کد خبر: ۱۲۷۲۱
۲۵ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
هنر اسرا در دل محدودیت‌ها شکوفا می‌شد

هنر اسرا در دل محدودیت‌ها شکوفا می‌شد

همراه علی‌محمد صفر‌مقدم به دل اسارت رفتیم و یک دور، همه تجربه‌های تلخش را از زبانش شنیدیم. چطور گرفتار نیرو‌های بعثی شد، چطور تا پای مرگ رفت و جان سالم به در برد و چطور دوران اسارت را گذراند؟

اسیر، قوی‌ترین مرد جنگی است؛ چون باید در حصار دوام بیاورد. روحیه‌اش را حفظ کند و به آینده امیدوار باشد. او باید تحقیرها، توهین‌ها و شکنجه‌ها را تاب بیاورد و زنده بماند به این امید که یک روز به خانه برمی‌گردد.

علی‌محمد صفر‌مقدم، هنوز اسیر روز‌های اسارت است. به چشم یک چرخه انسان‌سازی به آن نگاه می‌کند.

او از منتهی‌الیه سیاهی، امیدش را نگه داشت و بعد‌از هشت‌سال و چند ماه، چشمش به دیدن خانه و زندگی، پدر، مادر و برادرش روشن شد. پس از آن، او زندگی عادی‌اش را شروع کرد، مثل همه درس خواند، دانشگاه رفت، ازدواج کرد و صاحب فرزند شد.

در این گفت‌و‌گو با صفر‌مقدم همراه او به دل اسارت رفتیم و یک دور، همه تجربه‌های تلخش را از زبانش شنیدیم. چطور گرفتار نیرو‌های بعثی شد، چطور تا پای مرگ رفت و جان سالم به در برد و چطور دوران اسارت را گذراند؟

 

تسلیم پای جوخه اعدام

همه را به خط کرده بودند تا به رگبار ببندند. تفنگ‌ها نشانه رفته بودند و نفس‌ها در سینه حبس شده بود. علی‌محمد در آن خط مرگ ایستاده بود، اما ترس در چشمانش نبود؛ تنها سکوتی عمیق داشت. گویی به سرنوشتی تسلیم شده بود که بار‌ها از چنگالش گریخته بود.

او یاد گرفته بود که «برگی از درخت نمی‌افتد، مگر به اراده خدا.» و این‌بار هم، انگار دستی نامرئی از آسمان فرود آمد؛ همان‌طور‌که ۱۰‌ساعت قبل، زمانی‌که نیرو‌های بعثی، نفربر آنها را زدند و نزدیک بود او در آتش بسوزد، به‌طور معجزه‌آسایی از دریچه جلو آن (قسمت راننده) بیرون آمد و در مدت کوتاهی، نفربر در آتش سوخت. بعد از آن هم، ساعت‌ها بدون آب و غذا زیر آفتاب سوزان جنوب، زخمی بر زمین افتاده بود و باز هم مرگ به‌سراغش نیامد؛ و حالا در‌برابر جوخه اعدام، وقتی تیر‌ها آماده شلیک بود، ناگهان صدای یک افسر عراقی از دور بلند شد؛ «دست نگهدارید! اینها را نکشید. اسیران ما هستند.»

این آغاز اسارتی بود که سال‌ها برای صفر مقدم طول کشید؛ اسارتی که از همان لحظه اول، با شکنجه تشنگی شروع شد؛ وقتی سربازان بعثی، با قساوتی کودکانه، آب را روی زمین می‌ریختند و می‌خندیدند. آنها را سوار ماشین کردند و به اردوگاه بصره بردند.

 

هنر زندگی در دل ممنوعیت‌ها

 

نجات یافتن معجزه‌آسا

در ذهنش مرور می‌کرد که عملیات چطور تمام شد! حالا باید با صبوری این روز‌ها را تحمل کند.

علی‌محمد هنوز تاریخ‌ها را خوب به خاطر دارد؛ بیست‌وسوم تیرماه، عملیات رمضان. شب که حرکت کردند، سی‌کیلومتر در خاک عراق پیش رفته بودند، اما عراقی‌ها ناپدید شده بودند. نماز صبح را کنار دریاچه ماهی خواندند، بدون اینکه بدانند عراقی‌ها در فاصله کمی از آنها کمین کرده‌اند.

تعریف می‌کند: ناگهان از سمت راست ما شروع کردند به تیراندازی. فاصله‌شان از ما کم بود؛ گویی ماه‌ها منتظر ما بودند. نفربر ما مدل خشایار بود. زیر آتش خمپاره‌ها گرفتار شد و انتهای نفربر آتش گرفت. همه بیرون رفتند و من ماندم. اشهدم را گفتم. می‌دانستم حبس شده‌ام. اما دیدم دود از قسمت راننده بیرون می‌رود. از همان قسمت، خودم را بیرون کشیدم و به‌طور معجزه‌آسایی نجات پیدا کردم.

او به‌همراه شانزده هم‌رزم دیگرش به گودالی که در ۱۵۰ متری‌شان بود پناه برد، گودالی که آنها را از تیر خلاص بعثی‌ها نجات داد.

غرق در افکارش بود و تشنگی را فراموش کرده بود، اما با ضربات سرباز بعثی به خودش آمد و متوجه شد در راه اردوگاه بصره است. اگر علی‌محمد بگوید طعم تشنگی عاشورا را چشیده، دروغ نگفته. یک روز تمام، زیر آفتاب سوزان جنوب، با لبانی خشکیده و زخم‌های خونین، اما زنده.

همه بیرون رفتند و من ماندم. اشهدم را گفتم. می‌دانستم حبس شده‌ام. اما دیدم دود از قسمت راننده بیرون می‌رود

 

آغاز اسارت در بصره

پادگان بصره، پر از خار و خاشاک، نخستین ایستگاه اسارتشان بود. بعثی‌ها با شیطنت، زخم‌های مجروحان را فشار می‌دادند و از ناله‌هایشان لذت می‌بردند. حتی وقتی متوجه شدت تشنگی آنها شدند، آب روی زمین می‌ریختند و می‌خندیدند. ولی مقاومت اسرا، شکسته نشد. نیمه‌شب، وقتی فرماندهان بعثی برای سرشماری آمدند، دیگر رزمندگان طاقت تشنگی را نداشتند و نمی‌توانستند یک‌جا ثابت بمانند. رژیم بعثی چاره‌ای نداشت جز دادن آب؛ البته آبی که تنها برای رفع عطش بود.

در دومین روز اسارت، آنها را به آسایشگاه بصره بردند؛ فضایی تنگ و خفقان‌آور با سقفی کوتاه که نه می‌شد در آن دراز کشید و نه به‌راحتی نشست. ۴۵۰ نفر در آن فضا بودند. مجروحان را به کناری کشیده بودند تا شاید بتوانند لحظه‌ای روی زمین استراحت کنند، اما دیگران می‌بایست در آن قفسِ بتنی، نیمه‌نشسته کنار هم قرار می‌گرفتند تا روز‌ها سپری شود.

این آزاده ساکن محله احمدآباد می‌گوید: نیمه‌شب که می‌شد، در را باز می‌کردند. سربازان بعثی از روی بدن‌های خسته مجروحان رد می‌شدند، گویی بر سنگی سخت قدم می‌گذارند. دنبال «یاسین» می‌گشتند؛ گمشده‌ای که هرگز نیامد و نمی‌دانستیم او کیست. هشت‌روز گذشت، هشت روز بدون آب و غذا.

او ادامه می‌دهد: در همان قفس، پنج‌تن از مجروحان، به‌خاطر خون‌ریزی شدید، شهید شدند.

پس از هشت‌روز، آنها را سوار اتوبوس‌هایی کردند تا به اردوگاه موصل ببرند. ۹ ساعت راه، ۹ ساعت شکنجه. صفر‌مقدم از آن سفرِ سیاه، تنها یک جمله به زبان می‌آورد: «در طول راه، فقط می‌زدند.» هر ضربه، فریادی می‌شد در سکوت بیابان‌های عراق؛ فریادی که هیچ‌کس نشنید.

 

هنر زندگی در دل ممنوعیت‌ها

 

نفس کشیدن در قعر دوزخ‌

علی‌محمد سرباز بود. روزی که از خانه بیرون زد، فکر می‌کرد مثل هر سربازی، می‌رود و برمی‌گردد. اما تقدیر، نقشه دیگری برایش کشیده بود. اکنون دیگر آن سرباز ساده نبود؛ مردی بود آبدیده در کوره‌های اسارت، هشت‌سال و چند ماه، در دل سیاه‌ترین چاه‌های تاریخ.

قبل‌از رفتن به موصل، آنها را به استخبارات بغداد بردند. اگر بصره را جهنم می‌نامیدند، آنجا برایشان قعر دوزخ بود. ۱۴۰ نفر، در اتاقی به اندازه ۴.۵ متر در ۵ متر، چنان فشرده شده بودند که نفس‌کشیدن هم برایشان سخت بود. نه نشستن ممکن بود، نه تکیه‌دادن. سربازان بعثی، با کابل، پشت در ایستاده بودند و هر‌از‌گاهی، بی‌دلیل، فرمان می‌دادند: «بنشینید» و آن‌گاه، ضربات بی‌امان بر پیکر‌های خسته‌شان می‌زدند، گویی می‌خواستند نه‌فقط بدن، که روحشان را نیز خرد کنند.

در دو روزی که در بغداد بودند، دو بار از آنها مصاحبه گرفتند؛ سؤالاتی تکراری. از آنها می‌خواستند در مصاحبه‌های رادیویی از رژیم بعث تعریف کنند.

 

راهنمایی‌های نجات‌بخش ملاصالح

صفر‌مقدم حالا مسافری شده بود در جاده‌ای بی‌انتها، جاده‌ای که انتهایش را تنها خدا می‌دانست. در آن شرایط سخت، آدم‌های خوب هم سر راهش قرار گرفتند. او می‌گوید: حتما در فیلم «آن ۲۳‌نفر» چهره مهربان ملاصالح را به خاطر دارید. مردی عرب که فارسی را، چون زبان مادری سخن می‌گفت و دلش برای اسیران ایرانی می‌تپید، اما فکر می‌کردیم جاسوس است.

علی‌محمد ادامه می‌دهد: در روز‌های اول اسارت در بغداد، وقتی بعثی‌ها از ما خواستند خودمان را معرفی کنیم، ملاصالح با زیرکی خاصی می‌گفت «بگویید ارتشی هستید؛ سپاهی نداریم.» او می‌دانست دشمن با سپاهیان کینه‌ای دیرینه دارد و این راهنمایی، نجات‌بخش جان بسیاری از هم‌رزمان بود.

 

هنر زندگی در دل ممنوعیت‌ها

 

سفر خاطرات به دیار گذشته

گاهی در آن ایام، ذهن علی‌محمد در گردباد خاطراتش غرق می‌شد و به کوچه‌های عارف در محله احمدآباد پرواز می‌کرد، جایی‌که بوی غذا‌های مادر، فضای خانه را پر می‌کرد. یاد روز‌های سختی می‌افتاد که برادر هفت‌ساله‌اش را از دست داده بودند و مادر، پشت درِ اندوه، برای همیشه خمیده شد. حالا در غیاب علی‌محمد، مادر چه می‌کند؟ اینها را خوب می‌دانست و نگران مادرش بود.

نوزده‌سال زندگی در‌کنار مادر، کافی بود تا او علی‌محمد را به‌خوبی بشناسد. مادر می‌دانست پسرش زیر بار ستم نمی‌رود. در کودکی، وقتی دیگران برای استقبال از شاه به خیابان امام‌رضا (ع) می‌رفتند، علی‌محمد در خانه می‌ماند؛ و بعدتر، وقتی بوی انقلاب در هوا پیچید، او پیش‌قراول جوانان بود و اعلامیه پخش می‌کرد.

حالا مادر بی‌قرار بود. می‌دانست این روحیه سرکش پسرش در اسارت هم آرام نمی‌گیرد. تصور چشمان نگران مادر، علی‌محمد را به مکثی سنگین فرو می‌برد. حالا که اینها را برایمان تعریف می‌کند، اشک‌هایش آرام سرازیر می‌شود.

 

روز‌های سخت اسارت

هر روز اسارت، قصه‌ای از رنج داشت؛ روز‌هایی که گویی زمان از حرکت می‌ایستاد و هر لحظه‌اش به درازای یک عمر می‌گذشت.

سال‌۱۳۶۷، وقتی خبر پذیرش قطعنامه‌۵۹۸ در اردوگاه پیچید، اسیران دل‌شکسته‌تر از همیشه شدند. سخنان تاریخی امام که از «جام زهر» سخن گفت، غمی سنگین بر دل‌هایشان نشاند. برای دو هفته، عراقی‌ها رفتارشان را تغییر دادند و با ملایمت برخورد کردند. اما این آتش زیر خاکستر دیری نپایید. وقتی فهمیدند اسرا هنوز در چنگال آنان‌اند، دوباره چهره واقعی خود را نشان دادند. ضربات کابل و تحقیر‌ها از سر گرفته شد، گویی از این شکنجه‌های روانی لذت می‌بردند.

اما سخت‌ترین ضربه در سال‌۶۸ بر اسرا فرود آمد؛ روزی که رادیو خبر رحلت امام‌خمینی (ره) را اعلام کرد. صفر‌مقدم آن لحظات را این‌گونه روایت می‌کند: طبیعت اردوگاه همیشه بر این منوال بود که ساعت ۷:۳۰ صبح آمار می‌گرفتند و ساعت ۸ برای صبحانه می‌رفتیم. اما آن روز متفاوت بود. با پخش این خبر، گویی موجی از ماتم بر اردوگاه سایه افکند. سکوتی سنگین فضای اردوگاه را دربرگرفت، سکوتی که سه روز به درازا کشید. احساس یتیمی چنان عمیق بود که حتی عراقی‌ها نیز که معمولا از هر فرصتی برای آزار اسرا استفاده می‌کردند، این‌بار سکوت اختیار کردند و کاری به کار اسیران نداشتند.

 

هنر زندگی در دل ممنوعیت‌ها

 

فصل پایانی اسارت

چهارشنبه بود، بیست‌و‌سوم مرداد سال ۶۸. ساعت ۱۰ صبح آهنگی از رادیو پخش شد. صدای گوینده با هیجانی عجیب اعلام کرد: «سید رئیس می‌خواهد اعلامیه‌ای مهم قرائت کند.» چند‌دقیقه بعد، همان صدای لرزان، خبری را فریاد زد که سال‌ها در‌انتظارش بودند؛ «از فردا، اسرای ایرانی را آزاد خواهیم کرد.»

او می‌گوید: حتی به‌اندازه یک‌هزارم‌درصد این خبر را باور نکردیم؛ چون فریب‌های گذشته آنها را به یاد داشتیم. بار‌ها شده بود که به بهانه آزادی، برخی از اسرا را ماه‌ها به اردوگاه‌های دیگر می‌بردند و پس‌از بازی‌های روانی، دوباره به همان جهنم بازمی‌گرداندند.

پنجشنبه، وقتی برای گرفتن جیره غذایی صف کشیدند، چشمشان به ماشین‌های صلیب سرخ افتاد. اما هنوز هیچ‌کس رهایی را باور نمی‌کرد. اردوگاه آنها اولین اردوگاهی بود که قرار بود تخلیه شود. از میان بیش‌از ۲ هزار اسیر، نام علی‌محمد در فهرست اولین گروه هزارنفری بود.

شب جمعه، در‌حالی‌که هنوز ترس از فریب در چشمانشان موج می‌زد، از دروازه‌های اردوگاه بیرون آمدند. صبح زود به مرز خسروی رسیدند، اما حتی با دیدن خاک میهن، قلب‌هایشان هنوز در حصار تردید می‌تپید.

در آن زمان، عراق سی‌کیلومتر در خاک ایران پیشروی کرده بود. عراقی‌ها اصرار داشتند که اسرا را در منطقه تحت اشغال خود تحویل دهند، اما ایران بر تحویل در مرز رسمی پافشاری می‌کرد. ساعت ۲ بعدازظهر، همه فکر کردند دوباره به اردوگاه برمی‌گردند، اما پس‌از کشمکش‌های فراوان، صدام کوتاه آمد. آنها را به مرز اسلام‌آباد بردند. سه روز در قرنطینه ماندند، سه روزی که گویی آخرین آزمون صبرشان بود؛ و سپس... آزادی.

 

بازگشت به آغوش میهن

هواپیما از کرمانشاه به‌سوی تهران پرواز کرد. دو روزی در پایتخت ماندند، سپس آزادگان را به‌سوی شهرهایشان روانه کردند.

علی‌محمد صفر‌مقدم در ذهنش مرور می‌کند که در آن دو سال حضور در عملیات‌های بستان، فتح‌المبین و بیت‌المقدس، هر‌بار که به مرخصی می‌آمد، از پشت بام خانه به اتاقش می‌رفت و می‌خوابید و صبح، فریاد شادی مادر از دیدن او در خانه می‌پیچید. او می‌خواست این بار نیز همین کار را انجام دهد.

اما این‌بار تقدیر نقشی دیگر رقم زده بود. او می‌گوید: وقتی به فرودگاه مشهد قدم گذاشتم، با صحنه‌ای روبه‌رو شدم که هرگز انتظارش را نداشتم. دوستان، آشنایان و مردمی که حتی او را نمی‌شناختند، برای دیدنش آمده بودند. پیش از آنکه پایش به زمین برسد، او را روی دوش گرفتند. در‌میان آن همه شور و هیاهو، ناگهان چشمانش به مادر افتاد. در یک لحظه، هشت سال اسارت، هشت سال انتظار و هشت‌سال اشک، در آغوش گرم مادر جاری شد.

او می‌گوید: خدا رحمت کند مادرم را؛ هنوز صدای نفس‌هایش را به یاد دارم. با چشمانی نمناک، مرا چنان به سینه فشرد که گویی می‌خواست همه آن سال‌های از‌دست‌رفته را در یک لحظه جبران کند.

وقتی به فرودگاه مشهد قدم گذاشتم، با صحنه‌ای روبه‌رو شدم که انتظارش را نداشتم. مردمی که حتی مرا نمی‌شناختند آمده بودند

 

درس‌های انسانیت از حاج‌آقا ابوترابی

ورود حاج‌آقا ابوترابی در سال دوم اسارت صفر‌مقدم به اردوگاه موصل، فصل جدیدی در زندگی اسرا گشود. او خاطره‌اش را این‌گونه روایت می‌کند: در آن فضای آکنده از تنش، میان اسرا، از هر گروه و عقیده‌ای حضور داشتند.

ما جوانان پرشور، با آنانی که نماز نمی‌خواندند و اعتقادات سستی داشتند، خوب رفتار نمی‌کردیم. اما ابوترابی با آن نگاه ژرف و لبخند پر‌مهرش از ما پرسید «چرا آنها را طرد می‌کنید؟» وقتی به سست‌بودن اعتقاداتشان اشاره کردیم، پاسخ داد «ما برای انقلاب جنگیدیم و اسیر شدیم، اما آنها بی‌آنکه انقلابی باشند، امروز در‌کنار ما در اسارت‌اند.» این سخنان، چون آبی بر آتش بود و الفتی نوین میان ما ایجاد کرد.

 

روز‌های ممنوعه در اردوگاه موصل

در آن زندان بی‌در‌و‌پیکر، هر چیزِ به ظاهر ساده‌ای، ممنوع بود. اما اسیران، هنر زندگی در دل ممنوعه‌ها را می‌دانستند. با وجود دیوار‌های بلند و نگهبانان مسلح، چند رادیو از عراقی‌ها به غنیمت گرفته بودند تا اخبار مرتبط با ایران را بشنوند.

عراقی‌ها هفته‌ای دو بار آسایشگاه را زیر‌و‌رو می‌کردند، اما هرگز نتوانستند آن راز‌های کوچک را پیدا کنند. گویی خود دیوارها، محرم اسرار آنها شده بودند.

این آزاده محله احمدآباد تعریف می‌کند: از سال سوم، صلیب سرخ برای ما نهج‌البلاغه، بوستان سعدی، مفاتیح‌الجنان و کتاب‌های انگلیسی آورد. یک بار هم دفتر و خودکار هدیه دادند، اما شش‌ماه بیشتر نگذشته بود که عراقی‌ها همه را از ما گرفتند. انگار از سطر‌های بی‌صدا بیشتر از گلوله می‌ترسیدند.

اسارت سخت بود، اما تلخ نبود. آنها یاد گرفته بودند در آن شرایط چطور زندگی کنند. برای همین همه به‌دنبال آموختن از یکدیگر بودند. در آنجا، حتی یک برگ کاغذ هم گنجی بی‌نظیر بود. اسیران آموخته بودند چگونه از هر جعبه قوطی پودر لباس‌شویی، چهار برگ کاغذ نازک درست کنند. روی آن کاغذ‌های دست‌ساز، الفبا نوشته می‌شد، عدد‌ها آموخته می‌شد، و افراد بی‌سواد، در سایه محبت هم‌رزمانشان، سواد می‌آموختند. مدرسه‌ای بدون دیوار و تخته سیاه، اما پر از شور یادگیری.

اسرا آنها یاد گرفته بودند در آن شرایط چطور زندگی کنند. برای همین همه به‌دنبال آموختن از یکدیگر بودند

 

آغاز دوباره

صفر‌مقدم با مدرک فوق‌دیپلم عمران به جبهه رفته بود. انقلاب فرهنگی مسیر تحصیلش را قطع کرده بود و در سال‌۶۰، شرکت ساختمانی خود را رها کرد تا برای دفاع از میهن برود. اما بازگشت به زندگی عادی، دشوارتر از آن چیزی بود که تصور می‌کرد. نه مدرکش را می‌پذیرفتند و نه سابقه کاری‌اش را به رسمیت می‌شناختند.

اما او که هشت سال در سخت‌ترین شرایط مقاومت کرده بود، این بار نیز تسلیم نشد. پس‌از مدتی پیگیری، دوباره کنکور داد و از ابتدا درس خواند تا مدرک کارشناسی عمرانش را بگیرد و در همین حوزه مشغول به کار شد. زندگی آرام‌آرام به روال عادی بازگشت، بی‌آنکه او هرگز از آن هشت‌سال فداکاری بگوید و بسیاری از دوستانش در‌این‌باره بدانند. گویی این ایثار، هدیه‌ای بود که تنها برای خدا و میهن تقدیم کرده بود.

 

* این گزارش شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۴ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44