کد خبر: ۷۶۰۴
۱۴ آذر ۱۴۰۲ - ۰۹:۱۹

داستان زندگی روشن زوج نابینا و فرزندان بینایشان

پشتکار زوج روشن دل محله بهارستان مثال زدنی است. خوشبختی این زوج که از سال ۹۵ پیمان ازدواج بسته اند با آمدن دو پسرشان کامل شده است.

در همه سال‌های کاری ام در مقابل افراد بسیاری برای مصاحبه قرار گرفته ام، اما این بار برایم یک تفاوت اساسی دارد. در طول مسیر، هزار بار کلمه‌ها را سبک و سنگین می‌کنم. جمله‌هایی را که‌ می‌خواهم به کار ببرم، با خودم مرور می‌کنم تا خدای ناکرده حرف نسنجیده‌ای نزنم که سبب ناراحتی رضا گلدوست و همسرش، زینب چراغی که هر دو روشن دل هستند، بشود.

نشانی سرراست است، در خیابان شهیداصلانی. وارد خانه که‌ می‌شوم، دو پسرشان مشغول بازی هستند، مقابلم می‌ایستند و‌ می‌گویند آمده‌ای با مامان و بابا حرف بزنی؟ هنگامی که جوابم را‌ می‌شنوند، حس کنجکاوی شان بیشتر می‌شود و اطرافم می‌چرخند. آقارضا گلدوست مادرزادی نابیناست و دیپلم دارد. دو سالی هست که کار عطرفروشی را شروع کرده و چندسال هم به عنوان معلم آموزش خط بریل تدریس کرده است. از سال ۹۸ هم خادم حرم رضوی است.

زینب خانم چراغی هم مادرزادی نابیناست. کارشناسی ارشد ادبیات و مقام‌های کشوری در رشته گل بال دارد. اهل قلم است و گاهی دل نوشته‌هایی را که از احساسش سرچشمه می‌گیرد، روی کاغذ می‌آورد. خوشبختی این زوج که از سال ۹۵ پیمان ازدواج بسته اند با آمدن دو پسرشان کامل شده است، آن‌ها می‌گویند خوشبختیم حتی بدون دیدن.

 

سردرگمی برای تعامل با یک قشر ویژه

با دعوت آقارضا و همسرش به داخل منزل‌ می‌روم. همه وسایلی که‌ می‌تواند مانعی برای رفت وآمد باشد، جمع شده اند. تلویزیون روی دیوار و مقابل مبل نصب شده است تا پسر‌ها راحت‌تر به تماشای کارتون بنشینند و آسیبی هم متوجه آن‌ها نباشد.

زینب خانم داخل آشپزخانه، کتری را روی گاز‌ می‌گذارد و بساط چای را فراهم می‌کند. آقارضا هم لیوان‌ها را در سینی می‌چیند و برایمان چای می‌ریزد؛ یک چای خوش رنگ و خوشمزه. کارهایشان برایم جالب است. فنجان‌ها نه سرخالی است و نه لبریز. قطره‌ای چای داخل سینی نریخته است. برای بچه‌ها در لیوان‌های مخصوص خودشان چای ریخته شده. بدون کمک گرفتن و حتی استفاده از عصا در منزل رفت وآمد می‌کنند.

همه چیز برایم جای پرسش دارد. تازه متوجه می‌شوم که چقدر ما با دنیای این افراد غریبه هستیم و تا چه حد برای تعامل بهتر با شهروندانی که محدودیت‌های این چنینی دارند، در جامعه ضعف داریم؛ موضوعی که بخشی از آن به نهاد‌هایی مانند بهزیستی برمی گردد و بخش دیگر آن به کم کاری ما رسانه ها.


مادرم کار منزل را یادم داد

آقا رضا گلدوست دو سال دیگر وارد دهه چهارم زندگی اش می‌شود. دو برادر و یک خواهر دارد. مادر و برادرش هم مانند او روشن دل هستند. رضا کودکی متفاوتی از سایر بچه‌ها تجربه کرده است. او مانند هم سن و سال هایش به خیابان نرفته و با دیگران هم کلام نشده است.

خودش می‌گوید بخشی از این ممانعت از ارتباط گرفتن به این دلیل بوده است که خانواده اش اطلاعات کافی درباره تعامل فرزندشان با محیط بیرون نداشته اند. دائم نگران بوده اند که مبادا اتفاقی برای او و برادرش رخ بدهد.

می‌گوید: هر چند که مادرم هم نابینا بود، اما تصور می‌کرد که باید در خانه باشم تا خطر کمتری تهدیدم کند. مادر همواره نگران دو فرزندش بوده است که بعد از فوت او در این جامعه چگونه خود را اداره می‌کنند. به همین دلیل از زمانی که رضا توانست در امور خانه مشارکت کند، او را صدا می‌زد تا کنارش بایستد و کار‌هایی مانند نحوه غذا پختن، نظافت و جمع و جور کردن خانه را یاد بگیرد. آقا رضا می‌گوید: همه کار‌ها را به کمک حس لامسه و بویایی انجام می‌دهم. در مدرسه روی حواسمان کار می‌کردند. البته در مواردی مثل آشپزی، حافظه نقش مهمی دارد.

مادر تنها نکته‌ای که نتوانسته به پسرش آموزش بدهد، جهت یابی بوده است؛ زیرا خودش هم چندان تبحری در این کار نداشته. اما گلدوست بعد از رفتن به مدرسه، جهت یابی را که امر مهمی برای آن‌ها محسوب می‌شود، آموزش می‌بیند.

خوشبختیم، حتی بدون دیدن

 

مدرسه توانمندی مان را تقویت می‌کند

مدرسه رفتن، رضا را با هم سن و سال هایش آشنا کرد؛ از دنیای تنهایی خودش رهایی پیدا کرد و با جامعه نابینایان آشنا شد. متوجه شد که‌ می‌تواند بدون کمک اطرافیانش در جامعه حضور پیدا کند. دبیرستان را به شیوه تلفیقی درس خواند. در دبیرستان مدیر و معلم‌ها با او مانند سایر شاگرد‌ها برخورد می‌کردند. این را خوب ارزیابی می‌کند و‌ می‌گوید: ما نمی‌توانیم ببینیم، اما هوشمان برابر سایر بچه هاست؛ بنابراین می‌توانیم به مدارس تلفیقی راه پیدا کنیم.

آقارضا ترجیح داد که وارد بازار کار شود. به همین دلیل دوره‌های اپراتوری تلفن و رایانه را پشت سر گذاشت. مدتی در کار فروش کیف بوده است، اما این کار چندان با روحیه او سازگار نبود و آن را رها کرد. چهارسال خط بریل را در مرکز نابینایان واقع در کوهسنگی ۱۶ آموزش داد و به قول خودش از این طریق تجربه هایش را در اختیار سایر روشن دلان گذاشت.

 

ازدواج دو نابینا ممکن است

رضا پس از گفتگو با مشاور به این نتیجه رسید که ازدواج و داشتن خانواده علاوه بر استقلالی که برایش به دنبال دارد، او را صاحب کانون گرم خانواده می‌کند؛ بنابراین برای ازدواج اقدام کرد و سال ۹۵ با همسرش، زینب چراغی، آشنا شد.

او معتقد است که برخلاف نظر رایج، دو روشن دل می‌توانند با یکدیگر زندگی کنند و در این باره می‌گوید: در جامعه و حتی خانواده هایمان گفته می‌شود که یکی از زوجین باید بینا باشد تا زندگی زوج دچار مشکل نشود، اما ما با ازدواجمان نشان دادیم می‌توان زندگی را بدون کمک دیگران و مستقل اداره کرد.

 

برای عطرفروشی حس بویایی باید قوی باشد

دوسال پیش که رضا به مرکز نابینایان رفت و آمد داشت، متوجه شد قرار است دوره‌های تهیه عطر در مرکز برگزار شود. در این دوره‌ها شرکت کرد و بعد از این مدت حالا حسابی به کار خرید و تهیه عطر مسلط شده است.

گلدوست می‌گوید: اگر مربی مان روشن دل باشد، تا نوددرصد کار را یاد می‌گیریم؛ زیرا او تجربه‌های نزدیک به ما دارد و چالش‌ها را خوب می‌شناسد. این دوره‌ها برای ما بسیار مفید و کاربردی بود. استاد برای اینکه بوی عطر‌ها را از یکدیگر تشخیص بدهیم، روش‌های عملی و کاربردی خوبی به ما آموزش داد.

صحبت از کارش که‌ می‌شود، به سمت اتاق می‌رود. شیشه‌های عطر، سرنگ و... را‌ می‌آورد. به برچسب روی شیشه که اسم عطر به خط بریل رویش نوشته شده است، دست می‌کشم. روی سرنگ هم شیار‌هایی ایجاد شده است. دست که روی شیار می‌کشم، برجستگی‌هایی را زیر دستم حس می‌کنم.

رضا می‌گوید هرکدام از این شیار‌ها دو میلی گرم است. سر شیشه پلاستیکی دیگری را که سوراخی به اندازه سرنگ در آن ایجاد شده است، مقابلم می‌گیرد و‌ می‌گوید: این را به جای در پوش شیشه استفاده می‌کنم تا اگر دستم تکان خورد، عطر بیرون نریزد.

چند میلی گرم از یک عطر را با حلال مخلوط می‌کند و داخل شیشه می‌ریزد. درش را‌ می‌بندد و‌ می‌گوید: به همین راحتی کارم تمام شد. گلدوست مغازه‌ای برای فروش کارش ندارد. عطرهایش را به مغازه داران می‌دهد تا برایش بفروشند، یا از طریق فضای مجازی آن را تبلیغ و به فروش می‌رساند. در هر کاری اشتباه رخ می‌دهد و گلدوست هم از اشتباه مصون نیست. گاهی عطر‌ها را اشتباهی با هم مخلوط کرده؛ ترکیبش را زیاد یا کم کرده است. اما هر چه بوده، توانسته نظر مشتری را جلب کند و به قول خودش مشتری متوجه اشتباهش نشده است.

لبخندی می‌زند و‌ می‌گوید: اگر چند سال دیگر کار کنم، شاید عطر جدیدی ترکیب و راهی بازار کنم. او مدتی است که خادم حرم رضوی شده و در بخش پاسخ گویی به تلفن خدمت می‌کند. آقا رضا می‌گوید کار برای امام مهربانی‌ها برایش برکت داشته است.

 

مانند دختران دیگر کودکی نکردم

در تمام مدت گفتگو زینب خانم کنار همسرش نشسته است و حرف‌هایش را در سکوت گوش می‌کند. او هم از دوران کودکی دچار آب مروارید مادرزادی و فشار چشم بوده است. تنها فردی در خانواده اش است که روشن دل است. همین موضوع سبب شد زندگی متفاوتی را تجربه کند؛ زیرا کسی نمی‌دانست که باید با این ویژگی چگونه برخورد کند.

زینب سی و چهارساله که برای زیبایی عینک می‌زند، حالا که کودکی اش را مرور می‌کند، تنها خاطره بیمارستان و درد چشم‌های بی امانش را به یاد می‌آورد. ترس کودکی مانع از آن می‌شد که اجازه بدهد پزشکان فشار چشمش را اندازه گیری کنند؛ به همین دلیل پزشکان، او را بیهوش می‌کردند. بیهوشی‌های مداوم آثاری مانند سردرد برایش به دنبال داشت. او مانند دختران هم سن و سالش کودکی نکرده است. در دوران مدرسه مادر پس از مشاوره‌های گوناگون، پی به استعداد‌ها و توانمندی‌های دخترش برد.


درس خواندن برای نابینایان ساده نیست

چراغی، دختری فعال و پویا در دوران مدرسه اش بوده؛ شاهد این موضوع هم مقام‌های رنگارنگی است که آورده که از آن جمله می‌توان به مقام اول تیمی رشته گل بال دانش آموزی در سال‌های ۸۵ و مقام سوم این رشته در سال ۸۷ در کشور، مقام سوم شطرنج استانی و مقام اول و دوم شطرنج ناحیه در سال ۸۳ و ۸۴ و مقام سوم دو ومیدانی دانش آموزی در کشور اشاره کرد. او در گروه سرود و تواشیح مدرسه هم فعالیت داشته و همراه گروه تا سطح استان هم برای اجرای برنامه رفته است. در اوقات فراغتش دوره‌های مراورید بافی و گلیم بافی و حفظ جزء ۳۰ قرآن را امتحان کرده است.

آنچه در بافت گلیم و کار‌های هنری مهم است، انتخاب رنگ است. چراغی زمانی که متوجه تعجبمان می‌شود، توضیح می‌دهد: ما رنگ‌ها را تشخیص نمی‌دهیم. به کمک کد‌ها می‌بافیم. به عبارتی رنگ‌ها کد دارند، مربی می‌گوید حالا باید از چه کد رنگی استفاده کنیم. حتی طریقه بافت را‌ می‌گوید که مثلا الان، زیر ببافیم یا رو.

این بانوی موفق درسش را تا مقطع کارشناسی ارشد ادبیات دانشگاه آزاد مشهد ادامه داده است. هر چند در صحبت هایش اشاره می‌کند درس خواندن کار ساده‌ای برای جامعه نابینایان نیست، بسیاری مانند او توانسته اند استعداد و توانایی هایشان را ثابت کنند.

خوشبختیم، حتی بدون دیدن

 

به ما اعتماد کنید

زینب خانم و همسرش به نکته‌ای اشاره می‌کنند و آن هم اعتماد نداشتن خانواده و جامعه به توانمندی‌های آن هاست. او توضیح می‌دهد: خیلی شنیده ام که‌ می‌گویند «مگر زینب با این حالش می‌تواند چنین کاری را انجام بدهد؟» بخشی از این نگرش به نگاه ترحم آمیز جامعه به ما برمی گردد. این موضوع سبب می‌شود ما نتوانیم در جامعه حضور پیدا کرده و به امور خود رسیدگی کنیم. نابینایان امروز توان و ظرفیت خود را در حوزه‌های مختلف جامعه ثابت کرده اند و با رفتن به دانشگاه و قرارگرفتن در جایگاه‌های مهم اجتماعی و فرهنگی ثابت کرده اند که شعار «معلولیت، محدودیت نیست» واقعیتی انکارناپذیر است.

چراغی تأکید می‌کند که همین انتقال استرس و ترس حتی زمانی که باردار بوده و فرزند اولش به دنیا آمده، به او منتقل شده است، اما او و همسرش به خوبی از عهده نگهداری فرزندشان برآمده اند و حتی بدون کمک گرفتن از دیگران، فرزندانشان را به بیرون از منزل می‌برند. بینایی امیرعلی و مهدی مشکلی ندارد.

زینب خانم می‌گوید: هنگامی که از خانه خارج می‌شویم، عصای سفید داریم و همسرم مهدی دوساله را بغل می‌کند و امیرعلی و من پشت سر آن‌ها حرکت می‌کنیم. بیشتر افراد با عصای سفید آشنایی دارند. همچنین برخی از پیاده رو‌ها برای ما سنگ فرش خاص شده و این کارمان را راحت‌تر از قبل کرده است.


درس دادن را دوست دارم

از کارزینب خانم در مدرسه می‌پرسم که از مهر امسال شروع کرده است. او‌ می‌گوید: با درس دادن غریبه نبودم. تا قبل از این به عنوان مدرس خط بریل در جامعه نابینایان کار می‌کردم. اما همواره تلاش می‌کردم که بتوانم در آموزش و پرورش کارم را دنبال کنم. این امر امسال با استخدام در آموزش و پرورش برایم محقق شد. کار با دانش آموزان برایم شیرین است.

اما از برخی حرف‌های مردم هم دلگیر است. او حرفش را این طور ادامه می‌دهند: گاهی خانواده‌ها می‌گویند مگر این بچه‌ها آموزش پذیر هستند؟ مگر جشن و مراسم شادی را متوجه می‌شوند؟! متأسفانه هنوز خانواده‌ها از این نظر آگاهی لازم را ندارند.

او در کلاسش ۱۰ دانش آموز دارد که به صورت مشترک با معلم دیگری به آن‌ها درس می‌دهد. زینب خانم می‌گوید: در کلاس دانش آموز مبتلا به اوتیسم و چند معلولیتی که نابینا هم هست، داریم. به طور کامل به دانش آموزانم اشراف دارم. می‌دانم چه زمان باید درس بدهم، چه زمانی دانش آموز مبتلا به اوتیسم گوش نمی‌دهد و... کار با بچه‌های دوره دبستان شیرینی‌های خودش را دارد. آن‌ها بسیار احساسی و مهربان هستند.

 

خواستن توانستن است

حین گفتگو بار‌ها پسر‌ها به سراغ مادر و پدرشان می‌آیند. هر کدام درخواستی دارند؛ تغییر کانال تلویزیون، نوشیدن آب، بازی، آماده کردن ناهار. گاهی هم اسبا ب بازی هایشان را‌ می‌آورند که نشانمان بدهند. مادر و پدر به همه درخواست بچه‌ها پاسخ می‌دهند. صبح‌ها که زینب خانم به مدرسه می‌رود، آقا رضا کار‌های بچه‌ها را انجام می‌دهد. آن‌ها پذیرفته اند که شرایط برای کار هر دو مهیا نیست.

زینب از داخل یخچال قابلمه غذا را بیرون می‌آورد و گرم می‌کند. درحالی که غذا را برای بچه‌ها آماده می‌کند، حرفش را این طور ادامه می‌دهد: همسرم هنگامی که در آموزش و پرورش قبول شدم، تشویقم کرد. او به کار‌های خودش و بچه‌ها رسیدگی می‌کند و از این بابت خیالم راحت است. ما به کمک هم زندگی را مانند سایر زوج‌ها اداره می‌کنیم.

او صحبت می‌کند و من به این فکر می‌کنم که نابینایانی که در کنار ما و در همین شهر زندگی می‌کنند؛ شهری که برای ساکنان بینای خود هم گاهی مشکلاتی ایجاد می‌کند. اما نابینایان علاوه بر اینکه با مشکلات خود مدارا می‌کنند باید در این شهر که کمترین امکاناتی برای آن‌ها در نظر نگرفته است، رفت وآمد کنند.

* این گزارش سه‌شنبه ۱۴ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۶ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44