۱۴ عدد اسکناس ۱۰ تومانی نو در جیبش است که اسیر میشود. آن هم درست سههفته مانده به نوروز سال ۱۳۶۳. درست در لحظهای که از چشمان عراقی خون میبارد و اسلحه را روی سینهاش گذاشته است و هدفی جز کشتن ندارد. گویا لحظهای قبل، یکی از نزدیکانش را از دست داده است.
دوران اسارت محمدرضا حائریزاده، هفت نوروز بدون خانواده و بدون وطن گذشته است. اما اسارت از آن جوان نوزدهساله، مردی میسازد با این باور که به زمان نباید اعتماد کرد و باید تهدیدها را به فرصت تبدیل کرد.
او با یادگیری زبان انگلیسی و فرانسه و عربی، کمک بزرگی برای ارتباطگیری اسیران ایرانی اردوگاه با صلیب سرخ میکند و بهعنوان مترجم صلیب سرخ، باعث میشود خیلی از اسرا بتوانند خبر زندهماندنشان را به خانوادههایشان برسانند.
شهروند محله گوهرشاد برای ما از تأثیر آموزش در اسارت میگوید. آموزشهایی که بعدها بهدردشان میخورد. میگوید: من تا یک روز مانده به آزادی در حال درس خواندن یا تدریس بودم، در حالی که خیلیها میگفتند بگذارید ببینیم چه میشود و چه زمانی آزاد میشویم بعد میرویم درس میخوانیم و...، اما در اسارت باید در لحظه تصمیم بگیری و از زمان استفاده کنی.
او پس از اسارت، وارد دانشگاه میشود. لیسانس زبان میگیرد و سالها بعد، ارشد جزا و جرمشناسی و درنهایت دکترای فقه و حقوق اسلامی. همچنین او از اعضای هیئت امنای یک دانشگاه غیرانتفاعی و مدیر گروه حقوق آنجاست. عضو هیئت امنای مدارس مفتاح و مدیر یک مجموعه آموزشی زبان موفق در مشهد نیز هست.
حرف خوبی میزند: «در همه جای دنیا وقتی اسیر به کشورش بازمیگردد، بازنشسته میشود و حقوق بازنشستگی میگیرد و میگویند برو راحت زندگی کن. اما در ایران، آزادگان بعد از اسارت تازه فعالیتهایشان را شروع کردند در واقع ما سعی کردیم خودمان را برای خدمت آماده کنیم.
ما پیام حاج آقا ابوترابی، رهبر آزادگان جهان را به روی چشم گذاشتیم که سفارش میکردند سعی کنید همهتان صحیح و سالم به ایران برگردید که کشور به عدهای آدم مشکلدار و مریض نیاز ندارد. مبادا برای دولت دردسر شوید.
دیدن یک عکس قدیمی مربوط به دوران اسارت یا جنگ در خانه آزادگان، شهدا و جانبازان، انگار همان چیزی است که برای گرمشدن مصاحبه به دنبال آن میگردی. ما هم این عکس قدیمی را در اتاق کار آقای حائریزاده میبینیم که قاب شده است و روی طاقچه اتاقش قرار گرفته، عکسی از روز ورودش پس از ۷ سال اسارت به مشهد.
به همراه خانوادهاش در پیکان سفیدرنگی نشسته است. برادرش رانندگی میکند. پدر کنارش نشسته و دسته گلی هم به دور گردن خودش است. مادرش نیز عقب نشسته و دستش را روی شانه پسرش گذاشته است.
این عکس مربوط به شهریور سال ۱۳۶۹ و بازگشت آزادگان مشهدی در فرودگاه است. اما نقطه طلایی این عکس برادرش است. او با تعجب بسیار بیرون را نگاه میکند. آقای حائریزاده در اینباره میگوید: آن روز ۵۰۰ آزاده به مشهد برگشته بودند و فرودگاه بسیار شلوغ شده بود و جای سوزنانداختن نبود.
تعجب برادرم بهدلیل شدت شلوغی است و انگار ماتش برده. اما نکته جالب اینجا بود که خانوادهها با وجود این همه شلوغی، آزادههای خود را که ظاهرشان خیلی تغییر پیدا کرده بود، به آسانی میشناختند و پیدا میکردند.
محمدرضا حائریزادهحریمی متولد سال ۱۳۴۳ در محدوده فلکه آب است. کوچهای نزدیک به مسجد رانندگان. میگوید: ما نسل در نسل مشهدی هستیم. پدربزرگم از بزرگان مشهد بودهاند و مرحوم میرخدیوی در کتابش خاطراتی را از ایشان نقل کرده است.
آقای حائریزاده آنقدر برای پدربزرگش احترام قائل است که وقت نامگذاریها در اردوگاه عراق، حاضر نمیشود طبق رسم عراقیها که به ترتیب اسم، نام پدر، نام پدربزرگ را میآورند، اسمی از پدربزرگش بیاورد و بنابراین نامش میشود: رضا محمود حائریزاده.
به جای گفتن نام پدربزرگ، نام فامیلش را میگوید.«پدرم شغل آزاد داشتند و مدیرعامل کارخانه بودند و استاد قرآن و ۴۰ سال خادم حرم بودند و از چهار فرزند پسر ایشان، ۳ نفر خادم حرم هستیم. بنده از سال ۱۳۶۹ تا الان در بخش انباریاران خدمترسانی میکنم. در این شغل، بهروزرسانی، نظم و ترتیب کتاب قرآنی و مفاتیح و... با ماست.
زندگی آزاده شماره ۷۸۴۳ پر از تصویر است. آنجا که با شروع انقلاب، سوار بر دوچرخه، خودش را به شلوغیها، تظاهرات و ماجراها میرساند تا از آنها سر دربیاورد، حتی با فاصله یک روز از آن حادثه و با خودش فکر میکند که رژیم در حال ظلمکردن به مردم است.
از آنجا که عاشق اختراع و ابداعکردن است و انجام کارهای برقی، به رشته برق در هنرستان جمالالدین اسدآبادی میرود. این رفتن با پیروزی انقلاب مصادف میشود و پایش به دفاتر فعالیتهای انجمن اسلامی باز میشود. «سازمان مجاهدین خلق هم در دبیرستان پایگاه داشتند و ما همیشه با آنها درگیر بودیم.»
اولین مأموریت رسمی او در بسیج، به حمله نظامی آمریکا به طبس مربوط میشود. نیروهای سپاه مشهد به طبس میروند و گردان بسیج دبیرستان اسدآبادی، جایگزین آنها در پادگان سردادور میشوند؛ بنابراین فعالیتهای او شدت بیشتری میگیرد.
میپرسیم درس هم میخواندید. میخندد و میگوید: در جا میزدم. اصلا درس نمیخواندم. از صبح امروز تا فردا صبح بسیج بودم. برای همین ما را به راحتی به جبهه فرستادند. در حالی که فقط ۱۶ سال داشتم. ما دورهها را دیده بودیم و حتی آموزش هم لازم نداشتیم. من مربی سلاحشناسی بودم.
چهار بار راهی جبهه میشود که درمجموع ۱۸ ماه طول میکشد. سال ۱۳۶۰، بار اول در منطقه ایلام بهعنوان بیسیمچی، دومینبار ششماه را در کردستان و در جنگ با کومولهها میگذراند. سال ۱۳۶۱ نیروی عادی منطقه فکه است تا اینکه به سال ۱۳۶۲ و عملیات خیبر میرسد.
عملیات بسیار بزرگ و مهمی که سپاه و ارتش در کنار هم شرکت کرده بودند. همان عملیاتی که در آن اسیر میشود. در این عملیات پیک فرماندهی و مسئول تربیتبدنی لشکر ۵ نصر است.
برایمان تعریف میکند: سوم اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر شروع شد و ما را با هلیکوپتر به شرق دجله رساندند. بنا بود جاده دجله تا بصره را بگیریم. اما تجهیراتی نداشتیم. چون نمیشد با هلی کوپتر و در مسافت ۵۰ کیلومتر، اسلحه را به آن سوی نیزارهای رود هور ببریم.
ما در منطقه نعل اسبی، جایگزین نیروهای قبلی شدیم. اما طولی نکشید که از سه طرف محاصره شدیم. از پشت هلیکوپتر میآمد و همه را به رگبار میبست. تکتیراندازها هم بودند و دست راستمان نیز باتلاق بود. نیروهایمان را طبق دستور عقب فرستادیم. آنها که برگشتند، سالم به ایران رسیدند، اما تعدادی در حال جمعکردن انتهای خط شدیم.
حائریزاده، راوی ماهری برای تعریف روزهای جنگ و اسارت است. طوری که مخاطبش را میخکوب میکند. «۱۲ نفر بودیم و فرمانده گردانمان را موج خمپاره گرفت و توانایی راه رفتن نداشت.
چیزی شبیه روده از پایش بیرون زده بود. در گیرو دار کمک به او بودیم که عراقیها را لبه خاکریز دیدیم و ما را به رگ بار بستند. چند نفر شهید و زخمی شدند. من روی زمین نشستم و آرم لباسم را سریع کندم و حکمهای مأموریتم را زیر خاک کردم.
عراقیها اگر میفهمیدند پاسدار هستیم، اعداممان میکردند. فقط ۱۴ تا اسکناس ۱۰ تومانی نو در جیبم بود که قصد داشتم بعد از عملیات آنها را عیدی بدهم.»
او ادامه میدهد: حرارت تیر را که از جلو صورتم رد میشد، احساس میکردم، اما به من برخورد نکرد. سرانجام یک سرباز عراقی جلو آمد. معلوم بود کشته داده است، چون چشمانش قرمر بود. اسلحه را روی شکمم گذاشت و میخواست مرا بکشد، اما سروانی جلو آمد و به او اجازه نداد. دوباره سرگردی عراقی آمد و قسم خدا را خورد که همهمان را اعدام میکند و ما را جلو تانک گذاشتند، اما باز منصرفشان کردند.
آنها را به اردوگاه الانبار در موصل میبرند و دوماه سخت را میگذرانند. آنجا شایعه کرده بودند که میخواهند زیر پانزدهسالهها را آزاد کنند. من هم حساب کردم و دیدم نوزدهساله هستم؛ بنابراین سنم را چندسالی کمتر گفتم و ما را به هوای آزادی به اردوگاه رمادیه ۲ که اردوگاه اطفال بود بردند. اما از آزادی خبری نشد و ششماه را آنجا گذراندم.
عراقیها از اردوگاه اطفال دو هدف داشتند. راهاندازی مرکز آموزشی علیه ایران که بچههای ما را متناسب با علایق خودشان تربیت کنند و بعد بفرستند بین منافقان یا به ایران تا علیه مردم و نظام رفتار کنند.
همچنین اینجا را به پایگاه تبلیغاتی ضد ایران تبدیل کرده بودند. روزنامهنگارانی از آلمان و فرانسه میآمدند و دائم با بچهها مصاحبه میکردند. میخواستند وانمود کنند که امام خمینی کودکان را از سر میز درس جدا کرده تا بجنگند. منتها ما هم همیشه در حال سنگاندازی بودیم. وقتی از ما میپرسیدند چرا به جبهه آمدهاید، میگفتیم پدر و مادرمان گفتند برویم و این را که میشنیدند، بهشان بر میخورد.
دو اسم، یادگاری اردوگاه اطفال برای اوست. ابوحانوت و ابوکهربا. میگوید: عراقیها به هر شغلی یک ابو اضافه میکنند و اینطوری صاحبان مشاغل را اسمگذاری میکنند. نامم ابوحانوت شد (حانوت به معنی فروشنده)، چون عراقیها به ما پولی به نام فِلوس میدادند که با آنها خرما، خمیردندان، سیگار، توتون، مسواک، شیرخشک، شیرهخرما و بیسکویت میخریدم و من مسئول تقسیم فلوسها بین بچهها بودم.
ابوکهربا نام دیگر اوست. کهربا به معنی برق است. ماجرایش جالب است. تعریف میکند: بهدلیل اعتصاب غذا در اردوگاه، قصد شکنجهام را داشتند. میخواستند برق وصل کنند. به مترجم که رضا نام داشت، گفتم به آنها بگو من از برق نمیترسم و از بچگی با برق بازی میکردم.
رضا گفت بیچارهات میکنند. این چیزها را نگو. عراقی هم گفت که من شنیدم که برقکارها را برق نمیگیرد. حالا میخواهیم روی تو امتحان کنیم و برق را وصل کرد به من و درب و داغان شدم. میخندد و میگوید: فردا صبحش یکی از عراقیها انبردست و فازمتری به دستم دادند و گفتند از امروز تو برقکار اردوگاهی و تعمیرات را باید انجام دهی.
آزاده محله گوهرشاد آنقدر با حرارت و به زیبایی سخن میگوید که همسرش را نیز غرق گوشسپاردن به خاطراتش میبینیم و همینجا از او میپرسیم که زندگیکردن در کنار مردی که خستگیناپذیر و پرتلاش است و با خاطراتش زندگی میکند، چگونه است.
خانم حائریزاده که دختردایی همسرش نیز هست، بسیار آرام و محجوب به دو ویژگی مهم همسرش اشاره میکند. میگوید: زندگی در کنار او تمام زندگیام را تغییر داد. همیشه در زندگی ما آرامش وجود داشته است.