کد خبر: ۱۲۵۹۲
۰۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
شهید جنگ ۱۲روزه همیشه تقاضای عاقبت‌بخیری داشت

شهید جنگ ۱۲روزه همیشه تقاضای عاقبت‌بخیری داشت

مادر شهیدسیدحسن حسینی‌نژاد تعریف می‌کند: حسن خیلی وقت‌ها که من را می‌دید، می‌گفت مادر، دعا کن عاقبت‌به‌خیر شوم. همین خردادماه که عازم حج شده بودم، موقع خداحافظی صورتش پر از اشک بود و دوباره دعا برای عاقبت‌به‌خیری خواست.

شب عید غدیر که از خانه خارج می‌شد، به همسرش گفت ساکم را ببند، آماده‌باش هستم و هر وقت تماس بگیرند، باید سریع بروم. بعد هم برای خدمت در ایستگاه صلواتی به مسجد امام‌صادق (ع) محله‌شان، گلدیس، رفت. وقتی برگشت و کیفش را آماده دید، به همسرش گفت کاش وسایلم را در آن ساک دیگر می‌گذاشتی. همسرش کیف را عوض کرد. صبح فردا حسن‌آقا عازم مأموریت دفاع از میهن در جنگ دوازده‌روزه اسرائیل علیه ایران شد. او رفت و دیگر نیامد!

در بمباران تهران بخش زیادی از پیکرش سوخت و هیچ‌چیز از او جز همان ساک برنگشت! وقتی برادرانش برای آزمایش دی‌ان‌ای رفتند، برادر بزرگش رفت و گفت ملاحظه ما را نکنید. اگر پیکری از او نمانده است، بگویید. ما بابت هدیه و امانتی که در راه خدا رفته است، ناراحت نمی‌شویم. یک عمر با پدرم زیر بمباران زندگی کردیم. بعد از این هم، محکم‌تر و استوارتر از قبل راهشان را ادامه می‌دهیم.

 

 

مادر، دعا کن عاقبت‌به‌خیر شوم

وقتی با خانواده شهید سیدحسن حسینی‌نژاد صحبت می‌کنیم، «آرامش» اولین ویژگی‌ای است که به چشم می‌آید. حتی بچه‌های قدونیم‌قدش بی‌قراری نمی‌کنند. زهرای دوازده‌ساله و محمد نه‌ساله‌اش با اینکه خاطرات زیادی از محبت، بازی‌های پدرانه، سوغاتی‌ها و هدایای او دارند، به‌جای گریه و بی‌تابی، به‌خوبی درک کرده‌اند که پدرشان با شهادت به آرزوی دیرینه‌اش رسیده است و حالا باید ادامه‌دهنده راه او باشند.

شهربانو نجفی، مادر شصت‌وشش‌ساله این شهید، تعریف می‌کند: حسن خیلی وقت‌ها که من را می‌دید، می‌گفت مادر، دعا کن عاقبت‌به‌خیر شوم. همین خردادماه که عازم حج شده بودم، موقعی که برای خداحافظی آمده بودند، صورتش پر از اشک بود و دوباره دعا برای عاقبت‌به‌خیری خواست. می‌دانستم منظورش شهادت است. به روی خودم نیاوردم و با دیگران مشغول خداحافظی شدم. حسن باز دستم را گرفت و گفت مادر، دعا کن عاقبت‌به‌خیر شوم. سرسری گفتم همیشه برایت دعا می‌کنم.

داماد خانواده، فیلم آن وداع، چشمان اشک‌بار حسن و حرف‌هایش را در تلفن همراه نشانمان می‌دهد. حسن بار سوم هم صورت مادر را به سمت خود می‌چرخاند و این خواسته‌اش را تکرار می‌کند. وقتی مادرش سوار اتوبوس می‌شود و در آستانه راهی‌شدن است، حسن طاقت نمی‌آورد. با صورت پر از اشک چادر مادر را می‌کشد و این‌بار حرف دلش را روراست می‌زند؛ مادر دعا کن شهید شوم.

مادر تعریف می‌کند: همین‌که چادر کعبه در دستم آمد، حسن از ذهنم گذشت و آرزویی که همیشه داشت.

مادر سوم تیرماه از حج برگشت، ولی حسنش نبود که به استقبالش بیاید. سراغش را که گرفت، گفتند مأموریت است. فردای آن روز خبر شهادتش را به مادر دادند. از ۹ روز قبل، یعنی بیست‌وششم خرداد، حسن شهید شده بود، ولی خانواده‌اش خبر نداشتند. چون پیکرش را پیدا نمی‌کردند، از دو برادرش خواسته بودند بدون اینکه به کسی چیزی بگویند، آزمایش دی‌ان‌ای بدهند. سرانجام هم قسمت‌های کمی از پیکر این شهید را بیست‌وهفتم تیرماه در بلوک ۱۴ قطعه شهدای بهشت‌رضا (ع) دفن کردند.

 

شهید سیدحسن حسینی‌نژاد آرزوی عاقبت‌بخیری داشت

 

۳ نفری که دست برادری دادند، شهید شدند

آقا سیدعلیرضا، برادر بزرگ حسن‌آقا، می‌گوید: همکاران حسن برایم تعریف کرده‌اند که ساعاتی پیش از شهادتش، او و چهار نفر از همکارانش می‌گویند بیایید دست برادری دهیم و اگر هرکدام شهید شدیم، آن دنیا شفاعت همدیگر را بکنیم. دوتا از همکاران سر شوخی و خنده را باز می‌کنند و می‌گویند ما هنوز در این دنیا کار داریم و دست نمی‌دهند. از قضا فرمانده‌شان آن دو نفر را برای انجام کاری به جایی می‌فرستد و دقایقی بعد سه نفری که با هم دست برادری داده بودند، در اثر بمباران شهید می‌شوند.

ویژگی اصلی و بارز حسن خون‌سردی‌اش بود؛ آن‌قدر که اگر کسی عجله داشت، از خون‌سردی‌اش حرصش درمی‌آمد

زینب نظرزاده، همسر شهید، می‌گوید: وقتی می‌دیدم حسن‌آقا این‌قدر آرزوی شهادت دارد، یک‌بار گفتم اگر شما‌ها شهید شوید، چه کسی از این نظام و کشور دفاع کند، اما در جواب گفت اگر ما شهید شویم، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. کسان دیگری هستند که جای ما را می‌گیرند و از این خاک دفاع می‌کنند.

او تعریف می‌کند: حسن‌آقای ما خیلی اهل طبیعت بود و زیاد به بیرون شهر می‌رفتیم. در خانه یک پایه برای گلدان‌ها درست کرده و روی پشت‌بام هم گلخانه زده بود. همیشه می‌گفت دلم می‌خواهد یک زمین داشته باشم که در آن درخت بکارم و سرسبزش کنم. گمانم الان در بهشت به آرزویش رسیده باشد.

سیده‌مرضیه، خواهر شهید، ادامه می‌دهد: وقتی کوچک بودیم، حسن دوست داشت مرغ و خروس داشته باشد. مادرم در خانه اجازه نمی‌داد. رفته بود در خیابان یک آغل درست کرده بود و در آن مرغ و خروس نگهداری می‌کرد. یک‌بار روباه یکی از مرغ‌هایش را گرفت. دنبالش کرد و مرغ را از دهن روباه بیرون آورد و کلی از مرغش پرستاری کرد تا زخم‌هایش ترمیم شد.

آقاعلیرضا، برادر شهید، ادامه می‌دهد: حسن خلاق بود و وقتی دست‌به‌کار می‌شد، یک وسیله جدید درست می‌کرد. همین گلخانه و پایه گلدان را خودش درست کرده بود. کلی چسب به دستانش چسبیده بود و نمی‌توانست آنها را پاک کند. یک‌بار دستگاه جوجه‌کشی درست کرد. کمک‌حال این و آن هم بود.

اگر می‌دید کار یا تعمیری در خانه هرکدام از ما مانده است، می‌آمد و انجامش می‌داد. داماد خانواده در تأیید حرف او می‌گوید: همین چند روز پیش از شهادتش آمد خانه ما و چند کار عقب‌مانده را با هم انجام دادیم.

 

شهید سیدحسن حسینی‌نژاد آرزوی عاقبت‌بخیری داشت

 

آقای استندبای

مادر شهید حرف را می‌برد به کودکی پسرش و می‌گوید: از بچگی اهل کار بود. وارد خیلی مشاغل شد؛ رانندگی، چمن‌زنی، شیرینی‌پزی و.... اصلا هم پرخاشگر نبود، نه اینکه فقط با من خوب باشد. برخلاف خیلی پسرها، حسن حتی با هم‌سن‌وسال‌هایش هم درگیر نمی‌شد.

همسر شهید می‌گوید: حسن‌آقا اگر می‌خواست بچه‌ها را دعوا کند، به‌عنوان مثال می‌گفت محمد! و این نهایت دعوایش بود.

خنده‌ای پر از خاطره روی لبان آقاعلیرضا نقش می‌بندد و می‌گوید: ویژگی اصلی و بارز حسن خون‌سردی‌اش بود؛ آن‌قدر که اگر کسی عجله داشت، از خون‌سردی‌اش حرصش درمی‌آمد. بین ما به آقای استندبای معروف شده بود. در همه حال آرامش داشت.

او عکس برادرش را نشان می‌دهد و می‌گوید: این لبخندش را می‌بینید؟ همیشه همین آرامش و لبخند را داشت.

زینب‌خانم در تأیید و ادامه صحبت‌های آقاعلیرضا می‌گوید: این آرامش حسن‌آقا به بچه‌ها منتقل می‌شد. وقتی در آغوش او بودند، این‌قدر راحت روی سینه‌اش به خواب می‌رفتند که برایم عجیب بود.

او که از دست‌به‌خیربودن حسن‌آقا یادش آمده است، تعریف می‌کند: آخر ماه بود و حسابش پول چندانی نداشت. رفت داروخانه که شیرخشک بخرد، اما مبلغی خیلی بیشتر از هزینه شیرخشک از حسابش کم شد. وقتی آمد، فهمیدم در داروخانه یک نفر پول خرید داروهایش را نداشته و حسن‌آقا به جای او حساب کرده است. گفتم آخرماه است و خودمان پول نداریم، ولی گفت خدا می‌رساند. واقعا هم می‌رسید. این‌قدر عقیده داشت صدقه برکت و روزی را زیاد می‌کند که هر وقت پول نداشت، بیشتر صدقه می‌داد.

آقاعلیرضا ادامه می‌د‌هد: حسن همه‌جوره کارراه‌انداز بود. یک‌بار سر بدهی‌ای که داشت، ماشینش را فروخت، ولی وقتی دید خریدار ماشین مشکل مالی دارد، از او چک شش‌ماهه گرفت. می‌گفتم آخر در این دوره و زمانه چه‌کسی این‌طور معامله می‌کند. می‌گفت خدا بزرگ است و برکتش را می‌دهد.

 

شهید سیدحسن حسینی‌نژاد آرزوی عاقبت‌بخیری داشت

 

دزد خانه‌اش را بخشید

مادر شهید ماجرای گذشت حسن در برابر دزدان را یادآوری می‌کند و آقاعلیرضا تعریف می‌کند: خانه حسن دزد آمده بود. در را شکسته بودند. چاقو داشتند و تا مدت‌ها چنان ترسی در دل بچه‌های کوچکش افتاده بود که جرئت نداشتند به‌تنهایی تا سرویس‌بهداشتی بروند. با وجود این، وقتی دزد‌ها دستگیر شدند، حسن رضایت داد و می‌گفت شاید همین رضایت باعث شود آنها از کارشان پشیمان و خجالت‌زده شوند.

سیده‌زهرا، دختر بزرگ شهید، موقع شنیدن این خاطرات فقط لبخند می‌زند. وقتی از او می‌پرسم دلیل این همه آرامش و صبوری‌ات چیست، می‌گوید: شهادت آرزوی پدرم بود. حالا که به آرزویش رسیده است، ناراحت نیستم. باید تلاش کنم خودم هم طوری زندگی کنم که لایق شهادت باشم.

او تعریف می‌کند: پدرم هر وقت قولی می‌داد، به آن عمل می‌کرد. یکی از قول‌هایی که برای امور مهم می‌داد، این بود که ما را به کربلا ببرد. پیش از شهادتش هم به من قول داده بود اگر آزمون تیزهوشان قبول شوم، من را به کربلا ببرد. ولی قسمت نشد.

زهرا از اقامه نمازجماعت با پدرش یاد می‌کند و می‌گوید: بابا خیلی به نماز اول وقت و جماعت اهمیت می‌داد. اذان که می‌شد، هر کاری داشت، رها می‌کرد و به نماز می‌ایستاد. خیلی وقت‌ها به مسجد می‌رفت و ما را هم با خودش می‌برد، ولی بعضی وقت‌ها در خانه خودمان نماز جماعت می‌خواندیم. پدرم جلو می‌ایستاد و ما به او اقتدا می‌کردیم. خیلی این نماز‌ها را دوست داشتم.

همه‌جوره کارراه‌انداز بود. یک‌بار بخاطربدهی، ماشینش را فروخت، اما فهمید خریدارماشین مشکل مالی دارد، از او چک شش‌ماهه گرفت

او با لبخند به عکس پدر خیره می‌شود و ادامه می‌دهد: وقتی خانوادگی به اردوی راهیان نور رفته بودیم، پدرم وسط گل‌های شقایق نشست و گفت یک عکس شهادتی از من بگیر. حالا شهید شده و آن عکس برایمان به یادگار مانده است.

 

 

ادامه‌دهنده راه پدر

محمد نه‌ساله لباسی سپاهی بر تن کرده و چفیه‌ای روی دوشش انداخته است. او هدایا و جایزه‌های زیادی از پدرش گرفته است. یکی از آنها را که خیلی دوست دارد، فوتبال‌دستی است. وقتی پدرش زنده بود، محمد چشم می‌کشید که او از مأموریت بیاید و با هم فوتبال‌دستی بازی کنند.

بابا یک توصیه به محمد کرده که آن را به گوش گرفته است. او تعریف می‌کند: هر وقت درباره شغل آینده‌ام صحبت می‌کردم، بابا می‌گفت اینکه چه‌کاره باشی مهم نیست. مهم این است که به مردم کمک کنی. من هم الان می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، راه او را ادامه دهم. روز تشییع می‌دیدم مردم غریبه چقدر دوستش داشتند و برایش گریه می‌کردند. چون بابایم کمک بزرگی به مردم کرده و جانش را در راه دفاع از آنها گذاشته است.

سیده‌فاطمه دوونیم‌ساله و سیده‌ریحانه نه‌ماهه، دو فرزند کوچک‌تر شهید حسن حسینی‌نژاد هستند. فاطمه گاهی قاب عکس بابا را برمی‌دارد و از روی شیشه او را می‌بوسد. ریحانه کوچک‌تر از آن است که بتواند حرفی بزند و کاری انجام دهد. قبلا که گریه می‌کرد، روی سینه پدرش می‌خوابید. الان هم دارد گریه می‌کند. مادر بغلش کرده و عمو دورش داده است، بچه‌ها دورش را گرفته‌اند و برایش اسباب‌بازی آورده‌اند، اما هیچ‌کدام فایده ندارد. حتی شکلات ما هم آرامش نمی‌کند. گویا دلتنگ آغوش پدر است!

 

* این گزارش چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۷ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44