کد خبر: ۱۰۵۳۰
۲۳ مهر ۱۴۰۳ - ۰۹:۲۵

اراده روشن اشرف فیضی در دنیای تاریکی‌ها

اشرف فیضی در نوجوانی و طی یک عمل جراحی، بینایی هر‌دو چشمش را از دست داده است، اما دستاورد‌های زندگی‌اش نشان می‌دهد که با تلاش و کوشش بسیار مانع از این شده است که جهانش در تاریکی فرورود.

تصور کنید که یک‌باره نعمت دیدن را از دست بدهید. بی‌شک اینکه با جهان تاریک روبه‌رو شوید، خیلی دلهره‌آور است، اما شاید کسی که از ابتدا ندیده، راحت‌تر با این شرایط کنار بیاید تا کسی که رنگ‌ها و درخشش نور آفتاب و مهتاب را به چشم دیده است.

اشرف فیضی، جوان محله ثامن، در دسته دوم قرار می‌گیرد؛ او در نوجوانی و طی یک عمل جراحی، بینایی هر‌دو چشمش را از دست داده است، اما دستاورد‌های زندگی‌اش نشان می‌دهد که با تلاش و کوشش بسیار مانع از این شده است که جهانش در تاریکی فرورود. ضمن اینکه مدت‌هاست با حفظ شش‌جزء قرآن، دلش به نور آیات الهی روشن شده است.

 

سوی چشمانم رفت

اشرف سال ۱۳۶۴ در خانواده‌ای به دنیا آمد که بعد از او صاحب سه پسر شدند. سال‌های کودکی او تا نُه‌سالگی بدون هیچ چالشی سپری می‌شود، اما بعدازاین سن است که به‌مرور بینایی‌اش ضعیف می‌شود. دوسال بعد در یازده‌سالگی، بیماری قند خون استرسی می‌گیرد که بیش‌از هر‌چیز روی بینایی‌اش تأثیر می‌گذارد.

اشرف هر‌طور هست دبستان را تمام می‌کند و مقطع راهنمایی را هم با سختی می‌گذراند، اما در شروع دبیرستان است که چشمانش به آب‌مروارید مبتلا می‌شود. نهایتا در پانزده‌سالگی یکی از چشمانش را عمل می‌کند، اما نه‌تن‌ها بهتر نمی‌شود، که بینایی آن چشم را به‌طور کامل از دست می‌دهد. همان پزشکی که چشم اول را عمل کرده است، چند‌سال بعد، چشم دیگر را عمل می‌کند و علت هر‌چه که بوده، این‌بار تمام بینایی‌اش را از دست می‌دهد.

خودش می‌گوید: چشم‌هایم آن‌قدر ضعیف بود که نمی‌توانستم تخته‌سیاه کلاس را ببینم و نوشته‌های کتاب را راحت بخوانم، اما هر‌چه که بود، از پس کار‌های شخصی‌ام برمی‌آمدم. متأسفانه همین شرایط دشوار هم با نابینایی مطلق از دست رفت.»

 

از مصائب مدرسه رفتن

هیچ‌چیزی برای اشرف بااهمیت‌تر از مطالعه دروس و دانش‌اندوزی نبوده و نیست. او آن‌قدر علاقه‌مند به درس‌خواندن است که هیچ‌وقت از کتاب و دفترش جدا نشده است. شاید به همین‌دلیل است که زندگی‌اش را با مقاطع مختلف تحصیلی دسته‌بندی می‌کند.‌

می‌گوید: دوران دبستان خوب بود؛ چون مدرسه هاجر از منزلمان چند‌کوچه فاصله داشت، اما در مقطع راهنمایی و بعد‌ها در دبیرستان خیلی اذیت شدم. خاطرم هست که چشمانم آب‌مروارید داشت و دائم اشک می‌ریخت. آن‌قدر زیر چشم‌هایم را پاک می‌کردم که زخم شده بود. بینایی کمی داشتم و فقط خیلی نزدیک را می‌دیدم. همیشه هم تنها می‌رفتم و می‌آمدم. در راه مدرسه هم انواع بلا‌ها سرم می‌آمد؛ یا زمین می‌خوردم یا راه را اشتباه می‌رفتم و گاهی هم سگ‌های ولگرد دنبالم می‌کردند.

 

مدرسه بدون دیدن تخته‌سیاه

او سال اول دبیرستان چشمش را عمل می‌کند، اما بینایی آن را به‌طور کامل از دست می‌دهد. بااین‌همه هنوز با یک چشم کم‌بینا کار را پیش می‌برد و از درس‌خواندن نمی‌ماند. می‌گوید: برای مقطع دبیرستان به مدرسه‌ای نزدیک میدان گلشور و بعد‌ها به دبیرستانی نزدیک چهارراه شهید‌گمنام می‌رفتم. درس‌خواندن در این سال‌ها فقط با کمک هم‌کلاسی‌ها و دوستانم میسر بود، وگرنه در آن‌سال‌ها هیچ‌وقت تخته‌سیاه را ندیدم.

در راه مدرسه انواع بلا‌ها سرم می‌آمد؛ یا زمین می‌خوردم یا راه را اشتباه می‌رفتم و گاهی هم سگ‌های ولگرد دنبالم می‌کردند

اشرف اطلاع نداشته است که در مشهد مدارسی هم مخصوص نابینایان و کم‌بینایان هست. می‌گوید: آن‌قدر در سال‌های دبیرستان اذیت شدم که اگر می‌دانستم مدارسی مخصوص کم‌بینایان هست، حتی یک روز هم در مدرسه عادی درس نمی‌خواندم.

حدود هجده‌سال داشته است که نابینای مطلق می‌شود؛ این شرایط باعث افسردگی و گوشه‌نشینی‌اش می‌شود. اشرف درباره آن روز‌ها می‌گوید: بین کم‌دیدن و هیچ‌ندیدن یک‌دنیا فاصله است. وقتی کاملا نابینا شدم، دلم خیلی غصه‌دار شد. هیچ‌کارم را نمی‌توانستم خودم به‌تن‌هایی انجام دهم و یک‌دفعه خانه‌نشین شدم. از همه بیشتر این مسئله ناراحتم می‌کرد که محتاج دیگران بودم.

وقتی نابینا شدم یک‌باره دنیا برایم تاریک شد. آن‌قدر هول کرده بودم که از تنهایی و سکوت می‌ترسیدم. اگر کسی وارد خانه یا اتاق می‌شد، وحشت می‌کردم؛ چون نمی‌دانستم چه کسی است یا اگر سلام می‌کردم و جواب نمی‌دادند، حسابی می‌ترسیدم.

 

۴ساعت در مسیر دانشگاه

اشرف سال۱۳۸۵ وارد دانشگاه شده و پنج‌سال بعد در رشته الهیات و تاریخ‌تمدن ملل اسلامی فارغ‌التحصیل می‌شود. او برای رفتن به دانشگاه سختی‌های بسیاری کشیده است. ابتدا پیاده تا حاشیه صدمتری می‌رفته، سپس چندین خط عوض می‌کرده است تا به دانشگاه برسد. اول با خط۳۵ به خواجه‌ربیع می‌رفته، سپس با خط۹۹ خودش را به قاسم‌آباد می‌رسانده است. حساب که کنید، دوساعت در مسیر رفت و همین مقدار را در مسیر برگشت بوده است.


سواد داری، خودت بخوان!

با خودش دستگاه ضبط‌صوت می‌برده و حرف‌های استادان دانشگاه را ضبط می‌کرده است. البته هم‌کلاسی‌های خوبی هم داشته که متون کتاب‌ها را برایش می‌خوانده و ضبط می‌کرده‌اند. او این دوران را بهترین ایام زندگی‌اش می‌داند؛ چون همراه دوستان شاد بوده و از تحصیل لذت می‌برده است. البته که سختی‌هایی هم داشته است.

می‌گوید: دوران دانشگاه سختی‌های خاص خودش را داشت که به خواندن و نوشتن دروس محدود نمی‌شد. مثلا تمام اطلاعات مهم روی برد دانشگاه نصب می‌شد و من آنها را نمی‌دیدم. خیلی‌ها نمی‌دانستند که من در دیدن مشکل دارم. خاطرم هست که به یکی از دختران دانشجو گفتم اعلامیه‌های روی برد را بخواند و برگشت و گفت «سواد داری، خودت بخوان.» این را گفت و رفت. خیلی ناراحت شدم، ولی چیزی نگفتم!

 

اراده روشن اشرف فیضی در دنیای تاریکی‌ها


سردرگمی در مسیری پَرت

با‌وجود این سختی‌ها دوران دانشگاه برای اشرف تنها به مطالعه دروس محدود نشده و در‌کنار آن فعالیت‌های فرهنگی را هم در کانون‌های دانشگاه دنبال کرده است؛ دوران خوبی که برای او یادگار مانده، اما خاطره‌ای ناخوشایند نیز در ذهنش جا گذاشته است.

می‌گوید: آن کانون مسئولی داشت که برای بچه‌ها سرویس رفت‌وآمد جور کرده بود. یک شب قرار بود راننده سرویس، من را سرخط اتوبوس شرکت واحد بگذارد تا به‌سمت خانه بیایم، اما راننده، من را در مسیری پرت پیاده کرد. آن شب خیلی ترسیدم و چند‌نفر مزاحمم شدند. بالاخره با کمک یکی تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم. حتی با یادآوری آن خاطره، حالم بد می‌شود.

 

روشنی دل با حفظ قرآن

اشرف حافظ شش‌جزء قرآن است. او ابتدا حفظ قرآن را از مسجد محله و با کمک دوستان هم‌محلی شروع می‌کند. با این شیوه سخت و طاقت‌فرسا موفق می‌شود جزء یک را از بر کند.

در ادامه به مجتمع نابینایان می‌رود و آنجا با مربیان حفظ قرآن ویژه روشن‌دلان ادامه می‌دهد. در حال حاضر پنج جزء ابتدایی و جزء سی‌ام قرآن کریم را حفظ است. او آرزو دارد در سال‌های آتی حافظ کل شود، اما باید این کار را صوتی انجام بدهد؛ چون انگشتانش به‌خاطر بیماری قند خون دیگر حس ندارند و نمی‌تواند خطوط بریل قرآن را بخواند و تشخیص دهد.

 

دوستانی که چشمانم بودند

بخش طلایی زندگی اشرف، بودن کنار انسان‌های شریف است. اینکه او با کم‌بینایی و سپس نابینایی کامل توانسته درس بخواند و قرآن حفظ کند، به‌خاطر وجود همین آدم‌هاست. می‌گوید: در تمام دوران تحصیل، پایان هرسال تحصیلی، چند‌تا از هم‌کلاسی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند که «قول می‌دهیم کمکت کنیم، درست را رها نکن.» دوستان خوبی که برایم وقت می‌گذاشتند. شاگرد زرنگ‌های مدرسه چندتایی‌شان بعد از زنگ آخر صبر می‌کردند و درس‌ها را برایم روخوانی می‌کردند تا بشنوم و حفظ کنم.

قرار بود راننده سرویس، من را سرخط اتوبوس شرکت واحد بگذارد تا به‌سمت خانه بیایم، اما در مسیری پرت پیاده کرد

خیلی از هم‌کلاسی‌ها کمک کردند تا بتوانم در مدرسه عادی درسم را تمام کنم؛ مثلا سمیه گلزار، هم‌کلاسی دبستانم، روی دیوار خانه‌شان با من ریاضی کار می‌کرد. نرگس فرقانی هم در مقطع راهنمایی کمکم می‌کرد. پدر نرگس دو دفتر صد‌برگ را به هم منگنه کرد تا او درشت درشت درس علوم را برایم بنویسد.

نرگس به من می‌گفت «به‌خاطر همین درشت نوشتن، خط خودم درشت شده است و نمی‌توانم ریز بنویسم.» فاطمه قربانی، هم‌کلاسی دبیرستانم هم که دختر شهید بود، بعد از زنگ آخر در مدرسه می‌ماند و در دروس کمکم می‌کرد. این افراد از این محله رفتند و متأسفانه با یکدیگر ارتباطی نداریم.

اشرف در دوران دانشگاه هم از دوستان خوب بی‌بهره نبوده است که دوست دارد از آنها یاد کند. او می‌گوید: دوران دانشگاه نیز هم‌کلاسی‌ها بودند که درس‌ها را برایم روخوانی و ضبط می‌کردند. در امتحانات هم منشی من بودند؛ مثلا افسانه محمودآبادی، زکیه حمیدی، وحیده انصاری و چند‌نفر دیگر که همیشه ممنونشان هستم.

یک نفر دیگر هم عصای دست اشرف در حفظ قرآن بوده که با کمک‌هایش به او انگیزه داده است. معصومه فدایی، دوست هم‌دوره و هم‌محلی او که مدت‌هاست به خانه اشرف می‌آید و برای او قرآن می‌خواند. اشرف صدای او را ضبط کرده و مدت‌ها گوش می‌داده است. او به این طریق توانسته سه جزء قرآن را حفظ کند.

 

ترسی عمیق از روبه‌روشدن با دزد

اشرف چندی پیش، تجربه وحشتناکی را از سر گذرانده است. او در خانه تنها بوده است که غریبه‌ای در سکوت وارد می‌شود. او تعریف می‌کند: چند‌وقت پیش، وقتی در خانه تنها بودم، صدای پای فردی را شنیدم و می‌دانستم کسی در خانه است. هرچه سلام کردم یا سؤال می‌پرسیدم «کیه؟» کسی جواب نمی‌داد. فکر می‌کردم یکی از برادرهایم یا همسرانشان است که دوست ندارد جوابم را بدهد.

خلاصه بعد‌از چند‌ساعت که اعضای خانواده‌ام آمدند، فهمیدیم که دزد بوده است. اگر آن موقع می‌فهمیدم که دزد است، حتما سکته می‌کردم. برای کسی که نمی‌بیند، تجربه خیلی وحشتناکی است. تا چند روز بعد هم از ترس در اتاق ماندم.

 

اراده روشن اشرف فیضی در دنیای تاریکی‌ها

 

چالش چاله پیش پای نابینایان

عصای سفید دارد، اما گویا خیلی‌ها به وضعیت نابینایان توجهی ندارند. اشرف خاطره‌ای دارد از روزی که به‌زحمت خودش را به بیمارستان فارابی رسانده، اما راننده‌ای بی‌توجه، با خودرو از روی قسمت پایین عصایش رد شده و آن را شکسته است.

می‌گوید: بعداز اینکه عصا شکست، من همان‌طور مانده بودم و اصلا نمی‌توانستم قدم بردارم. با هزار زحمت و با کمک دیگران، راه خانه را پیدا کردم. به نظر من، شرایط رفت‌وآمد برای نابینایان در شهر اصلا مناسب نیست. بار‌ها پاهایم در چاله افتاده است یا زمین خورده‌ام. چند‌باری سر‌و‌صورتم به این‌طرف و آن طرف خورده است. حتی چند‌بار انگشت پاهایم شکسته است.

کفش آهنین بین مطب دکتر‌ها

تلخ‌ترین خاطره زندگی زهرا جنتی، مادر اشرف، مربوط‌به زمانی است که او بینایی‌اش را از دست می‌دهد. زهرا‌خانم می‌گوید: دخترم سنی نداشت که نابینا شد. چیزی هم نمی‌گفت. فقط می‌دیدم که از دیوار می‌گیرد و راه می‌رود. بارهاوبار‌ها به بیمارستان رفتیم و به دکتر‌های مختلف مراجعه کردیم، اما فایده نداشت. حتی اشرف را به تهران بردیم تا دکتر‌های آنجا نظر بدهند. در‌نهایت همه گفتند که در‌اثر فشار چشم، رگ‌های عصبی چشمش از بین رفته‌اند.

بار‌ها پاهایم در چاله افتاده است یا زمین خورده‌ام؛ چند‌باری سر‌و‌صورتم به این‌طرف و آن طرف خورده است

حسین فیضی، پدر اشرف، هم می‌گوید: در این سال‌ها هر‌کاری از دستمان بر‌می‌آمد انجام دادیم، اما فایده نداشت. چند‌سال پیش شنیدیم که پزشکی در شیراز توانسته است بینایی کسی را برگرداند. برای همین چهاربار به آنجا رفتیم. دفعه آخر دکتر خودش گفت که دیگر کاری نمی‌توان انجام داد.

 

صوت قرآن و رفاقت قرآنی

معصومه فدایی، همسایه و دوست اشرف

اشرف هم‌کلاسی و دوست دوران راهنمایی من است. هر‌دو چند‌سال پیش در کلاس‌های حفظ قرآن مسجدالنبی (ص) محله ثامن شرکت کردیم. اشرف مشتاق حفظ قرآن بود، ولی حتی نمی‌توانست قرآن را از خطوط بریل بخواند. برای همین نیت کردم که روخوانی قرآن را برایش ضبط کنم. سه جزء را برایش خواندم و ضبط کردم. بار‌ها پیشنهاد کردم که از صوت ضبط شده قاریان استفاده کند، اما اشرف می‌گفت «صدای تو برای من بهتر است.» من هم حس خوبی داشتم که کمکی از دستم برمی‌آید و شاد بودم.

اشرف، ایمان قوی و دل استواری دارد که مثال‌زدنی است. او در پایگاه بسیج محله‌مان هم هرازچندگاهی برای دیگر بانوان به سخنرانی درباره احکام می‌پردازد.




* این گزارش دوشنبه ۲۳ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۶ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44