کد خبر: ۱۱۱۹۱
۱۳ دی ۱۴۰۳ - ۰۸:۰۰
دلتنگی‌های خانواده از شهادت مادر و دختر در حادثه تروریستی کرمان

دلتنگی‌های خانواده از شهادت مادر و دختر در حادثه تروریستی کرمان

احمد دهقان می‌گوید: وقتی گوشی مادرم زنگ می‌خورد، اما جوابی شنیده نمی‌شد، قلبم می‌خواست از حرکت بایستد. حتی توصیف آن‌همه پریشانی و اضطراب هم به زبان نمی‌آید. نمی‌دانید آن شب چقدر به ما سخت گذشت.

پیداکردن آدرس خانه شهدای حادثه تروریستی کرمان کار چندان سختی نیست. در محله آزادشهر از هر کسی سراغ خانه آنها را بگیری، بلد راه است. احمد، پسر کوچک خانواده دهقان، در را به روی ما باز می‌کند. از حیاط به‌نسبت بزرگ و ایوان سنگی که می‌گذریم، حاج‌غلامحسین، همسر شهید مریم قوچانی، برای خوشامدگویی می‌آید. پیرمرد، میانه تعارف‌ها می‌گوید: صفا و روشنایی این خانه به مادر بچه‌ها بود. باور کنید با رفتنش چراغ خانه‌ام خاموش شد.

به‌وقت تعریف از آن روز به‌وضوح لرزش دستانش را که محکم در هم گره زده است، می‌شود دید: همین‌جا روی مبل نشسته بودم. پسرم احمد هم بود. ساعت حدود سه بعدازظهر. همسر و دخترم به‌همراه سه نوه‌ام در مراسم سالگرد حاج‌قاسم در کرمان بودند. گفتیم شاید دوربین روی بچه‌ها برود و ببینیمشان. محو تماشای مراسم زنده بودیم که ناگهان انفجاری بین جمعیت اتفاق افتاد.

‌صدای لرزان و چشمان به‌اشک‌نشسته پیرمرد، قدرت تکلم و ادامه روایت تلخ آن روز را از او می‌گیرد.

درست مثل چنین روزی بود؛ ۱۳ دی‌۱۴۰۲؛ روزی که مصادف شده بود با میلاد بانو حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر که آن حادثه اتفاق افتاد؛ حادثه تروریستی در چهارمین سالگرد شهادت حاج‌قاسم سلیمانی در کرمان. در این روز، چراغ دو خانه خاموش شد؛ چراغ خانه مادر و دختری که به وقت حیات، جانشان به هم پیوند داشت و در سفر و حضر همیشه با هم بودند.

در آستانه سالروز شهادت مریم قوچانی‌غروی و دخترش، فاطمه دهقانی‌نقندری، به‌سراغ خانواده‌شان در محله آزادشهر آمده‌ایم.

احمد، پسر خانواده، خاطره روز شهادت را مرور می‌کند. وقتی که از تلویزیون انفجار را می‌بینند، حاج‌غلامحسین به‌شدت منقلب می‌شود، محکم دست بر پیشانی می‌کوبد و بهت‌زده می‌گوید: مادرت رفت احمد!

حال احمد دست‌کمی از پدر نداشت: سعی می‌کردم خودم را خون‌سرد نشان دهم. گفتم این‌طور نیست. مطمئنا مادر و فاطمه صبح در مراسم بودند، اما گوشی‌به‌دست مدام و بی‌نتیجه درحالی‌که نگران و مضطرب چشمم به تلویزیون بود، شماره همراهشان را می‌گرفتم. گوشی خواهرم خاموش بود و گوشی مادرم زنگ می‌خورد، اما کسی جواب نمی‌داد.

 

دلتنگی‌های خانواده شهدای‌ حادثه تروریستی کرمان

 

در جست‌وجوی مادر

با انفجار دوم که شدیدتر از انفجار قبلی بود، دیگر طاقت ماندن و بی‌خبری در دل پدر و پسر نمی‌ماند. باید به کرمان می‌رفتند تا بلکه با خبری دلشان آرام گیرد. غروب همان روز، حاج‌غلامحسین و پسرانش، احمد و امیر، راهی کرمان می‌شوند. همه مسیر ۹۱۰کیلومتری مشهدکرمان برای آن سه نفر به اضطراب و دل‌شوره می‌گذرد. رادیو خودرو روشن است. بار‌ها شرح واقعه و اسامی شهدا و مجروحان از رادیو اعلام می‌شود.

احمد تعریف می‌کند: تنها دل‌خوشی‌مان این بود که اسم مادر و خواهرم و بچه‌هایش بین اسامی شهدا نیست. یکی از آشنایان، تلفنی از پیداشدن خواهرم، فاطمه، در یکی از بیمارستان‌ها خبر داد. با این خبر کمی به زنده بودن عزیزانمان دل‌گرم شدیم. در ادامه مسیر، عکس دختر کوچک خواهرم را در فضای‌مجازی دیدیم که به‌عنوان کودک ناشناس حادثه کرمان دست‌به‌دست می‌شد.

اولین کار آقایان خانواده بعد از رسیدن به کرمان، رفتن به خانه آشنایی بود که امیرعباس ۹ساله و زینب ۶ساله، بچه‌های فاطمه‌خانم، آنجا بودند. حاج‌غلامحسین تعریف می‌کند: بچه‌ها جلوتر از مادر و مادربزرگشان حرکت می‌کردند، برای همین خوشبختانه در آن انفجار آسیبی ندیده بودند. بعد که از حال خوب نوه‌هایم آسوده‌خاطر شدیم، راهی بیمارستان‌ها شدیم.

احمد ادامه صحبت‌های پدر را گرفته و می‌گوید: از زنده‌ماندن خواهرم و بچه‌هایش خاطرجمع شده بودیم و می‌ماند مادر. همه آن روز، تا شب در جست‌جوی مادر گم‌شده‌مان بودیم. بیمارستان و مرکز درمانی‌ای در کرمان نبود که نرفته باشیم. مثل مرغ سرکنده و سرگردانی شده بودیم که نفسمان از این‌همه بی‌خبری و بیم ازدست‌دادن مادر به شماره افتاده بود!

هر کجا می‌رفتیم، عکس شهدا را نشانمان می‌دادند، اما مادر ما نبود؛ نه در میان مجروحان، نه شهدا. در‌حالی‌که شک نداشتیم باتوجه‌به مجروح‌شدن شدید خواهرم و فرزند کوچکش، برای مادرمان هم اتفاقی افتاده است.

 

جست‌و‌جو بی‌نتیجه بود

یک نفر دیگر از خانواده هم در کرمان همراه آنها می‌شود. ناهید، دختر دیگر خانواده، ساکن تهران است. او سال گذشته نتوانسته بود در میلاد حضرت فاطمه (س) به مشهد بیاید. برای همین، از صبح روز عید چند بار گوشی را برداشته بود تا آن روز را به مادر تبریک بگوید. جواب‌ندادن‌های سمت صبح آن روز را به حساب شلوغی مراسم و نشنیدن صدای زنگ گوشی می‌گذارد، اما بعدازظهر که خبر انفجار‌ها در مراسم کرمان را می‌شنود، دیگر خاموشی تلفن همراه گوشی خواهر و زنگ‌های بی‌جواب گوشی مادر، آتش به جانش می‌اندازد: تصور بودن عزیزانم در آن انفجار‌ها سخت بود.

وقتی گوشی مادرم زنگ می‌خورد، اما جوابی شنیده نمی‌شد، قلبم می‌خواست از حرکت بایستد. حتی توصیف آن‌همه پریشانی و اضطراب هم به زبان نمی‌آید. نمی‌دانید آن شب چقدر به ما سخت گذشت. فقط از خدا طلب صبر می‌کردم.

تا شب در جست‌جوی مادر بودیم. مثل مرغ سرکنده و سرگردانی شده بودیم که نفسمان به شماره افتاده بود!

محمدنبی، داماد خانواده و همسر فاطمه‌خانم، روز حادثه در سفر کربلا بود. با شنیدن خبر، بی‌درنگ خودش را به تهران می‌رساند و از آنجا به‌همراه خواهر همسرش با پرواز ساعت۸ راهی کرمان می‌شوند.

ناهید‌خانم تعریف می‌کند: در کرمان دوباره به‌همراه برادرهایم بیمارستان به بیمارستان به‌دنبال مادر گشتیم، اما بی‌نتیجه بود. آن‌قدر جنازه و عکس به ما نشان دادند که دیگر روحیه‌ای برای ما نمانده بود؛ جنازه‌هایی که هیچ شباهتی به مادر ما نداشت. دو جنازه هم بود که قابل شناسایی نبود و فقط با آزمایش مشخص می‌شد چه کسی هستند.

در بیمارستان پیش خواهرم بودم که یکی از آشنایان گفت: اگر همین امشب مادرتان را شناسایی نکنید و فردا بین ۹۱ شهید این جنایت، تشییع و به خاک سپرده شود، دیگر مادرتان را نمی‌بینید و غریبانه دفن می‌شود.

 

با نشانه‌ای از پیاده‌روی اربعین به مادر رسیدیم

همین جمله هراس به دل دختر می‌اندازد تا با تماس با برادرهایش بخواهد هر طور شده است دوباره به بیمارستان‌ها و پزشکی‌قانونی سر بزنند. احمد تعریف می‌کند: در تماس با رئیس بیمارستان باهنر کرمان متوجه شدیم شهید ناشناسی بین اجساد هست که قابل شناسایی نیست. التماس کردم بگذارد ببینمش.

گفتم مادرم خال روی صورت داشت که می‌توانم بشناسمش. گفت: قابل‌تشخیص نیست. گفتم از انگشت دستش که شکسته است می‌شناسمش. گفت: دست و انگشتانش به‌شدت آسیب دیده است! گفتم: مطمئنم از ترک کف پا‌های مادرم می‌شناسمش. سرش را پایین انداخت و گفت: پا‌ها قابل‌تشخیص نیست. اما من التماس کردم بگذارید همان بدن پاره‌پاره را ببینم، شاید در او نشانی از مادرم پیدا کنم.

وقتی در زیرزمین نمور و تاریک بیمارستان شهید باهنر کرمان کاور سیاه‌رنگ مقابل چشمان احمد گشوده می‌شود، او بدنی ازهم‌پاشیده را می‌بیند که هویتش قابل‌تشخیص نیست. کارمند بیمارستان در حال بالاکشیدن کاور سیاه‌رنگ است که احمد ناامیدانه دوباره نگاهی به پیکر می‌اندازد و چشمش به تکه‌ای اندازه کف دست از لباسش می‌افتد که تن مادر دیده بود.

هنوز لب نگشوده بود که آن کارمند رو به احمد می‌گوید: صاحب این پیکر کفش‌هایی درست شبیه کفش‌های شما پایش بوده است. بعد دست می‌کند و از داخل کاور، کفش را برمی‌دارد و نشانش می‌دهد. نشانه پیدا شد؛ کفش مادر. همان کفش راحتی که پسر و مادر برای پیاده‌روی اربعین با هم خریده بودند.

 

دلتنگی‌های خانواده شهدای‌ حادثه تروریستی کرمان

 

کاروانی برای شهید مشهدی

ضربه به سر فاطمه او را به کما برده است. بدن پر از ترکشش هم به عمل جراحی نیاز دارد. پزشکان مجبور می‌شوند پای چپ او را قطع کنند. قلب، طپش دارد و کادر پزشکی هنوز جرئت نکرده بود به خانواده دهقانی بگوید ضربه به سر شدیدتر از آن بوده است که دخترشان بتواند از روی تخت بلند شود.

محمد‌نبی، همسر فاطمه، در کرمان می‌ماند؛ اما خانواده دهقانی باید برای مراسم خاک‌سپاری مادر به مشهد برگردند. آمبولانسی برای حمل پیکر شهید هماهنگ می‌شود.

ناهید‌خانم از باشکوهی مراسم انتقال مادرش و عزتی که خدا به او داده بود، تعریف می‌کند: جمعی از زائرانی که در مراسم سالگرد حاج‌قاسم به کرمان آمده بودند، تصمیم گرفتند خودرو حمل پیکر را همراهی کنند.

حدود ۱۵۰ خودرو شماره‌گذاری‌شده درحالی‌که عکس سردار سلیمانی را به خودرو‌های خود زده بودند، تا خود بهشت‌رضا (ع) و گلزار شهدا پشت آمبولانس در حرکت بودند؛ حرکتی که به‌سبب موضوعات امنیتی رسانه‌ای نشد، اما برای ما خیلی ارزشمند بود.

 

جان‌بخشی بعد از شهادت

پیرمرد نگاهش به عکس دونفره همسر و دختر شهیدش خیره مانده است. گاه آرام با انگشت سبابه اشک گوشه چشمانش را می‌گیرد. او بلند می‌شود و همان‌طور که قاب عکس را برمی‌دارد و روی آن دست می‌کشد، می‌گوید: این مادر و دختر ۹ سفر پیاده‌روی اربعین با هم بودند. هر مراسم و مناسبتی بود، از هم جدا نمی‌شدند. غریب نیست که مرگ باعزتشان هم با هم باشد.

برنامه سفر را طوری چیده بودیم که ۱۶ دی‌ماه در حرم باشد؛ درست روزی که بدنش برای اهدای عضو به اتاق عمل برده شد

او از همسرش می‌گوید که نماز شبش ترک نمی‌شد و مفسر قرآن هم بود و از برنامه هفتگی که برای خود داشت؛ از چهارشنبه‌های امام‌رضایی و دعای ندبه صبح‌های جمعه، از جلسات قرآن سه‌شنبه‌ها و تفسیر قرآن و روز‌هایی از هفته که در خیریه‌ای خدمت می‌کرد تا پخت غذا برای زائران پیاده امام‌رضا (ع).

در فاصله انتقال پیکر شهید مریم قوچانی از کرمان، بنیاد شهید استان خراسان همه کار‌ها برای مراسم خاک‌سپاری را انجام می‌دهد و گلزار شهدا آماده مراسم می‌شود، اما تقدیر بر آن رقم می‌خورد که پیکر بانوی قوچانی در رواق حضرت زهرا (س) و در کنار امام مهربانی‌ها آرام گیرد. این اتفاق خوب پس از شهادت و با همراهی تولیت آستان‌قدس‌رضوی رقم خورده است.

در همین مراسم هم بود که خبر شهادت دخترش را از پشت تریبون اعلام کردند. در ادامه، اعضای بدن این شهید هم اهدا شد و به انسان‌های دیگری زندگی دوباره بخشید.

 

دعا کردم سفر کربلا برایم مهیا نشود

درست یک‌سال از حادثه تروریستی کرمان و شهادت فاطمه دهقانی و مریم قوچانی می‌گذرد، اما هنوز محمدنبی ممتحن رفتن همیشگی همسرش را باور ندارد. او بعد فراق همسر و مادر همسرش تاب ماندن در مشهد را نداشت. به‌دلیل وضعیت روحی فرزندان که از شاهدان و حاضران حادثه بودند، به تهران مهاجرت می‌کنند.

با همسر شهید تلفنی گفت‌و‌گو می‌کنیم. صدای افتاده و کلمات منقطع و بغضی که سعی می‌کند در گلو فروبرد، نشان‌دهنده سنگینی داغی است که در سینه دارد. او صحبتش را با این جمله شروع می‌کند: کسانی که به شهادت می‌ر‌سند، انتخاب شده‌اند.

همسر شهید دهقانی درحالی‌که آهی از ته دل می‌کشد، ادامه می‌دهد: سال ۱۴۰۱ در گلزار شهدای بهشت‌رضا (ع) با همسرم قول‌وقراری گذاشتیم که ۱۳ دی آن سال در مراسم سالگرد حاج‌قاسم شرکت کنیم، اما آن سفر یک هفته بعد از مراسم برایمان مهیا شد.

او جمله‌ای از زبان همسرش در گلزار شهدای کرمان می‌گوید و عهدی که آن روز با هم می‌بندند: فاطمه‌خانم از شبیه‌بودن حال‌و‌هوای گلزار شهدای کرمان به صحرای کربلا می‌گفت. بعد با هم عهد بستیم هر سال در مراسم سالگرد حاج‌قاسم سلیمانی به کرمان برویم.

اما اینکه چرا بعد آن عهد و پیمان فاطمه‌خانم بی‌همراهی همسرش راهی این سفر می‌شود را محمد‌نبی توضیح می‌دهد: برنامه سفر کربلایی داشتم که مدام به تعویق می‌افتاد. سفر به کرمان چیده شده بود و قرار بود با ماشین خودمان به این سفر برویم که درست یک روز قبل از حرکت خبر دادند سفر کربلا جور شده است. اولین سفر کربلایی بود که خداخدا می‌کردم نشود، اما شد و دیدار من و همسرم به قیامت افتاد.

او درباره اهدای عضو همسرش هم می‌گوید: از قبل فرمی پر نشده بود. از صحبت‌ها و رضایت همسرم می‌دانستم این تصمیم خواسته قلبی او هم هست.

شهید دهقان مفتخر به خادمی حرم‌مطهر هم شده بود، اما شهادت سرنوشت متفاوتی برای او رقم زد. محمدنبی دراین‌باره می‌گوید: خادمی زائر امام‌رضا (ع) و در حرم حضرتش برایش آرزو شده بود.

بالاخره با خادمی اش موافقت شد. یک هفته قبل سفر کرمان لباس فرم‌های مخصوص را خریده بود. برنامه سفر را طوری چیده بودیم که شنبه ۱۶ دی‌ماه در حرم باشد؛ درست روزی که در بیمارستان شهید باهنر بدنش برای اهدای عضو به اتاق عمل برده شد.

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۸ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44