
بعد از اینکه پدرم در سردخانه، پیکر مادرم را می‌بیند و مطمئن می‌شود که شهید شده است، پرس‌و‌جو می‌کند و خواهرم را در خانه آیت‌ا... شیرازی پیدا می‌کند. ناگفته نماند که مادرم شناسایی نمی‌شده و پدرم، او را از روی چادررنگی و لباس‌هایش شناخته بود.

- شما کی به خانه برگشتید و بالاخره متوجه شهادت مادرتان شدید؟
چون حکومت‌نظامی بود و ماموران رژیم به بیمارستان حمله کرده بودند، مسئولان بیمارستان گفتند خانواده‌ها، مریض‌ها را ببرند. دقیق خاطرم نیست ولی به گمانم یک روز در بیمارستان بودم.

یادم هست خانمی بود که مجروح شده بود و از درد به خودش می‌پیچید ولی اوضاع بیمارستان مرتب نبود و او به کناری افتاده بود.

من هروقت که وارد بیمارستان امام‌رضا (ع) می‌شوم، همه آن صحنه‌ها در ذهنم زنده می‌شود؛ به‌خصوص صحنه‌ای که لباس بیمارستان به تنم بود و با دست گچ‌شده راه می‌رفتم و گریه می‌کردم.

بالاخره، پدر و عمویم آمدند و من را به خانه بردند. تا وارد خانه شدم و پرده سیاه را دیدم، فهمیدم که مادرم را واقعا از دست داده‌ام.


* این گزارش سه شنبه، ۱۹ بهمن ۹۵ در شماره ۲۲۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44