کد خبر: ۱۲۸۸۱
۱۸ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
شهید جنگ ۱۲ روزه فرزندش را بچه‌شهید صدا می‌زد

شهید جنگ ۱۲ روزه فرزندش را بچه‌شهید صدا می‌زد

انگار مرتضی میثمی برای شهادت از مدت‌ها پیش آماده بود. همسرش می‌گوید: گاهی که بچه‌ها به حرفم گوش نمی‌دادند می‌گفت طوری رفتار کن که شهید شدم، بتوانی کنترلشان کنی. حتی گاهی علیرضا را بچه شهید صدا می‌زد.

از وقتی سیده‌فاطمه نوری، مرتضی را به دنیا آورده بود، یکی از سرگرمی‌هایش، بین‌تر و خشک‌کردن بچه‌ها، این بود که عکس‌های نوزادش را در آلبوم بچسباند.

یک روز وقتی مرتضی و رسول در خوابی شیرین، فرو رفته بودند، از سر فراغت صفحات آلبوم را یک‌به‌یک ورق زد، یک‌ماهگی، دوماهگی، شش‌ماهگی و... نگاهی به مرتضایش انداخت و در صفحه آخر آلبوم، جایی که مربوط‌به آرزوی مادر برای فرزند است نوشت: پسرم برایت آرزوی شهادت دارم.

وقتی مرتضی به دنیا آمد، رسول یک‌سال‌و‌نیمه بود. بزرگ‌تر که شدند، همه‌جا با هم می‌رفتند و هم‌بازی هم بودند، طوری‌که گاهی بقیه فکر می‌کردند دوقلو هستند.

امسال، وقتی رفقای مرتضی بی‌خبر به محل کار رسول آمدند، مدام بی‌بهانه و با بهانه نام مرتضی را آوردند و حین صحبت به هم نگاه کردند، رسول فهمید خبر‌هایی است. او تا چند روز تنها فردی در خانه بود که می‌دانست دیگر برادرش برنمی‌گردد. در گوشه‌وکنار خانه بی‌خبر از بقیه اشک می‌ریخت. وقتی علت را می‌پرسیدند، می‌گفت یکی از دوستانم که مانند برادرم بود، شهید شده است.

آقا‌محمدحسین، بابای مرتضی، هفت‌سال از عمرش را، آن هم وقتی حتی تفنگ روی دوشش سنگینی می‌کرد در جبهه گذراند، اما شهادت نصیب پسرش شد. او با شنیدن خبر آسمانی‌شدن پسرش زیرلب خدارا شکر کرد.

حالا که دوماه از شهادت مرتضی میثمی در سازمان هوافضای سپاه پاسداران در تهران می‌گذرد، به خانه باصفای خانواده میثمی در محله جنت می‌رویم. درخت انجیر وسط حیاط، سایه‌اش گردن کشیده است و توی کوچه را می‌پاید. با محمدحسین میثمی پدر، سید‌فاطمه نوری مادر و زهرا حقیقی همسر شهید به گفت‌و‌گو می‌نشینیم، زیر همان درخت انجیر.

 

درخت انجیر و یاد مرتضی

آقامحمدحسین میثمی، سبد کوچکی در دست دارد و آرام‌آرام بین شاخه‌ها به‌دنبال میوه‌های رسیده آن می‌گردد و می‌گوید: تا پارسال مرتضی بود و خودش انجیر‌های رسیده را می‌چید. امسال کسی نیست برود بالای درخت. ما هم دل و دماغش را نداریم.

سیدفاطمه نوری با سینی چای از راه می‌رسد. زن و شوهر روی آب‌نمای خاموش توی حیاط می‌نشینند و خاطراتشان از مرتضی را مرور می‌کنند.

خانواده میثمی به‌خاطر پاسدار بودن پدر خانواده، در زمان جنگ به تهران، ایلام و اهواز کوچ کرده بودند. این خانواده با گوشت و پوستشان جنگ را حس کرده‌اند، چون به قول فاطمه‌خانم مدام زیر موشک‌باران دشمن قرار داشته‌اند.

مرتضی پسرشان ۲۳ خرداد امسال وقتی از حملات موشکی رژیم صهیونیستی باخبرشد، از سازمان هوافضای مشهد به‌صورت داوطلبانه به همین بخش در تهران رفت. خودش خوب می‌دانست چقدر شهادت به او نزدیک است. با‌این‌حال علیرضای یک‌سال‌ونیمه را در آغوش گرفت، علی اکبر سیزده‌ساله را به سینه چسباند و دو دخترش را بوسید و عازم شد. او شنبه رفت و دو روز بعد به شهادت رسید، اما خانواده یک هفته بعد، از شهادت فرزندشان باخبر شدند.

 

چه طلافروش چه زغال‌فروش

هر‌دو پسر خانواده در سپاه شاغل بودند. آنها علاقه به دفاع از میهن را از پدر آموخته‌اند. آقا‌محمدحسین سال‌های زیادی را در جبهه بوده و در عملیات‌های مختلف شرکت کرده است. خودش می‌گوید: هیچ‌وقت اصراری نداشتم بچه‌هایم مانند من در سپاه مشغول به کار شوند. خودشان به‌خاطر جو مذهبی و سیاسی خانه‌مان پا در این راه گذاشتند.

پدر شهید مرتضی میثمی همیشه به پسر‌ها می‌گفت نان حلال در بیاورند، چه از طلافروشی باشند و چه زغال‌فروشی؛ «البته بدم نمی‌آمد بچه‌ها در سپاه شاغل باشند. گزینش‌هایی که می‌شدند مهر تأییدی بر اخلاق و رفتارشان بود. از‌طرفی جایی‌که تو را به نماز اول وقت وادارند، قطعا جای درستی است. به کارمند‌ها و بازاری‌ها کسی اصرار نمی‌کند که نمازشان را اول وقت بخوانند. چه چیزی از این بهتر.»

او خودش جانباز جنگ است و دنیا را با یک چشم می‌بیند، اما رسیدن به شهادت، فیضی است که به قول آقامحمدحسین به پسرش رسیده است؛ «شناسنامه‌ام را دست‌کاری کردم تا به جبهه بروم. آنجا شهادت نزدیک‌ترین رفقایم را دیدم. تا مرز شهادت هم رفتم، اما روزی‌ام نشد. پسرم تنها در دوازده‌روز جنگ با صهیونیست‌ها به شهادت رسید. این یعنی مرتضی به مقام شهادت رسیده بود و من نه.»

 

پیکر مرتضی میثمی ۷ روز پس‌از شهادت شناسایی شد

 

برایشان آرزوی شهادت داشتم

خدا به این زن و شوهر سه فرزند عطا کرده است؛ دو پسر و یک دختر. فاطمه‌خانم برای هر‌کدام از فرزندانش که به دنیا می‌آمد، آلبومی می‌خرید و عکس‌های نوزادی‌شان را در آن می‌چسباند؛ «برای هر‌دو پسرم، آخر آلبوم، آرزوی شهادت داشتم. البته فکر نمی‌کردم مرتضی در این سن به شهادت برسد. بعد‌از شهادت، رسول مدام می‌گفت ناراحتی ندارد؛ دعایت در حق برادرم مستجاب شد. برای من هم دعا کن.»

در جنگ هشت ساله تا مرز شهادت رفتم، اما روزی‌ام نشد، در حالی‌که پسرم تنها در دوازده‌روز جنگ به شهادت رسید

فاطمه‌خانم با گوشه روسری سیاهی که به سر دارد، نم اشک‌هایش را می‌گیرد. همسرش قند را گوشه دهانش می‌اندازد و برای فرو‌دادن بغض توی گلو، چای سرد توی فنجان را یک نفس سر می‌کشد؛ «مرتضی متولد یکم شهریور‌۱۳۶۸ بود. روز تولد امام‌حسین (ع) به دنیا آمد. توفیق زیباتر اینکه مراسم شهادت مرتضی هم با محرم و صفر یکی شده بود.»

مرتضی و رسول پای خاطرات جبهه پدر می‌نشستند و همراهش به روضه امام‌حسین (ع) و مراسم ویژه رزمندگان می‌رفتند. برای همین پیوستن به سپاه را ادای دین به نظام می‌دانستند. آقا‌محمدحسین فنجان خالی را توی سینی می‌گذارد و می‌گوید: در خانه‌مان حرف از شهادت بسیار پیش می‌آمد. برایشان از خاطرات شیرین جنگ می‌گفتم برای من جبهه همه‌اش زیبایی بود. رسول و مرتضی با دقت به حرف‌هایم گوش می‌دادند. شاید همین باعث علاقه‌شان به پیوستن به سپاه پاسداران شد.

فاطمه‌خانم فنجان‌های خالی را توی سینی می‌چیند و روی پله می‌گذارد و می‌گوید: دو پسرم بیشتر از اینکه برادر باشند، دوست بودند. همه‌جا با هم می‌رفتند. رسول که در سپاه پاسداران پذیرفته شد، دوسال بعد، مرتضی وارد هو‌افضای سپاه شد. به فاصله یکی‌دوسال هر‌دو ازدواج کردند و در مُلک‌آباد همسایه بودند.

 

تولدت مبارک پسرم

مرتضی و همکارانش وقتی سر کار بودند، برای حفظ امنیت، اجازه استفاده از تلفن همراه نداشتند، مگر اینکه هماهنگ می‌کردند و در حد یک احوالپرسی با خانواده تماس می‌گرفتند.

‌زهرا‌خانم، همسر مرتضی، او را به محل اعزام رسانده بود و تلفن همراه و تبلتش را تحویل گرفته بود. وقتی زهرا‌خانم گفته بود چطور از حال و روزت باخبر شوم، با خنده گفته بود «اگر شهید شوم روحم آزاد است و به خوابت می‌آیم و اگر زنده باشم، تماس می‌گیرم.»

وقتی مرتضی رفت، دیگر از او خبری نشد. همه فکر می‌کردند به خاطر همان محدودیت‌ها اجازه تماس ندارد. تنها شب تولد پسرش، علی‌اکبر، با خانواده‌اش در حد تبریک تولد تماس گرفته بود.

مرتضی شنبه عازم شد و دوشنبه با حمله موشکی به سازمان هوافضای سپاه در تهران به شهادت رسید. رسول هم از دوستان مرتضی ماجرا را شنیده بود.

 

خبری از پیکر نبود

پنج‌روز بعد‌از شهادت وقتی خبری از پیکر برادر نمی‌شود، رسول به این نتیجه می‌رسد که باید خودشان دست به کار شوند. دیگر چاره‌ای نبود که ماجرا را با خانواده در‌میان بگذارد.

فاطمه‌خانم می‌گوید: همه‌مان را به خانه‌اش دعوت کرد. شب همه دور هم بودیم. جای مرتضی خیلی خالی بود. آن شب رفتار‌های رسول باعث شک همه شد. رسول بیشتر از همیشه به بچه‌های مرتضی توجه می‌کرد. غذا دهان دختر هفت‌ساله مرتضی می‌گذاشت. دست به سرشان می‌کشید. طوری که می‌گفتیم بچه که نیست؛ ماشاءالله بزرگ است بگذار خودش غذایش را بخورد. شب هم وقت خواب گفت بروید خانه مرتضی بهتر است. آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. حسم می‌گفت اتفاقی افتاده است، اما مدام این فکر را پس می‌زدم و قبول نمی‌کردم.

 

پیکر مرتضی میثمی ۷ روز پس‌از شهادت شناسایی شد

 

خدا را شکر با شهادت رفت

آقا‌محمدحسین حرف همسرش را دنبال می‌کند؛ «مرتضی چند مرغ و خروس در حیاط داشت. فرصت نکرده بود برایشان لانه درست کند. سر شب رفتم توری فلزی خریدم و با خودم گفتم بیاید ببیند لانه را درست کرده‌ام، خوشحال می‌شود.

بعد‌از شهادت، رسول مدام می‌گفت ناراحتی ندارد؛ دعایت در حق برادرم مستجاب شد. برای من هم دعا کن

مشغول کار بودم که رسول به کمکم آمد و سر حرف را باز کرد. او گفت انگار مرتضی زخمی شده. گفتم به زن‌ها چیزی نگو. گفت انگار وضعش وخیم است. خودم فهمیدم مرتضی شهید شده و برادرش به‌طرز ناشیانه‌ای می‌خواهد ما را با خبر کند. گفتم خداراشکر. هر‌چه خدا بخواهد، همان می‌شود.»‌

می‌پرسم: آقای میثمی واقعا خداراشکر؟ نفس عمیقی می‌کشد. عینکش را روی صورت جابه‌جا می‌کند. چند دقیقه‌ای ساکت می‌ماند. اما حریف اشک‌هایش نمی‌شود. شانه‌هایش می‌لرزد. اشک از یک چشمش شروع می‌کند به باریدن. آرام می‌گوید: بله خداراشکر. بالاخره هر آدمی وقتش که برسد، باید برود. پسرم با شهادت رفت. سرافرازمان کرد. چه بهتر از این؟

 

پیام‌های یک‌طرفه

رسول چند نفر از بزرگ‌تر‌های فامیل را خبر کرده بود. همه در خانه‌اش جمع بودند. صبح به‌دنبال پدر و مادر و همسر آقا‌مرتضی رفته و گفته بود به آنجا بروند.

فاطمه‌خانم مدام گوشه روسری‌اش را که از روی گردنش افتاده، سر جایش برمی‌گرداند؛ «وقتی وارد شدم دیدم همه سیاه به تن دارند و گریه می‌کنند. پدر و مادرزن مرتضی هم بودند. مادر زهرا‌خانم من را بغل کرد و تبریک و تسلیت گفت. دیگر آنچه قلبم گواهی می‌داد، اتفاق افتاده بود.»

از مادر شهید می‌پرسم: حالا که دو ماه می‌گذرد، آرام‌تر شده‌اید؟ می‌گوید: داغ مرتضی هیچ‌وقت سرد نمی‌شود. با همسرم دوتایی از خاطراتش می‌گوییم و اشک می‌ریزیم. مرتضی در حیاطش درخت کاشته بود. مرحله‌به‌مرحله از رشد گل و درختش برایم عکس می‌فرستاد. از شیرین زبانی علیرضا هم همین‌طور. حالا او نیست و من برایش عکس و فیلم می‌فرستم. یک تیک می‌خورد، اما به دستش نمی‌رسد. (سرش را توی روسری سیاهش فرومی‌برد و اشک پشت اشک).

رسول فردای آن روز درست شب تاسوعا به تهران می‌رود تا پیگیر پیکر برادرش شود. به او می‌گویند برود و بعد از عاشورا برگردد. اما پدر که خادم حرم است، وقت کشیک دست به دعا شد و فردای همان روز درست روز عاشورا پیکر مرتضی در حرم مطهر رضوی با حضور خیل عظیم عزاداران تشییع شد.

 

چقدر مرد بودن سخت است

بناست همسر مرتضی هم بیاید و از شهیدش بگوید. هنوز زیر درخت انجیر نشسته‌ایم که صدای ترمز خودرویی به گوش می‌رسد. چشم فاطمه‌خانم برق می‌زند و می‌گوید آمدند. در خانه که باز می‌شود، علی‌اکبر، پسر شهید‌مرتضی میثمی، وارد می‌شود. لباس بسیجی به تن دارد و چفیه دور گردنش انداخته است. پشت سرش خواهران هفت و یازده‌ساله‌اش هم به ما می‌پیوندند. با دیدن آقاجان و مادربزرگشان ذوق می‌کنند. کمی بعد زنی لاغراندام با چادری به سر، کودکی را در آغوش دارد و وارد حیاط می‌شود.

علیرضای کوچک را به آغوش پدر همسرش می‌دهد و بعد با دو دست به پاهایش می‌کوبد و با خنده می‌گوید: چقدر مرد‌بودن سخت است. وقت رانندگی بچه شیر بخواهد هم مکافاتی است.

زهرا حقیقی سی‌و‌چهارساله است و سال‌۸۸ با شهید مرتضی میثمی ازدواج کرده. از ماجرای آشنایی‌شان که می‌پرسم، می‌گوید: خانواده میثمی به خواستگاری یکی از دوستانم رفته بودند. او به خواستگار دیگری جواب داده بود؛ برای همین خانواده‌اش من را معرفی کردند. به خواستگاری که آمدند، مرتضی دانشجوی افسری سپاه بود. جالب اینکه ازدواج دوستم سر نگرفت، اما قسمت این بود من عروس این خانواده بشوم.‌

می‌پرسم: حالا که گذشته، پشیمان نیستی مرتضی قسمت دوستت نشد؟ زهرا‌خانم علیرضا را در آغوش گرفته است تا شیر بدهد. دستش را لای مو‌های پسرش می‌کشد و می‌گوید: خداشاهد است نه. همیشه دلم می‌خواست همسری داشته باشم که لایق شهادت باشد.‌

می‌پرسم: با وجود چهار فرزند؟ شبی که می‌خواست برود نگفتی اگر شهید بشوی، من با این بچه‌ها چه کار کنم؟ می‌گوید: شبی که حملات موشکی انجام شده بود، جفتمان هیجان‌زده بودیم. بالاخره فرصتش پیش آمده بود که در مقابل رژیم صهیونیستی بایستیم. مرتضی می‌گفت «خداراشکر که نخودی در این آش می‌اندازم.»

 

پیکر مرتضی میثمی ۷ روز پس‌از شهادت شناسایی شد

 

به مشکلات می‌خندید

وقتی از مهم‌ترین ویژگی‌های اخلاقی همسرش می‌پرسم، می‌خندد و می‌گوید: مرتضی در لحظه زندگی می‌کرد. نگران گذشته و آینده نبود. خیلی مثبت‌گرا بود و به مشکلات می‌خندید. ماشین مدل پایینی داشتیم. بار‌ها تعمیرش کرده بودیم. یک روز وقتی از خانه بیرون رفت، یک ربع بعد تماس گرفت. صدایش در‌نمی‌آمد. نگران شدم.

همیشه دلم می‌خواست همسری داشته باشم که لایق شهادت باشد

پرسیدم: چه شده گریه می‌کنی؟ زد زیر خنده. تازه فهمیدم می‌خندد. گفت ماشین وسط جاده ایستاد. در کاپوت را که زدم بالا، انگار داشت می‌گفت دست از سرم بردار. درست نمی‌شوم! همان موقع زنگ زدم اسقاطی آمد و بردش.

 

بچه شهید

انگار مرتضی برای شهادت از مدت‌ها پیش آماده بود؛ «گاهی که بچه‌ها به حرفم گوش نمی‌دادند می‌گفت آمدیم و من شهید شدم؛ آن وقت می‌خواهی با چهارتا بچه چه کار کنی؟ طوری رفتار کن که بتوانی کنترلشان کنی. حتی گاهی علیرضا را بچه شهید صدا می‌زد.»

از زهراخانم می‌پرسم: جروبحث هم می‌کردید؟ بالاخره زندگی بالا و پایین دارد. می‌گوید: شیوه رفتارش مرنج و مرنجان بود. اگر مسئله‌ای پیش می‌آمد، بحث نمی‌کرد. شوخ‌طبعی خاص خودش را هم داشت. گاهی از این همه صبوری لجم می‌گرفت. (می‌خندد). زن هستیم دیگر. گاهی دلمان می‌خواهد بحث کنیم، اما مرتضی اهل دعوا نبود. سکوت می‌کرد.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۱۸ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44