خیلیها بر این باورند که چشمها، مهمترین اعضای بدن هستند و بدون آنها زندگی ممکن نیست. اما هستند افرادی که بدون دیدن هم در جامعه کارهای بزرگی انجام میدهند. راوی داستان امروز ما رزمنده و جانباز دفاع مقدس است؛ کسی که دو سال سابقه حضور در جبهه دارد و در سالهای پس از جنگ تحمیلی هم از فعالیتهای اجتماعی دست برنداشته است.
ابراهیم رضایی چندسال قبل بهدلیل بیماری آبسیاه کمبینا شد و این موضوع باعث شروع فعالیتهای او برای نابینایان و کمبینایان شده است.
فصل اول زندگی او مربوط به دوران کودکی و نوجوانی است. آقاابراهیم حالا شصتسال دارد و متولد مشهد است. پدرش طلبه بوده است و خانوادهای مذهبی داشتهاند. سالها ساکن کوچه سیاوان و پیچ تلگرد بودهاند.
حالا هم سالهای سال است که ساکن محله امیرالمؤمنین (ع) است. تحصیلات ابتدایی را که تمام کرد، سراغ کار رفت. مثل اکثر بچههای محلات اطراف حرم مطهر، او هم در ابتدا دستفروش شد؛ از بستنی یخی یا همان آلاسکا گرفته تا تسبیح و زیارتنامه امامرضا (ع).
در روزهای انقلاب اسلامی با تعدادی از جوانان هممحلی، شبها حفاظت از امنیت مردم را برعهده داشتند و روزها هم به تظاهرات میپیوستند.
او میگوید: شبها جمعی از جوانان در مسجد ابوالفضلی که در حال حاضر نبش شلوغبازار واقع است، جمع میشدیم و نگهبانی از محدوده را برعهده میگرفتیم؛ روزها هم به تظاهرات میپیوستیم. خاطرم هست که به بیت آیتا... شیرازی میرفتیم و پوسترهای شاه را با سیگار سوراخ میکردیم، روی چشمها و لبهایش را. بعدها همان مکان اجتماعمان در مسجد ابوالفضلی، پایگاه بسیج شهیدمدنی شد.
دومین بخش زندگی او با جنگ ایران و عراق پیوند خورده است. با آغاز جنگ تحمیلی، دلش خواست به جبهه برود. اواخر سال ۱۳۵۹ بود که برای آموزش به بجنورد رفت، سپس به پادگان لشکر۹۲ زرهی اهواز منتقل شد. آنجا نیروها تقسیم شدند و ابراهیم به منطقه کوشک حسینیه بین اهواز و خرمشهر رفت. ۴۵روز آنجا خدمت کرد و برای مرخصی به مشهد برگشت. برای ۴۵روز دوم به هویزه رفت و جزو گروه مهندسی سنگرسازان شد.
آقاابراهیم میگوید: چوبهایی که فکر میکنم به آنها «بلر» میگفتند، با قطار به اهواز میآمد و برای سقف سنگر از آنها استفاده میکردیم. روغن خورده بود و نمیدانم از کجا میآمد، اما آنقدر مقاوم بود که خمپاره هم آن را نمیشکست. سقف سنگر را با این چوبها میساختیم و روی آن هم خاک میریختیم.
سه ماه که تمام شد و به مشهد برگشت، بعداز مدتی دوباره دلش، هوای رفتن کرد. بار دومی که برای جبهه داوطلب شد، به پادگان دژ خرمشهر اعزام شد و زمان آزادی خرمشهر همانجا حضور داشت. آقاابراهیم آنجا هم مسئول سنگرسازی و انتقال مهمات بود. سه ماه را همانجا ماند و بعد به مشهد برگشت.
آبان سال۱۳۶۱ برای سومینبار داوطلب حضور در جبهه شد. اینبار به غرب کشور و کردستان اعزام شد. خودش میگوید: به پادگانی در اسلامآباد غرب رفتیم و بعد از گروهبندی به کامیاران منتقل شدیم. آن منطقه تازه از دست بعثیها و کوملهها بازپسگیری شده بود. ما را به مقر روستای «پَشآباد» فرستادند. مقر ما هم بالای سر روستا و در ارتفاع قرار داشت.
آنجا مشکلات بسیاری داشتیم؛ غذا به ما نمیرسید، سرمای هوا بیداد میکرد و محموله غذا و تدارکات هم معمولا کمین میخورد؛ یعنی در جاده به آن حمله میشد و به دست ما نمیرسید. گاهی روزها میشد که غذا نداشتیم و سخت میگذشت. درنهایت یکی از افراد عضو شورای روستا را راضی کردیم که به ما گردو و نان بفروشد. به هر زحمتی بود، آن دوره را سپری کردیم و بعد از پایان دوره به مشهد برگشتیم.
سال۱۳۶۲ باز داوطلب شد و اینبار به ایلام رفت. آنجا در عملیاتی که نامش را به خاطر ندارد، در خط دوم جبهه ایلام مجروح شد. ابراهیم میگوید: هرکس برای خودش یک سنگر انفرادی حفر کرده بود. در پدافند نیروهای عراقی خمپارهای نزدیک من اصابت کرد و دراثر موج انفجار آسیب دیدم.
از گوشهایم خون جاری شد و به بیمارستان صحرایی ایلام منتقل شدم. از آنجا هم با هواپیمای نظامی به تهران منتقل شدم و ۲۱روز در بیمارستان سینای تهران بستری بودم، سپس به مشهد آمدم. ابتدا به کمیسیون پزشکی بنیاد شهید رفتم و ۴۵درصد جانبازی ثبت شد، اما یک سال بعد با بهبودی، مقدار آن به ۱۰درصد تغییر کرد. وقتی دیدم حالم بهتر شده است، دوباره درخواست اعزام به جبهه دادم.
ابراهیم سال۱۳۶۳ به جبهه غرب و منطقه میمک اعزام شد. او که دورههای امدادگری را گذرانده بود، اینبار در بهداری خدمت میکرد. میگوید: آمبولانس و یک راننده تحویل من دادند. هر روز میرفتیم و از خط مقدم مجروحان را به بیمارستان صحرایی منتقل میکردیم. در آن دوره، مجروحان و شهدای بسیاری را به عقب برگرداندم. روز آخری که آنجا بودم، پاتک نیروهای عراقی بود.
شب گذشته، نیروهای خودی عملیاتی انجام داده بودند و آن روز نوبت ضدحمله عراقیها بود. هواپیماهای عراقی آنجا را بمباران شدیدی کردند. آمبولانس مورد اصابت موشک قرار گرفت و مجروحان و راننده شهید شدند. من هم که بیهوش بودم، هیچچیز را متوجه نشدم، حتی فکر میکردم شهید شدهام.
به بیمارستان شریعتی انتهای بولوار وکیلآباد مشهد منتقل شدم و دوهفتهای بستری بودم. آنجا دوستان تازه متوجه شدند که شهید نشدهام. چون اسم من به نام شهید ثبت شده بود، اصلا متوجه نشدم چطور و چه کسی بدنم را از جبهه به عقب برگرداند. خوشبختانه در این مدت به خانوادهام چیزی نگفته بودند.
ابراهیم اینبار اصلا بهدنبال جانبازی نرفت؛ سال بعد یعنی ۱۳۶۴ دوباره داوطلب شد و به جنوب رفت. در مناطق اهواز، دزفول و سوسنگرد خدمت کرد. اسفند سال۱۳۶۴ با زینب صابری ازدواج کرد و سال۱۳۶۵ زمانی به جبهه رفت که فرزندش تازه به دنیا آمده بود و فقط ۹ روز داشت.
زینبخانم میگوید: حتی زمانی که در عقد بودیم، یک روز صبح آمد دم در خانه پدرم و اورکت تنش بود. گفت «میخواهم به جبهه بروم.» من هم که کاری از دستم برنمیآمد، به او گفتم برود. زمانی هم که بچه به دنیا آمد، مثل همان دفعه قبل یکباره گفت میخواهد برود.
ابراهیم، اما همیشه دلتنگ خانه بوده است. پساز دوماه همسرش تماس گرفت و خبر از بیماری فرزندشان داد؛ او هم زودتر از موعد جبهه را ترک کرد و به مشهد برگشت. او درمجموع حدود ۲۴ماه یعنی دو سال تمام، سابقه حضور در جبهه را دارد.
عکسهایی از دوران دفاع مقدس را در آلبومشان میبینیم. یکی از عکسهای آلبومشان گویا قبل از تیتراژ اخبار در تلویزیون هم پخش میشود؛ در این عکس ابراهیم حضور دارد و رزمنده دیگری علامت پیروزی را نشان داده است.
فصل بعدی زندگی ابراهیم از زمانی آغاز شد که بیناییاش را تقریبا از دست داد. چشمهای ابراهیم حالا کمفروغ است، آنقدر که تنها نور را تشخیص میدهد. حدود ۱۰ سالی میشود که در این وضعیت قرار دارد. از جبهه که برگشت، پساز چند سال مشکلات چشمانش آغاز شد. ابتدا آبمروارید سراغش آمد و عمل کرد. پس از آن به آب سیاه مبتلا و دراثر فشار زیاد چشم، پرده شبکیه تخریب شد.
در همه این سالها او و همسرش مالک تنها دکه روزنامهفروشی گلشهر بودهاند؛ همان دکه روزنامهفروشی معروف ابتدای کوچه سینما شهر قصه. ابراهیم تا وقتی سوی چشمهایش اجازه میداد، خودش در همین دکه کار میکرد، اما با ضعیفترشدن چشمها مجبور به اجارهدادن آنجا شد.
این زن و شوهر، خانه قرآنی کوثر را تأسیس کردهاند که مختص کودکان گلشهری است. آقاابراهیم میگوید: مجوزش را از سازمان تبلیغات اسلامی گرفتیم و مرکز را دایر کردیم، اما آنجا نمیشد فعالیتهای بیشتری داشت و چندمدرس آنجا را اداره میکنند؛ بههمیندلیل سراغ ثبت یک خیریه رفتیم.
هیئتی داریم با سابقه پنجاهساله به نام انصارالمهدی (عج) که از آن هیئت الگو گرفتیم و تصمیم بر آن شد که هیئت و خیریهای برای نابینایان راهاندازی کنیم. ابتدا برنامهها در خانه قرآن برگزار میشد. بهتدریج جمعیت زیاد شد و به فکر ثبت آن افتادیم. درنهایت هیئت و خیریه جابربنعبدالله انصاری تشکیل شد.
از سال۱۳۹۳ فعالیتشان جدی شده است و برنامههای منظم عزاداری و دعاخوانی دارند. ابراهیم میگوید: این نام را پیشنهاد کردم؛ چون بنا به روایاتی جابربنعبدالله که نابینا بود اولین مردی بود که مزار امامحسین (ع) را چهل روز پس از واقعه عاشورا زیارت کرد.
خیریه که در خیابان شهیدشفیعی۳۰ و محله شهیدآوینی قرار دارد، اتاقی در حیاط مسجد امامرضا (ع) است. آقاابراهیم و همسرش سراغ خیران میروند و خانوادههای تحتپوشش را به آنها معرفی میکنند. چندسال پیش که برای گزارش برنامهشان در روز جهانی نابینایان به آنجا رفته بودیم، مشاهده کردیم که عصای سفید توزیع میکنند. آقاابراهیم با اشارهبه برنامه همان روز میگوید: خیّری پیدا شد که در آن روز، عصا، مقداری پول و چند مرغ منجمد به خانوادههای نیازمند اهدا کرد.
زینبخانم میگوید: خیران، متفاوت کمک میکنند؛ گاه پیش میآید که مثلا مبلغی واریز میکنند و میگویند که برای صدنفر غذا آماده کنیم. ما هم در حیاط خانه خودمان دیگ و اجاق را علم و غذا را طبخ و توزیع میکنیم. خیرانی هم هستند که ماهیانه مبلغی را به خانوادههای نابینایان تحت پوشش خیریه ما اهدا میکنند.
او ادامه میدهد: ما در خیریهمان خانوادههای دارای فرد نابینا، کمبینا و بیسرپرست را تحت پوشش داریم که درمجموع حدود دویستخانوار هستند. این خانوادهها الزاما گلشهری نیستند و از محله پنجتن تا شهرک شهیدرجایی را شامل میشوند.
سال گذشته با کمک خیران موفق شدند ۲۵نفر را برای اولینبار به زیارت عتبات عالیات بفرستند. امسال هم با توجهبه شرایط اقتصادی تعداد کمتری یعنی هفتنفر را بهعنوان زائر اولی به عتبات عالیات فرستادهاند. ابراهیم میگوید: دعای خیر این زائران یک دنیا میارزد.
سراغ مددجوهای خیریه جابربنعبدالله انصاری میروم. عیسی و فاطمه زن و شوهری هستند که هردو نابینا شدهاند. عیسی تا چندسال پیش کمبینا بوده است، اما حالا دیگر دید ندارد و اطراف حرم مطهر دستفروشی میکند.
فاطمه هم سالها پیش به بیماری سرخک مبتلا شد و متأسفانه بیماری به چشمهایش آسیب زده است. عیسی میگوید: زندگیمان با هر مشکلی پیش میرود و خدا را شاکریم. درباره آقای رضایی و خیریه هم باید بگویم که تابهحال دو بار به ما عصای سفید و هرازچندگاهی هم بستههای کمکمعیشتی میدهند. خدا خیرشان بدهد.
علیمحمد یکی دیگر از مددجویان خیریه است. او ۵۶سال پیش، وقتی فقط هشتسال داشت، به بیماری آبسیاه مبتلا و نابینا شد. او از برخورد رایج در بعضی خیریهها گلایه میکند، از اینکه برای کمککردن، همه زندگی مددجو را وارسی میکنند. علیمحمد میگوید: تنها خیریهای که با آنها در ارتباط هستیم و گاهی کمکهای معیشتی دریافت میکنیم، همین خیریه جابربن عبدالله انصاری است. روزگارمان هم به هر سختی که باشد، میگذرد و خدا بزرگ است.
رضا هم یکی از مددجویان این خیریه است. حدود بیستسال پیش و در جنگ افغانستان، بینایی یکی از چشمهایش را با ترکش از دست داد. همسرش نیز پای مصنوعی دارد؛ چون در افغانستان و در روستایی که زندگی میکردند، موضوعات بهداشتی چندان رعایت نمیشد و پساز شکستگی پایش عفونت کرد و درنهایت مجبور شدند آن را قطع کنند. امسال از طرف خیریه با آنها تماس گرفته و خبر خوش فرستادن آنها به کربلا را دادهاند.
رضا میگوید: تا امسال به کربلا نرفته بودم و اصلا فکر نمیکردم با این شرایط اقتصادی بتوانم بهزودی به زیارت بروم. اما پیش از اربعین تماس گرفتند و خبر دادند که من و همسرم راهی این سفر خواهیم شد. به این سفر رفتیم و بعداز دیدن حرم امامان معصوم (ع) دلمان روشن شد.
* این گزارش دوشنبه ۲۴ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۰ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.