کد خبر: ۵۷۶۲
۲۴ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۹

هاتفی جزو اولین آزاده‌‌‌هایی بود که به وطن برگشت

۱۰ بار اعلام کردند آزادی و هربار با بهانه‌ای ردم کردند. حتی آخرین بار که بعد از چهار ساعت پرواز به ترکیه رسیدیم، باورم نمی‌شد آزادم.

«عطر عود و گلاب می‌آید. دود اسپند همه‌جا را پرکرده و درختان در هیئت بیرق‌های سبز چراغان شده‌اند و شاخ‌وبرگشان میان هیاهوی جمعیت کوچه می‌رقصد. چشم که می‌چرخانی، جمعیتی چشم‌انتظار و متلاطم می‌بینی که دعا می‌خوانند و کوچک و بزرگ صلواتشان را قطع نمی‌کنند. چهره‌هایشان خیس از اشک شوق و باران گلاب است.

اشک‌هایی عجین شده با لبخند‌هایی به پهنای صورت. صدای آخرین صلوات که بلند می‌شود، رانندۀ پیکان سر کوچه پا روی ترمز می‌زند. فریاد «پرستویمان آمد» بلند می‌شود. جمعیت یک صدا صلوات سر می‌دهند و قامتش با لباس‌های بسیجی به تن در انتهای کوچه ظاهر می‌شود. مادر زودتر از همه با دود اسپند و قاب عکسی در آغوش به استقبالش می‌رود. به هم که می‌رسند همه جا رنگِ بهار و بوسه می‌گیرد.».

این جملات تصویر مشترک بسیاری از ایرانی‌ها از روز‌های آزادسازی اسرا و بازگشتشان به کشور است. تصویر‌هایی که حتی نسل‌های بعد از جنگ هم با دیدن فیلم‌هایی همچون «بوی پیراهن یوسف» آن را درک کرده‌اند.

روز‌هایی که هر سال با فرارسیدن ۲۶ مرداد که مصادف شده با سالروز بازگشت آزادگان به کشور زنده می‌شود. با این تفاوت که امروز در کنار خاطرات شیرین خیلی از رزمنده‌ها، درد و رنج‌های روز‌های اسارت نشسته است.

درد‌هایی که در خواب هم از آن رهایی نمی‌یابند. یکی از همین آزاده‌ها که هنوز با درد آن روز‌ها زندگی می‌کند، رمضان‌علی هاتفی است. آزاده سال ۱۳۶۴ که نامش در میان اولین گروه اسرای مبادله شده ثبت شد. او در ۲۰ سالگی در جریان عملیات خیبر دست بعثی‌ها می‌افتد.

با کتف و پا‌هایی تیر خورده. اسیر که می‌شود بدنش عفونت می‌کند. تیر دوزمانه در رانش دوباره عمل می‌کند و اعصاب سیاتیکش آسیب می‌بیند. پاهایش از حرکت می‌ماند. زمین‌گیر می‌شود و دو سال اسارت را در زندان‌های موصل و بغداد نشسته و دراز‌کش می‌گذراند. روز‌هایی که طبق گفته‌هایش تنها تسکین دردهایش ریختن آب روی بدنش بوده است.

شهرآرامحله  به سراغ این شهروند محلۀ امیرآباد رفته است که هنوز هم با گذشت ۳۴ سال از اولین مجروحیت و اسیری دردهایش را با آب تسکین می‌بخشد. رزمنده و جانبازی که خیلی از اسرا هنوز هم از او به خاطر تسکین دردهایش با آب با عنوان «علی پارچی» یاد می‌کنند.

آزاده‌ای که تا پای حرف‌هایش می‌نشینیم، قبل از هرچیز روز پاگذاشتن در خاک وطن در خاطرش زنده می‌شود؛ «۱۰ بار اعلام کردند آزادی و هربار با بهانه‌ای ردم کردند. حتی آخرین بار که بعد از چهار ساعت پرواز به ترکیه رسیدیم، باورم نمی‌شد آزادم، اما تا پرچم ایران را دیدم و بانوان محجبه کنار هواپیما، به خودم گفتم علی به میهن خوش آمدی.».

 

کوتاه از علی هاتفی

رمضانعلی هاتفی در اولین روز دی سال‌۴۲، در محلۀ چهنو به دنیا آمد. فرزند اول خانواده بود. قبل از مدرسه رفتن قرآن را در مکتب آموخت و مدرسه را تا پایان کلاس ششم تجربه کرد. ۱۱ و ۱۲ ساله که شد هم‌پای سایر دوستانش وارد کار شد. از سر علاقه با شاگردی‌کردن کار سیم‌کشی ساختمان را آموخت.

برق می‌کشید و از محل درآمدش کمک خرج پدرش بود. هم‌زمان با روز‌های شلوغ انقلاب به گروه انقلابی‌ها پیوست و برای نخستین بارفریاد «ما همه سرباز توییم خمینی» سر داد. در زمان پیروزی انقلاب از برگزارکنندگان جشن بزرگ پیروزی و یکی از نگهبانان محله شد.

هم‌زمان با همین روز‌ها فراخوان امام (ره) برای پیوستن به بسیج صادر شد. با لبیک به این فراخوان عضو بسیج شد. با آغاز جنگ تحمیلی، جزو اولین نیرو‌ها بود که در سن ۱۶ سالگی عازم میدان نبرد شد. روز‌های اول زمستان سال ۵۹ بود که به عنوان مبارز پایش را در مریوان و سنندج گذاشت.

کارشان درگیری با دموکرات‌ها بود که با همراهی کرد‌ها از مرز‌های غربی دفاع می‌کردند. پس از آن به جبهه اهواز رفت. تک‌تیرانداز و آرپی‌جی‌زن شد. شجاعت بی‌مثالش باعث شد تا در بسیاری از عملیات‌ها نقش داشته باشد. عملیات‌هایی که در یکی از آن‌ها درست در تاریخ هشتم اسفند سال ۶۲ به دست بعثی‌ها اسیر و زندانی شد تا این روز‌ها پسوند آزاده بنشیند کنار اسمش.

 

از منطقۀ کله‌قندی تا اسیری تازه‌داماد در اهواز

هاتفی با اینکه خیلی جوان بود، اما در بیشتر عملیات‌های بزرگ ابتدای جنگ حضور داشت. خودش آن روز‌ها را این‌گونه به یاد می‌آورد: «از روز‌های اول آغاز جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی در میدان بودم. بیشتر از یک‌سال در مرز‌های غرب مستقر بودم. بعد از آمدن به مرخصی درخواست رفتن به جنوب را دادم.

در فتح خرمشهر شرکت کردم و در منطقه «کله‌قندی» شهر مهران نیز برای عملیات‌های زیادی مهمات بردم و آرپی جی زدم. هرچند ماه یک‌بار هم مرخصی می‌آمدم که در آخرین مرخصی‌ام ازدواج‌کردم. تابستان سال ۶۲ بود. بعد از گذشت چندروز از عقدمان دوباره راهی جبهه شدم. هنوز ۶ ماه از این روز‌های شیرین نگذشته بود که اسیر بعثی‌ها شدم.

 

نام رمضانعلی هاتفی در اولین فهرست آزاده‌های بازگردانده به وطن ثبت شده است

 

سه بار اعلام اسیری کردم

بزرگ‌ترین عملیاتی که هاتفی شرکت کرده، عملیات «خیبر» بوده که او مسئول جابه‌جایی مهمات در آن و خودروی ۱۰۶ بود. عملیاتی که در آن برای نخستین‌بار دشمن از سلاح شیمیایی استفاده می‌کند و رزمنده‌های زیادی را به اسارت می‌گیرد.

این روز‌ها در خاطر هاتفی این طور زنده می‌شود و تعریف می‌کند: «عملیات خیبر در نخستین روز‌های اسفند شروع شد. در آن عملیات چند لشکر در منطقه «هورالهویزه» با هم متحد شدند و ما جزو کسانی بودیم که با هلیکوپتر به آن منطقه رفتیم.

نیرو‌ها چهار روز در آنجا مستقر بودند. منطقه مرداب بود و زمین ناهمواری داشت. در همین جادۀ خاکی تا ۷ کیلومتر داخل خاک عراق نفوذ کرده بودیم. بعد از اینکه بچه‌های پیاده، خط را شکستند، دشمن در جادۀ بصره به ما پاتک زد.

خیلی‌ها شهید و شیمیایی شدند. رزمنده‌هایی که مانده بودیم خودمان را داخل خاکریز‌های زیرزمینی رساندیم. داخل خاکریز دیدم ترکش‌هایی به کنارمان می‌خورد. سرم را که بالا آوردم، تعداد زیادی از نیرو‌های پیاده به شهادت رسیده بودند و نیرو‌های دشمن هم تا ۵۰۰ متری‌مان پیش آمده بودند.

از آسمان فقط تیر می‌بارید، اما هرطور بود خودم را به ماشین ۱۰۶ رساندم. با رمضان که دوست و هم‌رزمم بود، سوار ماشین شدیم. در مسیر برگشت فقط صدای رمضان یادم می‌آید که گفت علی نرو و خودش از ماشین پرید. او نیرو‌های دشمن را دیده بود، اما من تا به خودم آمدم خودرویم در میان عراقی‌ها گیر افتاد  و به رگبار بسته شد.

چند تیر به پایم خورد. دیگر توان حرکت نداشتم که با آمدن نیرو‌های عراقی سه بار اعلام اسیری کردم.

 

نام رمضانعلی هاتفی در اولین فهرست آزاده‌های بازگردانده به وطن ثبت شده است

 

 

رو به ایران اشهدم را خواندم

هاتفی یک جایی فکر می‌کند چیزی به مرگش نمانده برای همین رویش را به سمت ایران می‌کند و اشهدش را می‌خواند. او در این‌باره می‌گوید: «نیرو‌های دشمن همان‌جا دست‌هایم را روی چشمانم گذاشتند و بستند. بعد هم برای اینکه شکنجه روانی کنند به نزدیک‌ترین نقطه به من، شروع به تیراندازی روی زمین کردند.

تمام صورتم لجن شده بود و تیر دیگری هم به کتفم خورد. مدام فکر می‌کردم که شهید می‌شوم؛ چراکه آنان مجروحان را حمل نمی‌کردند و به آنان تیر خلاص می‌زدند. با تیری که خوردم، خودم را به مردن زدم و آن‌ها هم رفتند.

همین‌جا بود که رو به ایران تشهدم را خواندم و خودم را کشیدم زیر ماشین؛ نمی‌دانم بعد از چند ساعت بود که نیرو‌های خودی به من رسیدند. به خاطر جراحت زیاد و وزن زیادم بچه‌ها نتوانستند مرا ببرند.». دست‌هایم را باز کردند و روی یک پتو گذاشتند و گفتند: «همین‌جا زیر لب «یامهدی (عج)» و «یاحسین (ع)» را زمزمه کن تا ما برویم و کمک بفرستیم. آنان رفتند، ولی طولی نکشید که نیرو‌های عراقی به سراغم آمدند و اسیر شدم.

این‌بار نیرو‌های عراقی مرا کنار جاده درست جایی که پیاده نظامشان حضور داشت دراز کردند. به خاطر همین هرکسی می‌رسید، روی زخم‌هایم پایش را می‌گذاشت و فشار می‌داد یا با پوتینش روی صورتم فشار وارد می‌کرد. حتی تفنگ خالی را در دهانم می‌کردند و الکی خشاب را می‌کشیدند تا بترسم و.... بالاخره آمبولانس آمد و به بغداد منتقل شدم.».

درمدت ۵۶ روز، هزار و ۶۰۰ قرص به خوردم دادند

هاتفی هنوز هم درد‌هایی که زیر دست پرستاران و دکتر‌های بیمارستان‌های صحرایی و همچنین بغداد کشیده به خاطر دارد. در تعریف آن روز‌ها این‌گونه می‌گوید: «در بیمارستان صحرایی فقط زخم‌هایم را ضدعفونی کردند و با یک گاز بستند.

در بیمارستان بغداد هم زخم‌های عمیق رانم را که تیر خورده بود، بخیه کردند و پایم را گچ گرفتند. آن‌ها از سر باز می‌کردند، چون پایم را کج داخل گچ گذاشته بودند. ۵۶ روز آنجا ماندم که در این مدت به خاطر آسیب‌دیدگی اعصاب پاهایم درد شدید داشتم.

تا اعتراض می‌کردم قرص‌های کوچکی به خوردم می‌دادند که بچه‌ها به خاطر بی‌تأثیربودنشان نامش را قرص اسهال گذاشته بودند. من در ۵۶ روز هزار و ۶۰۰ دانه از این قرص‌ها خوردم.».

 

نام رمضانعلی هاتفی در اولین فهرست آزاده‌های بازگردانده به وطن ثبت شده است

 

از پنبه تشکم به جای باند استفاده می‌کردند

هاتفی روز‌های سختی را در آسایشگاه‌های عراق گذرانده است. روز‌هایی که همراه با درد بوده است: «آسایشگاه ما ۱۷۵ اسیر داشت. اسیر‌هایی که همه مجروح بودند از قطع نخاع تا کسانی که دست و پایشان قطع شده بود و افرادی مثل من که زخم‌های عمیق داشتند. ۱۰ نفر از اسرای سالم خودشان قبول کرده بودند، مسئول رسیدگی به ما
 شوند.

هر روز یک‌متر و نیم گاز و نصف بطری نوشابه بتادین به آن‌ها می‌دادند که باید برای ۱۷۵ نفر به همین وسایل محدود رسیدگی می‌کردند. خیلی اوقات تا به من که جزو آخرین نفرات بودم، می‌رسید، باند‌ها تمام می‌شد. به خاطر همین با پنبه تشک زیرم یک کار‌هایی می‌کردند.

مسکن هم که نداشتند تا دردم با آن آرام شود. خودم راه ریختن آب روی بدنم را کشف کردم؛ روشی که با آن آرام می‌شدم. به خاطر همین همیشه در آسایشگاه یک پارچ آب همراهم بود که مدام دست و پاهایم را با آن خیس می‌کردم.

البته این عادت هنوز هم همراه من است و وقتی درد پاهایم شدید می‌شود، تنها مسکنم آب است. در همان دوران بدنم شپش گرفت و، چون تا قفسه سینه در گچ بودم، دچار عفونت شدم. باز هم یکی از ایرانی‌ها به دادم رسید و با رسیدگی مداوم باعث شد عفونتم خوب شود.».

 

به خاطر پاره‌کردن عکس صدام شکنجه شدم

او با وجود مجروحیت شدید و نداشتن توان حرکت چندین‌بار در دوران اسارت توسط نیرو‌های عراقی شکنجه شده است. یک بار برمی‌گردد به زمان  پاره‌کردن عکس صدام: «چند روزی بود که در اردوگاه برایمان روزنامه می‌آوردند و روز بعد پس می‌گرفتند.

یک روز متنی از حضرت امام (ره) چاپ شده بود و در قسمت بالای صفحه هم عکسی از صدام بود. تا خواستم روزنامه را از یکی از بچه‌ها بگیرم، خیسی انگشتانم که از سر همان عادت تسکین درد بود، باعث شد صفحه از وسط پاره شود.

در اردوگاه پاره‌کردن عکس صدام هم مجازات سنگینی داشت و شکنجۀ بدی می‌شدی. همۀ بچه‌ها می‌خواستند به نوعی این عمل را از روی عطوفت به گردن بگیرند، اما باتوجه به اینکه بدنم در گچ بود، خودم این قضیه را قبول کردم. وقتی عراقی‌ها وارد شدند و متوجه عکس پارۀ صدام شدند، تا‌جایی‌که می‌توانستند کتکم زدند.».

 

نام رمضانعلی هاتفی در اولین فهرست آزاده‌های بازگردانده به وطن ثبت شده است

 

 

شکنجه‌گری که امروز جلوی حرم امام حسین (ع) گدایی می‌کند

هاتفی خاطره‌ای هم از دوستان اسیرش دارد که در تعریف آن می‌گوید: «یکی از اسیر‌هایی که با هم در اردوگاه‌های عراق بودیم، چندسال قبل، زیارت کربلا نصیبش شد. در آنجا در نزدیکی حرم حضرت ابوالفضل (ع) یکی از همان مأموران شکنجه‌گر را می‌بیند. همان مأموری که تا وارد اردوگاه می‌شد همه از ترس او مثل بید می‌لرزیدیم.

حتی وقتی زیر شکنجه‌هایش یاحسین (ع) و یا ابوالفضل (ع) می‌گفتیم، فریاد می‌زد حسین و ابوالفضل کی هستند؟! حالا همین شکنجه‌گر کارش به جایی رسیده که در مقابل حرم امام‌حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) گدایی می‌کند.»

 

وقت برگشت به ایران مدام گوشت می‌دادند

هاتفی اولین روزی که وارد اردوگاه اسرای عراقی در بغداد می‌شود، ۸۵ کیلو بوده که وقتی وارد ایران می‌شود و روی ترازو می‌رود وزنش به ۴۲ می‌رسد: «کل سهمیۀ غذایمان ۵ قاشق برنج یا ماکارونی بود. به خاطر همین و درد‌هایی که داشتم خیلی لاغر شده بودم. ۱۵ مرداد سال ۶۴ هم وقتی به خاطر وضعیت نامناسب جسمی آزاد شدم، داخل هواپیما مدام گوشت به خورد همۀ ما۱۶۰ نفر می‌دادند. فکر می‌کردند در چند ساعت می‌توانند چاقمان کنند.

از سر همین لاغری هم در تهران همسر و مادرم من را نشناختند. اما بعد از شناسایی و در راه برگشت آن‌قدر همسرم از دیدن من خوشحال و هول شده بود که استکان چای داغ را رویم ریخت. در مشهد همه منتظرمان بودند. همه‌جا را چراغانی کرده بودند. حتی تا چندین‌ماه هر روز ۵۰ تا ۶۰ نفر از سراسر ایران به خانه‌مان می‌آمدند تا شاید من نشان و خبری از فرزند و همسرشان داشته باشم.».




* این گزارش د‌وشنبه ۲۳ مرداد ۹۶  در شماره ۲۵۶ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر