بانوی روشندل مشهدی با ارادهاش به روزهای روشن رسید
قرارمان را برای پیش از ظهر گذاشتهایم. به محض ورود به خانه کوچک و نقلیاش، عطر چای تازهدم و غذایی که از صبح روی شعله آرام درحال پخت است، به مشام میرسد. خانه مرتب وتر و تمیز است، از همانها که سلیقه خوش صاحبش را در چند نگاه کوتاه میتوان فهمید. با لحن گرم و صمیمانهاش سلام میکند، احوالپرسی میکنیم و تعارف میکند که بنشینم.
اگر او را ندیده بودم، شاید سخت باورم میشد که صاحب این خانه با دیگران تفاوتهایی دارد. همهچیز اینجا نشان میدهد که راضیه هنرمند، با وجود نابینایی، از پس کارهایش برمیآید و برای او مفهوم «محدودیت» معنایی ندارد. این را زمانی بیشتر درک میکنم که گفتوگو را شروع میکنیم. کلمات را شمرده و آرام، با لحنی گیرا بیان میکند و صدای رسایش، نشان از اعتمادبهنفس و آرامش درونیاش دارد.
او حافظ کل قرآن است و با وجود تمام سختیها این مسیر را با پشتکار طی کردهاست. راضیه هنرمند اصالتا اهل روستای «کندرشیخ» لامرد شیراز است و پساز ازدواج قدم به محله شهید معقول گذاشته و زندگی تازهای را آغاز کرده است.
حسرت مدرسه رفتن
مادرش کمبیناست و پدرش نابینا؛ و او هم با نابینایی مطلق در روستای کندرشیخ به دنیا آمده است. هنوز یکسال و دهماه بیشتر نداشت که والدینش از هم جدا شدند و او میان اعضای فامیل، دستبهدست بزرگ شد. در کودکی به مدرسه نرفت؛ موضوعی که هنوز هم برایش یک حسرت قدیمی است. میگوید: یکی از گلایههای همیشگیام این است که چرا من را به مدرسه نفرستادند. من هم مثل بقیه بچهها باید فرصت تحصیل میداشتم و از همان کودکی به استعدادهایم بها داده میشد.
در شهرستان لامرد گویش متفاوتی دارند و او حتی زبان فارسی را با گوشدادن به تلویزیون یاد گرفت، بدون آنکه کسی چیزی به او بیاموزد؛ «کسی به من بها نمیداد، ولی من بلندپرواز بودم. به خدا میگفتم اگر من را بالا ببری و موفق شوم، پدر و مادرم را میبخشم!»
مهاجرت به لارستان
ماجرای علاقهمندشدن راضیه به حفظ قرآن خیلی ناخواسته رقم خورد. اسفند سال۱۳۸۷، وقتی بیستوپنجساله بود، برای دریافت سهام عدالت به اداره بهزیستی رفت و آنجا فهمید که اگر تنها یک جزء قرآن را حفظ کند، هدایایی به او تعلق میگیرد. یکی از کارمندان بهزیستی که دو فرزند نابینا داشت، تحت تأثیر داستان زندگی و اعتمادبهنفس راضیه قرار گرفت و از او خواست شمارهاش را بگذارد تا بچههایش با او تلفنی صحبت کنند و از شنیدن حرفهایش دلگرم شوند.
راضیه قبول کرد؛ شاید از سر دلسوزی، شاید هم، چون خودش طعم سخت متفاوتبودن را چشیده بود. بعد از آن تماسها، معلم قدیمی آن بچهها هم با او آشنا شد. طی گفتوگو و از همان پشت تلفن، پشتکار و جسارت راضیه را حس کرد و به او گفت: «بیا لارستان. اینجا هم تو را به کلاس بریل میفرستم، هم به کلاس حفظ قرآن.»
وقتی پیشنهاد رفتن به لارستان را شنیدم، حس کردم شاید این همان فرصتی باشد که از من گرفته شده است
راضیه تعریف میکند: آن زمان در روستای ما کلاس حفظ قرآن نبود. من با گوشدادن به تلویزیون سعی میکردم قرآن یاد بگیرم، اما خیلی سخت بود. وقتی پیشنهاد رفتن به لارستان را شنیدم، حس کردم شاید این همان فرصتی باشد که از من گرفته شده است.
او که به حفظ قرآن علاقهمند شده بود، بدون تردید قبول کرد. هرچند با مخالفت خانواده مواجه شد، اما مصرانه روی تصمیمش پافشاری کرد.
زندگی با ۱۶ هماتاقی ناشنوا
راضیه به خانوادهاش میگوید: هرقدر به من بیتوجه بودید، دیگر بس است. از این به بعد خودم برای زندگیام تصمیم میگیرم و راه خودم را میروم!
همین را میگوید و تنها راهی لارستان میشود. آنجا، در خوابگاهی که برایش مهیا کرده بودند، با شانزدهدختر ناشنوا هماتاق میشود؛ «ارتباطگیری خیلی سخت بود. آنها به حرکت لبهایم نگاه میکردند و من هم از اصوات نامفهوم سعی میکردم حرفهایشان را بفهمم. اما با وجود همه اینها کمکم با هم دوست شدیم.»
حسینیه امامحسین (ع) لارستان جایی بود که راضیه چند جزء قرآن را آنجا حفظ کرد و خط بریل را هم یاد گرفت. اما این دوره کوتاه بود و بهخاطر مشکلات مالی مجبور شد به روستای خودشان برگردد.
باز هم شانس یارش شد. خبر رسید که در روستای کناری، یعنی «گَزدان»، کلاس حفظ قرآن تشکیل شده است. راضیه هر روز با عصا، مسیر بین دو روستا را پیاده طی میکرد. میگوید: مسیر کوتاه بود، اما ناهموار. در راهِ پر از چاله و سنگلاخ این روستا خیلی وقتها زمین میخوردم و با دست و پای زخمی به کلاس میرسیدم. اما توانستم هجدهجزء را حفظ کنم.

مسیر سخت حفظ قرآن
حفظکردن جزءها اصلا آسان نبود. راضیه تنها نابینای کلاس بود. یک ضبطصوت کوچک جیبی داشت و تمام درسها را با همان ضبط میکرد؛ «در خانه آنقدر صدای استاد را گوش میدادم تا حفظ شوم. گاهی دستم ناخواسته روی کلید صافکن میخورد و یک کلمه حذف میشد. بعد باید زنگ میزدم و دستبهدامن همسایه و فامیل و آشنا میشدم تا همان یک کلمه را برایم بخوانند.».
اما همان کلاس هم کمکم با ریزش اعضا روبهرو و بعد از مدتی تعطیل شد. بااینحال، راضیه دست از علاقهاش نکشید. خبر تشکیل کلاس تازهای در شهرستان لامرد به گوشش رسید و او دوباره راه افتاد و هر روز از روستا به مکتب ثارالله (ع) لامرد میرفت.
کرایهها زیاد بود و تابستانهای لامرد گرم و سوزان؛ «گاهی برای رسیدن به لامرد مدتها زیر آفتاب داغ میایستادم تا تاکسی بیاید.»
همین تصویر ساده، بخشی از روزهای سخت او را نشان میدهد؛ روزهایی که شاید هرکس دیگری را از ادامه مسیر دلسرد میکرد اما راضیه با پشتکار و سماجت همیشگیاش ادامه داد تا بالاخره به آنجا رسید که همیشه رؤیایش را داشت. او حافظ کل قرآن شد؛ نتیجه سالها تلاش، ایستادگی و تسلیمنشدن دربرابر محدودیتها.
جشن رؤیایی حفظ قرآن
راضیه مسیر حفظ قرآن را از اسفند۸۷ شروع کرد و سرانجام در فروردین۹۳، با برگزاری جشنی که سالها در ذهنش تصویر کرده بود، به پایان رساند. با لبخند میگوید: حفظ قرآن را در خانه، مثل یک عروسی مفصل جشن گرفتم. لباس سفید پوشیدم، کیکی شبیه جلد قرآن سفارش دادم و همه را دعوت کردم.
آن روز برای او جشنِ رسیدن به آرزویی بود که سالها برایش جنگیده بود. پس از آن، برای ادامه مسیر علمیاش به قم رفت و مدرک مربیگری حفظ قرآن را هم دریافت کرد. مدتی بعد در مکتب ثارالله(ع) دوباره نقش مربی را برعهده گرفت؛ نقشی که با جان و دل دوستش داشت. بدون دریافت هزینه تدریس میکرد؛ «محدودیتم در بینایی باعث نشد که نتوانم تدریس کنم. هم مهربان بودم و هم سختگیر. بچهها از من حساب میبردند. در کلاسهای دیگر آن مجموعه چنین فضایی نبود و بچهها شلوغ میکردند. کلاس من در آن مکتب جزو منظمترین و موفقترین کلاسها بود.».
اما این همکاری طولی نکشید. او درخواست پرداخت هزینه سرویس رفتوآمد را مطرح کرد و با این درخواست موافقت نشد. همین باعث شد مکتب را ترک کند. بعد از آن تصمیم تازهای گرفت و بهعنوان مربی افتخاری، در فضای مجازی برای کودکان و بزرگسالان کلاس آنلاین حفظ قرآن برگزار میکرد.
آشنایی از راه دور
همسر آیندهاش، ابراهیم حسینی، را در همان گروه مجازی شناخت. او از سوئد عضو گروه بود و عضویت در این گروه، نقطه شروع یک آشنایی آرام و عمیق شد. ابراهیم همان ابتدا از راضیه تقاضای ازدواج کرد؛ راضیه صریح به او گفت که باید ثابت کند قصدش جدی است و برای خواستگاری حضوری به لامرد بیاید؛ «همسرم هم نابیناست و ما با گفتوگو با هم آشنا شدیم. ساعتها با حفظ رعایت موازینی که مد نظرم بود، حرف میزدیم و من در خلال همان حرفها فهمیدم او همان همسری است که همیشه برای خودم تصور کرده بودم. اعتقاد و باور مذهبی داشت و علاقهمند به قرآن بود.»
فروردین سال۹۶ ابراهیم همراه خانوادهاش به خواستگاری آمد. با وجود برخی مخالفتها در خانواده راضیه، آنها در اسفند همان سال مراسم عروسی گرفتند. بعد ازدواج، راضیه به مشهد آمد تا کنار خانواده همسرش زندگی کند. قرار بود مدتی بعد هم به سوئد مهاجرت کنند و برای همیشه آنجا بمانند.
راضیه، با آنکه به شهری جدید قدم گذاشته بود، خیلی زود دوست پیدا کرد. ارتباطگیری صمیمی و راحتش باعث شد اهل محل خیلی سریع او را بشناسند و دوستش داشته باشند. میگوید: با آرایشگر و خیاط و بقیه اهالی اینجا دوست شدهام. یک فرد نابینا باید بتواند مهارت ارتباطی خوب داشته باشد. میدانم که خیلی از کارها را خودم بهتنهایی نمیتوانم انجام بدهم و به کمک بقیه احتیاج دارم.»

از دورهمی دوستانه تا مولودی در محله
تعریف میکند که در طول هفته، چند روز را به دورهمیهای دوستان جدیدش میرود.
محدودیتم در بینایی باعث نشد که نتوانم تدریس کنم. هم مهربان بودم؛ هم سختگیر. کلاس من جزو منظمترین و موفقترین کلاسها بود
زود با جمعها اخت میشود و حضورش برای دوستانش دلنشین است. خودش هم اهل مهمانیگرفتن است. میگوید همین چند وقت پیش بهمناسبت تولد حضرتزینب (س) مولودی برپا کرده و همه همسایهها را دعوت کرده است.
با خنده اضافه میکند: دستپختم هم خوب است. تا حالا برای بیستنفر هم آشپزی کردهام.
آشپزی را از همسرِ برادرش یاد گرفته و این مسیر هم برایش ساده نبوده است؛ «هیچکس اجازه آشپزی به من نمیداد. همه میگفتند کُندی، میسوزی و.... خودم هم باورم شدهبود که نمیتوانم آشپزی کنم.».
اما وقتی همسر برادرش باردار بود و ویار شدید داشت، راضیه برای کمک به خانهاش رفت؛ همانجا صبح و شب، طبق دستورهایی که او میداد، غذاهای موردعلاقهاش را میپخت و کمکم آشپزی را یاد گرفت. حالا با اعتمادبهنفس میگوید: همه عاشق دستپختم هستند.
راضیه به خودش هم ثابت کرده است که بهتنهایی میتواند از پس خیلی کارها برآید؛ چه در خانه، چه بیرون. میگوید: هفتهای چندروز به حرم هم میروم و زیارت هم میکنم. فقط باید اراده کنی و به تواناییهایت باور داشتهباشی، خدا هم کمکت میکند و باقیاش درست میشود.
عضوی از خانواده
محدثه آسیابانها؛ دخترِ صاحبخانه راضیه، یکی از دوستان نزدیک او به شمار میرود. میگوید: سه سال است که راضیه اینجاست و حالا از دوست هم برای ما نزدیکتر است؛ مثل یکی از اعضای خانواده.
تعریف میکند که خیلی وقتها همراه هم بیرون میروند؛ دوتایی به حرم میروند، خرید میکنند و قدم میزنند. از اخلاق راضیه که میپرسیم، میگوید: خیلی اهل بگو و بخند است. با همه زود ارتباط میگیرد. آنقدر راحت برخورد میکند که گاهی واقعاً یادت میرود که تفاوتی با بقیه دارد.
همین صمیمیت و انرژی مثبت باعث شده حضور راضیه اینجا برایش مثل حضور یک خواهر باشد. محدثه میگوید وقتی راضیه مهمانی میگیرد، او هم کمکش میکند تا دستتنها نماند: «خیلی وقتها سفره را با هم میاندازیم و غذاها را آماده میکنیم. خودش کارهایش را عالی انجام میدهد، ولی ما هم دوست داریم کنارش باشیم.»
در کلام محدثه، نوعی دوستداشتنِ بیتکلف دیده میشود؛ برای او و خانوادهاش، راضیه فقط یک مستأجر یا همسایه نیست و حالا مثل عضوی از خانوادهشان شده است.
* این گزارش دوشنبه ۱۷ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۵۰ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.
