حسین طلوع صادقزاده میگوید: کارگاه قالیبافی پدرم در خانه بود و ما بچهها باید همگی به او کمک میکردیم. من تا سال چهارم دبیرستان نصف روز قالیبافی میکردم و نصف روز مدرسه بودم.
دلم میخواهد هر جایی از دستم برمیآید، گرهای را باز کنم. گاهی حتی از خدا میخواهم که آرامش قلبی به من بدهد. بگوید «تو را آفریدهام و میتوانی یک کتاب بخوانی.»
روزهای آخر بود که یک روز گلولهای از کنار صورتم رد شد و زخم کوچکی برداشت. به گوش چهارتن از بچههای هممحلیمان رسیده بود که محمد ترکش خورده است. آنها ۱۰ روز زودتر از ما ترخیص شدند و وقتی به محله رفتند، خبر شهادتم را به خانوادهام رسانده بودند.