کد خبر: ۱۲۴۴۱
۱۸ تير ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
عروج شهید جنگ ۱۲ روزه در روز تولدش

عروج شهید جنگ ۱۲ روزه در روز تولدش

همسر شهید سید‌محمد مصطفوی می‌گوید: معجزه را در حادثه تصادفی که پسرم دچارضربه مغزی شد، دیده بودم. آن سه روز که همسرم زیرآوار بود هم چشم‌انتظار معجزه‌ای دیگر بودم اما تقدیر طور دیگری رقم خورد.

یکشنبه ۲۵ خرداد بود. الهه بی‌خبر از همه‌جا خانه را تمیز کرد. گلدان‌ها را آب داد. شیر و شکر و تخم‌مرغ‌ها را هم زد و وقتی بوی وانیلش در خانه پیچید، بچه‌ها دوره‌اش کردند؛ «مامان کیک مال کیه؟». «شیرینی تولد باباست.»

هنوز تا آمدن سیدمحمد مانده‌بود. گوشی را برداشت و شماره او را گرفت تا ساعت دقیق آمدنش را بپرسد. آخر قرار بود بچه‌ها با این کیک خوشمزه سورپرایزش کنند و دور هم تولدش را جشن بگیرند. اما گوشی‌اش در دسترس نبود. همه فکر الهه این بود که سیدمحمد گوشی را به‌خاطر حضور در جلسه‌ای از دسترس خارج کرده‌است.

دلشوره امانش نمی‌داد. بار‌ها و بار‌ها شماره پشت شماره گرفت، باز هم هیچ. تا اینکه با تماس یکی از دوستانش، متوجه شلیک موشک صهیونیست‌ها به ساختمان محل کار همسرش، پاسدار سیدمحمد مصطفوی در قلب تهران شد. دیگر کار از دلشوره گذشته بود. متوسل به زیارت عاشورا شد تا شاید خبر خوشی بیاید. خبری به شیرینی همان کیکی که روی میز آشپرخانه با شمع چهل‌سالگی منتظر سیدمحمد بود، اما....

حالا الهه‌خانم با حضور پرشکوه مردم، سید‌محمد را در مشهد، محل تولد شهید، تشییع کرده و در جوار امام مهربانی‌ها به خاک سپرده‌است. بغضش به وقت گفتن از سیدمحمد، خبر از حال و احوال دلش می‌دهد، اما تا بچه‌هایش بهانه بابا را می‌گیرند، صبورانه فقط یک جمله می‌گوید: «بابا قهرمانانه رفت و جایش امن است. من کنارتان هستم. زود چهارتایتان بیایید بغلم.»

 

همسر شهید

از خانه‌مان جای نمی‌رویم

پاسدار شهید سید‌محمد مصطفوی، مشهدی بود و اهل جاهدشهر. چند‌سال بعد از ازدواجش با الهه‌خانم ساکن تهران شده‌بود و روز سوم تجاوز رژیم صهیونیستی به کشورمان در محل کارش هدف موشک قرار گرفت و با دوستان و همکارانش به شهادت رسید.

حالا بعداز تشییع باشکوه شهدا در مشهد، ساعتی را میهمان خانه مادر و پدر این پاسدار شهید در محله جاهدشهر هستیم. این خانه محل تولد یک شهید قهرمان است که تا همین چند سال قبل اینجا می‌زیست؛ خانه‌ای که اعضایش به وقت گفتن از او شاید بغضی گلویشان را بگیرد و اشکی صورتشان را خیس کند، اما همه حرفشان این است که شهادتش را مایه افتخار می‌دانند.

زندگی مشترک الهه فرهمندراد با سیدمحمد مصطفوی از هفده‌سال گذشته، آن‌قدر تجربه دست الهه‌خانم داده تا بداند در لحظه‌های بحران، حرف دل همسرش چه بوده است.

الهه‌خانم روایتش را از صبح جمعه ۲۳ خرداد که خبر جنگ در کشور پیچید، شروع می‌کند و می‌گوید: روز تعطیل بود. آقا‌سیدمحمد چندباری با محل کارش تماس گرفت تا سر کار حاضر بشود. موافقت نشد. عصر همان روز سری به محل کارش زد.

شنبه هم باوجود تعطیلی عید غدیر‌خم، چندساعتی را سر کار رفت و به خانه برگشت. از همان دقایق اول پدرشوهرم هم به من و هم خود آقاسیدمحمد چندباری زنگ زد تا به مشهد که امن‌تر بود، بیاییم. اما آقا‌سیدمحمد موافق نبود؛ یعنی دوست نداشت تهران را ترک کنیم. البته کلا اخلاقش این‌طور بود که نمی‌گذاشت نگرانی گسترش پیدا کند. وقتی هم طی آن دو روز جنگ سر کار رفت و برگشت، هیچ نمی‌گفت تا ما در خانه نگران نباشیم.

بعد‌از چندبار تماس پدرشوهرم وقتی نگرانی و دلشوره آنها را به آقا سیدمحمد منتقل کردم و گفتم که اگر صلاح می‌دانی من و بچه‌ها یک‌هفته‌ای تهران را ترک کنیم، خندید و گفت: «از نظر من، بنشین خانه خودت و به زندگی‌ات بچسب. نگران هم نباش. خدا بزرگ است.» این شد که ما هم از آمدن به مشهد منصرف شدیم.

 

امیدی که بعد از ۳ روز خاموش شد

الهه‌خانم حتی یک واژه هم یادش نمی‌آید که سفارش همسرش در روز‌های جنگ به او باشد. با تأکید می‌گوید: آقاسیدمحمد خیلی نترس بود. از سر همین شجاعت هم در روز‌های جنگ با قدرت از خانه خارج می‌شد.

حتی روز یکشنبه یعنی روزی که صبحش بدرقه‌اش کردم، هیچ نگفت و تأکید داشت نگران نباشیم. از این قوت قلبی که به من داد، چسبیدم به انجام کار‌های خانه. اما از ظهرش انگار در دلم رخت می‌شستند. دلشوره عجیبی داشتم. برای اینکه از این حال و هوا بیرون بیایم، خودم را مشغول تدارک کار‌های شب تولد آقا‌سید‌محمد کردم. قرار بود به مناسبت تولدش که ۲۶ خرداد بود، همان شب در خانه تولد بگیریم.

مقدمات اولیه را آماده کردم. ساعت نزدیک ۴ عصر تماس گرفتم تا برای بیرون‌رفتن مشورت کنم و ببینم ساعت چند برمی‌گردد. آخر می‌خواستم برای شب تولدش چندتا خرده‌ریزه بگیرم. گوشی‌اش در‌دسترس نبود. با خودم گفتم حتما به‌خاطر جلسه، تلفن را از دسترس خارج کرده است.

وقتی طی آن دو روز جنگ سر کار رفت و برگشت، هیچ نمی‌گفت تا ما در خانه نگران نباشیم

الهه‌خانم چندبار دیگر هم تماس می‌گیرد. بازهم گوشی همسرش در‌دسترس نیست؛ تعریف می‌کند: قبل آن صدای چند انفجار شدید را شنیدم. نگرانی‌ام بیشتر شد. به یکی از دوستانم در ساختمانمان گفتم بیا زیارت عاشورا بخوانیم. یعنی می‌خواستم با توسل، خبر خوش برایم برسد.

نزدیک غروب، خبر اصابت موشک صهیونیستی به ساختمان محل کار آقاسیدمحمد را به من دادند. کل ساختمان چهارطبقه ریخته بود. باوجود‌این خودم را امیدوار به آواربرداری و زنده‌ماندن آقاسیدمحمد زیر آوار‌ها کرده بودم. تا روز چهارشنبه که آواربرداری طول کشید، به خودم می‌گفتم آقاسیدمحمد ورزشکار و قوی است. حتما زیر میز یا جایی پناه گرفته و ان‌شاءالله زنده است.

با خودم ذکر «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» را می‌گفتم و از مادرمان می‌خواستم آقاسید محمد زنده باشد. من قبلا معجزه دیده بودم؛ وقتی دوسال قبل پسرم تصادف کرد و با ضربه مغزی دوباره حیاتش را به‌دست آورد. آن سه روز هم حضرت فاطمه (س) را قسم می‌دادم تا یک‌بار دیگر معجزه را به من نشان بدهد. اما انگار خدا چیز دیگری می‌خواست.

روز چهارشنبه، ۲۸ خرداد به الهه‌خانم خبر می‌دهند چند پیکر کنار وسایلی که متعلق به همسر او بود، پیدا شده‌است و باید برای تشخیص هویت برود؛ «تاحدود زیادی چهره آقا‌محمد قابل تشخیص بود. من شناختمش ولی باز هم برای قطعیت آزمایش دی‌ان‌ای را تطبیق دادند. بعد از آن، چون خودش شیفته مشهد بود، پیکرش را برای تدفین و تشییع به مشهد آوردیم.»

 

عروج شهید جنگ ۱۲ روزه در روز تولدش

 

ذکر لبش، شعر «ای حرمت ملجأ درماندگان» بود

پیکر پاسدار شهید سید محمد مصطفوی هفته گذشته بعد‌از تشییع باشکوه روی دستان مردم در همان‌جایی که خودش آرزویش را داشت، گذاشته شد، درست در جوار امام‌رضا (ع).

الهه‌خانم با گفتن اینکه آقا سیدمحمد به آرزویش رسید، هم شهید شد و هم در حرم‌مطهر تدفینش کردند، از عشق او به امام مهربانی‌ها چنین تعریف می‌کند: آقاسیدمحمد صدای خیلی خوبی داشت. وقتی در خانه قرآن می‌خواند، احساس می‌کردی یکی از قاریان ممتاز تلاوت می‌کند. حتی به وقت اذان در خانه اذان می‌گفت. وقتی هم داخل ماشین می‌نشستیم، برایمان خواننده می‌شد. دوست داشت خانواده را شاد ببیند.

هروقت هم راهی مشهد می‌شدیم که در طول سال به خاطر مشغله‌اش بیشتر ازسه‌چهاربار اتفاق نمی‌افتاد، به محض ورود به مشهد، شعر «ای حرمت ملجأ درماندگان» را می‌خواند. نه یک‌بار و دوبار بلکه چندبار. از آخر هم به آرزویش رسید و همسایه آقا امام‌رضا (ع) شد.

 

عکسی به یادگار از تابوت شهدای گمنام

پاسدار شهید سید‌محمد مصطفوی قبل از آنکه وارد سپاه شود، از دانشجویان فعال دانشگاه کرمان بود که در دوره دانشجویی برای مدتی از‌طرف بسیج دانشگاه مسئول کاروان راهیان نور هم بود؛ روز‌هایی که الهه‌خانم روحیه انقلابی، جهادی و وطن‌دوستی او را شناخت.

او با گریزی به اواخر سال‌های دهه ۸۰ می‌گوید: با عشق، علاقه‌مندان را برای دیدن مناطق جنگی می‌برد. یا وقتی شهید گمنامی می‌آوردند، حاضر می‌شد و مشوق ما هم بود. حتی یک‌بار که قرار بود شهدای گمنام را تشییع کنند، آقا‌سیدمحمد به دوستانش گفته بود فکر کنید من هم یکی از شهدا هستم. بعد داخل تابوت شهدا رفته بود که عکسش را گرفته بودند. عکسی که به واقعیت تبدیل شد.

وقتی هم شهید شد، برای اینکه بچه‌هایم را آرام‌تر کنم، همان عکس را نشانشان دادم.

 

عروج شهید جنگ ۱۲ روزه در روز تولدش

 

بچه‌هایی دلتنگ پدر

بار‌ها در طول مصاحبه الهه‌خانم از روحیه جهادی همسرش می‌گوید، از اینکه پرتلاش بود و در کار کم نمی‌گذاشت. حتی به وقت‌هایی اشاره می‌کند که سید‌محمد تا آخر شب یا روز‌های تعطیل سرکار بود.

او می‌گوید: خود من همیشه مشوقش بودم. حتی وقتی تجاور رژیم صهیونیستی به کشورمان شروع شد، یک بار هم از زبانم درنیامد که بگویم من نگرانت هستم. خودم آماده و بدرقه‌اش کردم.

در تمام این سال‌ها هم که در سپاه کار می‌کرد، همین روحیه را داشتم. البته که او خانواده‌دوست بود و همه این نبودن‌هایش را جبران می‌کرد و واقعا همراه خوبی بود. وقتی هم با خستگی زیاد به خانه برمی‌گشت، موقع استراحت من بود. با این چهاربچه طوری بازی می‌کرد که احساس می‌کردی در چهل‌سالگی یک بچه ده‌ساله است.

حالا الان بچه‌ها بهانه نبودنش را می‌گیرند و دلتنگش هستند. محمدصادق، پسر بزرگمان که ۹ سالش است، کلا توی خودش رفته و متوسل به دیدن عکس‌های گوشی من شده است. محمدباقر هفت‌ساله مرتب می‌گوید «من بابا را نمی‌بخشم؛ چرا شهید شد؟» آخر خیلی کوچک است هنوز.

وقتی با خستگی زیاد به خانه برمی‌گشت با این چهاربچه طوری بازی می‌کرد که انگار در چهل‌سالگی یک بچه ده‌ساله است

محمدعلی پنج‌ساله‌ام می‌گوید «ای کاش یک‌بار دیگر بابا را ببینم.» می‌گویم بیا مامان را بغل کن، ولی بابایش را می‌خواهد. حتی دختر کوچکمان که دوساله است، از روز شهادت آقا‌سیدمحمد بی‌تاب شده است.

 

سیدمحمد از طرح «مسجد ما» تا شهادت

‌پاسدار شهید سید‌محمد مصطفوی از اهالی جاهدشهر بود. او فرزند دوم حاج‌سید‌مهدی است و شناسنامه‌اش به تاریخ ۲۶ خرداد سال ۱۳۶۴ مهر خورده‌است. تحصیلاتش روابط بین‌الملل بود و کار‌های فرهنگی‌اش را در مشهد از طرح «بوستان در بوستان» و بعد‌ها «مسجد ما» شروع کرد. او در دوره دانشجویی مسئول کاروان راهیان نور دانشگاه شهید باهنر کرمان بود.

شهید‌سید‌محمد با پایان دوره سربازی در مشهد وارد سپاه شد و ادامه کارش در تهران رقم خورد. روزی هم که به شهادت رسید، یکی از پاسداران ستاد کل نیرو‌های مسلح سپاه در تهران بود.

 

عروج شهید جنگ ۱۲ روزه در روز تولدش

 

مادر شهید: وصیتی برای شهادت در راه وطن

محترم‌خانم، مادر سید محمد کم شهید به چشم ندیده است؛ کسی‌که در دوران جنگ تحمیلی، یکی از پشتیبان‌های فعال جنگ بود و مدتی هم به خانواده رزمنده‌ها سر می‌زد. شاید تجربه همان روزهاست که از او مادری مقاوم ساخته‌است. مادری صبور و کم‌صحبت که همه حرفش این است: راضی‌ام به رضای خدا؛ و اسرائیل کودک‌کش بداند ما از نسل حضرت زینب (س) هستیم.

حاج‌خانم قاسم‌زاده بیشتر از آنکه از حال‌وهوای این روزهایش بگوید، تصویر کودکی و جوانی سیدمحمد را با خاطراتش برایمان زنده می‌کند و می‌گوید: هیچ‌وقت بداخلاقی یا تندخویی‌اش را ندیدم. آن‌قدر آرام بود و احتراممان را نگه می‌داشت که همیشه به‌خاطر داشتنش شکر خدا می‌کردم. مراقب زبانش بود و توصیه می‌کرد غیبت نکنیم و بد کسی را نگوییم. با همین روحیه، وقتی فعال بسیج در مسجد امام‌خمینی (ره) جاهدشهر شد، وصیت‌نامه‌ای نوشته و عکس خودش را هم رویش چسبانده بود. همه حرفش این بود که دوست دارد در راه وطن و اسلام شهید شود. آن روز‌ها وقتی این نامه را داخل وسایلش پیداکردم، به خانم موسوی، یکی از همسایه‌ها، نشان دادم و گفتم: سید محمد روحیه دیگری دارد؛ خداوند خودش حافظش باشد. الان دلتنگشم، ولی افتخار می‌کنم به شهادتش.

 

پدر شهید: ما زنان و مردان ایران مقاومیم

سیدمهدی مصطفوی، هشت‌ساعت بعد از موشک‌خوردن محل کار پسرش متوجه حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به آنها شده‌است. بعد راهی تهران شده، تا شاید با خبر خوشی مواجه شود و سید‌محمد را از زیر آوار زنده بیرون بیاورند.

آن‌قدر آرام بود و احتراممان را نگه می‌داشت که همیشه به‌خاطر داشتنش شکر خدا می‌کردم. مراقب زبانش بود

حاج‌آقا مصطفوی که در دوران جنگ کم از این صحنه‌ها ندیده‌است، می‌گوید: در طول ۱۰ ساعت رانندگی تا خود تهران کل روز‌های حضورم در جبهه جلو چشمم زنده شد. روز‌هایی را به یاد آوردم که در آبادان در ماشین آمبولانس بودیم و بمبارانمان کردند، اما زنده به پشت خط رسیدیم. با همین امید تا پایان آواربرداری به خودم قوت قلب می‌دادم. وقتی هم به شهادت فرزندم فکر می‌کردم، احساس پدرانه‌ام اشکی می‌شد روی صورتم.

او ادامه می‌دهد: زمان جنگ بالای سر شهدای بسیاری رفته و شهادتشان را تبریک گفته بودم. این‌بار داخل تابوت، پسر خودم بود. اما چون در راه وطن و اسلام شهید شده بود، تا دستم را روی صورتش کشیدم، فقط یک جمله گفتم: پسرم شهادتت مبارک.

آدم نمی‌تواند جلو احساساتش را بگیرد؛ اشکی می‌ریزد، ناله‌ای می‌کند، اما ته قلبم به سید‌محمدم افتخار می‌کنم. چه مرگی بهتر از اینکه به چشم خدا بیایی و شهید باشی. اسرائیل کودک‌کش هم بداند ما زنان و مردان ایرانی مقاوم‌تر از اینها هستیم.

 

* این گزارش چهارشنبه ۱۸ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44