
اردوگاه موصل برای ما دانشگاه بود
یک برگ کاغذ کاهی با نشان صلیب سرخ را مقابلمان میگذارد. کلماتی ریز و فشرده دارد و از تاریخ نوشتن آن ۳۵ سال میگذرد. این نامه، ما را سر ذوق میآورد تا درمقابل محمدحسین کارشکی بنشینیم و حرفهایش را بشنویم.
کارشکی، آزاده دوران دفاع مقدس، این نامه را تازه سال گذشته دیده؛ نه وقتی که باید، نه زمانی که برادرش با شوق و امید آن را نوشته بود. او سالها بعد، در «خانه آزادگان» تنها اسکن این نامه را دریافت کرد. نسخه اصلی در هلالاحمر نگهداری میشود.
او بین حرفهایش مدام لبخند میزند، همانطورکه هیچکدام از تلخیهای اسارت نتوانست لبخند را از چهرهاش پاک کند. محمدحسین با همان لبخند همیشگیاش میگوید: خودم زودتر از نامه رسیدم ایران.
او آزادهای است که از خاطرههای هفتسال اسارت در اردوگاه موصل۲، با روحیهای قوی یاد میکند، نه با آه و ناله. سهساعت مهمان خانهاش که باشی، میبینی حتی وقتی از لگد سرباز عراقی به پای زخمیاش میگوید، باز هم میخندد.
او از سال ۶۲ تا ۶۹ در اسارت بوده و پساز عملیات خیبر در هورالهویزه، با پای مجروح به دست عراقیها اسیر شده است.
دیدار تا ۷ سال بعد
آقا محمدحسین ۶۲ سال دارد و بزرگشده روستای کارشک است. همانجا درس خوانده و از همان روستا راهی جبهه شده است. او قبل از رفتن به جبهه دوره اسلحهشناسی را در مسجد روستا گذراند و بهعنوان بسیجی در سال۶۰ هنگامی که هجدهسال داشت راهی جبهه شد.
مادرزادی پای راست محمدحسین چندسانتی از پای چپش کوتاهتر است. وقتی میخواست برای اعزام به جبهه اقدام کند به او گفتند در راه رفتن مشکل دارد و از بقیه عقب میماند. او هم گفت: هرقدر عقب بمانم، از آخرین نفر در صف عقبتر نخواهم ماند.
بچههای روستا قبل از اعزام در خانه معلمشان جمع شده بودند. معلم رو به محمدحسین کرد و گفت: از راهی که میروی، مطمئنی؟ با این وضعیتی که داری، کاری از دستت برمیآید؟
کارشکی وقتی این خاطره را تعریف میکند، میخندد و میگوید: به معلممان گفتم سیاهیلشکر که میتوانم باشم. بعد هم این شرط انصاف نیست ما اینجا کنار بخاری زیر پتو بخوابیم و سربازان در سرما باشند.
این آزاده راهی جبهه غرب میشود و بعداز عملیات فتحالمبین در فروردین ۱۳۶۱ به روستایش برمیگردد.
بعداز برگشت برای پسرها و مردها کلاس اسلحهشناسی میگذاشت و در اوقات فراغتش هم قرآن درس میداد. سال ۶۲ با بیبیطاهره موسوی ازدواج کرد. اما عمر باهمبودنشان از شهریور تا دی همان سال بیشتر نبود. محمدحسین دوباره دلش هوای جبهه داشت. با نامزدش قرارومدار گذاشت که برای بار دوم به جبهه برود. با موافقت همسر، کولهبارش را بست و روز بعد عازم شد.
بیبیطاهره در این قسمت از صحبتهای همسرش رشته کلام را به دست میگیرد. او ۵۸سال دارد و زمانی که چهاردهسال داشت با محمدحسین ازدواج کرد. از آن روز برایمان اینطور تعریف میکند: تا پای اتوبوس بدرقهاش کردم. خاطرم هست یکی از بانوان سالمند روستایمان هم که برای بدرقه آمده بود؛ به من گفت «محمدحسین چرا ازدواج کرد؟ یک پایش جبهه است و یک پایش روستا.»
بیبیطاهره نامزدش را با چشمانی اشکبار بدرقه کرد. آن روز حتی تصورش را نمیکرد که این آخرین دیدارشان تا هفتسال بعد باشد.
لحظات نفسگیر هور
محمدحسین در زمان حضورش در جبهه همواره تلاش میکرده است که از سایر رزمندگان عقب نماند. دستش را به موهایش میکشد، انگار تصویری در ذهنش نقش میبندد.
برایمان اینطور نقل میکند: شب عملیات بود و رزمندگان درحال خواندن دعای توسل بودند. آهنگران هم به جمعمان اضافه شد. او درحال خواندن سرود معروف «ای لشکر صاحبالزمان (عج)...» بود. نگران بودم که مبادا عقب بمانم. از چادر بیرون آمدم و بین آن همه پوتین یکشکل، پوتینهایم را پیدا کردم. رفتم پشت کامیونی نشستم تا از آنها عقب نمانم. در طول مسیر از همه تندتر میدویدم، ولی باز هم عقب میماندم.
اسفندماه بود که در عملیات خیبر در منطقه هورالهویزه شرکت کرد. آنها وارد خاک عراق شدند و پیشروی کردند. اما عراقیها نزدیک روستایی کمین کرده بودند. به محض نزدیکشدن، آتش بر سرشان ریختند. بهاتفاق سایر رزمندگان راهی را که آمده بودند، بهسرعت برگشتند.
نزدیک هور ترکش به پای راستش اصابت کرد و فوری با چفیه آن را بست؛ «با کلاه و تجهیزاتی که به همراه داشتم، خودم را به آب انداختم تا از دست عراقیها فرار کنم، اما بیفایده بود. نتوانستم زیاد دور شوم. نزدیک بود در آب غرق شوم. هرطور بود، دوباره به ساحل برگشتم.
عراقیها منتظرم بودند. به محض اینکه به کنار آب رسیدم، با لگدی محکم به پایی که ترکش خورده بود، به استقبالم آمدند. سربازانی را که سالم بودند، بردند و ما زخمیها را همانجا تا ۲۴ ساعت بدون آب و غذا رها کردند.»
بعد از ۲۴ ساعت که عراقیها برای بردن مجروحان آمدند، آنهایی را که زنده بودند، با همان شرایط جسمانی تا چندکیلومتر پیاده راه بردند تا سوار کامیون کنند؛ «حسابی از ما پذیرایی کردند، حتی در زمان سوار شدن در کامیون!»
اردوگاه موصل۲
آنها را به بصره اردوگاه موصل ۲ بردند. لحظه واردشدنشان به اردوگاه هم به قول خودش با پذیرایی گرمی همراه بوده است. کارشکی میگوید: از جلو کامیون تا جلو اردوگاه دو طرف سربازان عراقی ایستاده بودند. سیمهای فشار قوی برق هم در دست داشتند. هرکدام از ما وارد میشدیم، با کابل به سروصورتمان میزدند.
به کنار آب که رسیدم، با لگدی محکم به پایی که ترکش خورده بود، به استقبالم آمدند
آنهایی را که مجروح بودند، به یک آسایشگاه فرستادند. چندنفری از امدادگران و پزشکانی که بین اسرا بودند، با تجهیزات کمی که دراختیارشان قرار گرفت، به درمان سایر اسرا پرداختند.
ساخت تسبیح با هسته خرما
بعداز درمانشدن به آسایشگاه و بین سایر اسرا برگشت. فضا کوچک و تعداد اسرای زیاد بود؛ «یک پتو را سهلا کرده بودم و رویش مینشستم. وقتی میخواستم بخوابم پایم به سر نفر پایینی و سرم به پای نفر بالایی میخورد.»
اسرا در همین فضای محدود در هر گوشهای مشغول کاری بودهاند. آنها بهطور مخفیانه و با خلاقیت، لوازمی را وارد اردوگاه کرده بودند. ازاینطریق وسایل ابتدایی فراهم شده بود. از دشداشههایی که به آنها میدادند، شلوار و لباس برای خودشان میدوختند. از هسته خرما تسبیح میساختند. بخشی از زمین را کنده و به حمام و سرویس بهداشتی اختصاص داده بودند. با دست خالی سعی میکردند روزشان را بهتر از شب کنند.
این آزاده میگوید: هر روز دوساعت در محوطه اردوگاه آزاد بودیم. با درِ فلزی قوطی کنسرو، تکهای چوب و سیم، المنت درست کرده بودیم. آن را داخل حلب فلز میانداختیم تا آب گرم شود. عراقیها میگفتند صبح تا عصر کنتور برق آهسته میچرخد.
از غروب تا صبح، کنتور تند میچرخد! شما چکار میکنید که اینطور دور کنتور بالا میرود؟ هرچه میگشتند، وسایلمان را پیدا نمیکردند. همبستگی خوبی بین اسرا بود. البته جاسوس هم بینمان کم نبود. آنها را شناسایی میکردیم و به حسابشان میرسیدیم.
خاطره زیبای آقا محمدحسین از زیارت امامحسین (ع) برایش ماندگارتر از همه خاطرههاست. آنها اولین گروه از اسرای آسایشگاهشان بودند که به زیارت مشرف شدند. او روایت میکند: حرم امامحسین (ع) انگار در غربت بود. گردوغبار، صحنوسرای حرم را گرفته بود. گریه میکردیم و با لباسهایمان گردوغبار را به قصد تبرک و نظافت پاک میکردیم. به ما حتی اجازه دعاخواندن و روضهخوانی ندادند.
آنقدر زیارت برایش دلنشین بوده که اکنون حاضر نیست از آزار و اذیتهایی که دیده است، حتی جملهای بگوید. میگوید: آن زمان به کارهایشان فکر نمیکردم؛ الان هم فکر نمیکنم و نمیخواهم به یاد بیاورم.
قرآنخوانکردن اسرا
عدهای که بیسواد بودند به کمک معلمها سواددار شدند و یادگیری زبان انگلیسی و عربی را شروع کردند؛ او هم به تدریس قرآن و نهجالبلاغه مشغول شد.
این آزاده میگوید: درسدادن قرآن یا نهجالبلاغه به این سادگیها نبود. اگر عراقیها میدیدند دور هم جمع شدهایم، حسابی اذیت میکردند. کتاب نهجالبلاغه را به قسمتهای کوچک تقسیم و در آسایشگاهها توزیع کرده بودیم. هرروز بعداز نماز صبح کلاسهایم شروع میشد.
خیلی از اسرا بارها به او گفته بودندیادگیری قرآن و دعاخواندنشان را مدیون آموزش او هستند.
یک سال بیخبری
بیبیطاهره به میان صحبتهای شوهرش میآید. انگار سختی آن روزگار برایش کم نبوده است. دلش حسابی از بیمهریهای برخی همولایتیهایش پر است. چندینبار خبر شهادت، زخمیشدن و مفقودالاثری محمد حسین در روستا شایعه شد، آنقدر که خانواده او و همسرش حتی زمان برگشت محمدحسین هم باور نمیکردند این خبر درست باشد.
بیبیطاهره میگوید: قالی را برای خانه خودمان سر گرفته بودم. یک روز که داشتم از پای دار بلند میشدم، دوستم آمد و گفت «یک وجب بیشتر از قالیات نمانده؛ بیا تا صبح آن را به کمک بقیه تمام کنیم.»
هر چه گفتم دیر نمیشود، اصرار کرد و مرا پای دار قالی نشاند. تا صبح تمامش کردیم. روز بعدش آمد سراغم و گفت میدانی چرا دیروز نگذاشتیم بروی خانهتان؟ گفتم نه. گفت شنیدهبودیم قرار است محمدحسین را تشییع کنند؛ برای همین میخواستیم سرت را گرم کنیم که متوجه تشییع نشوی!
آن زمان پدرم رادیو داشت. هر شب با رادیو به خانه پدرشوهرم میرفت تا شاید در بین صدای اسرایی که خودشان را معرفی میکردند، صدای محمدحسین را بشنوند.
محمدحسین در ادامه حرفهای همسرش میگوید: حدود یک سال گذشته بود که عراقیها با یک دستگاه ضبط صوت سراغم آمدند و گفتند خودت را معرفی کن. صدایم ازطریق رادیو به گوش خانواده رسیده بود و متوجه شده بودند اسیر شدهام. بعد از یک سال هم صلیب سرخ سراغمان آمد و برگههایی به ما داد که نامه بنویسیم. نامههایی که مینوشتیم، دو بخش داشت.
در قسمت بالای نامه ما مختصر و مفید از خودمان میگفتیم. در قسمت پایین هم پاسخ خانوادهمان بود. نامهها بهصورت رمزی نوشته میشد. بهجای امامخمینی (ره) مینوشتیم پدربزرگ، مقام معظم رهبری را عموعلی و مرحوم هاشمیرفسنجانی را هم داییهاشم اسم میبردیم. نامهها معمولا توسط عراقیها سانسور یا خطخطی میشد و بعد از شش ماه برمیگشت.
نامه خصوصی یا عمومی؟
سه نامه مینویسد. یکی خطاب به همسر و به او میگوید که زمان آزادشدنش مشخص نیست. او میتواند جدا شود و زندگی جدیدی را شروع کند. دو نامه دیگر خطاب به پدر و پدرهمسرش بوده است. در آن نامهها هم اشاره میکند که همسرش مختار است نوع زندگیاش را تعیین کند.
هردوشان میخندند و خاطرهای مشترک را تعریف میکنند. بیبی میگوید:، چون محمدحسین تنها اسیر روستا بود، همه دوست داشتند خبری از او بشنوند. نامههایش که میآمد، اول در مسجد روستا پشت بلندگو میخواندند. بعد نامه را به ما میدادند. این روال برای همه نامههایش تا زمان برگشتنش ادامه داشت. محمدحسین بلند میخندد و میگوید نامه خصوصیام به همسرم عمومی شده بود و همه از متنش خبر داشتند.
آخرین نامه که به دست محمدحسین نرسید
تلفن همراهش را روشن میکند و از داخل گالری عکسهایش، نامهای را نشانمان میدهد که بعداز سالها به دستش رسیده است. برگهای که علامت صلیب سرخ بالای آن است و ازطرف برادر محمدحسین نوشته شده. تاریخ نامه ۲۹ خرداد۶۸ است.
عراقیها با یک دستگاه ضبط صوت سراغم آمدند و گفتند خودت را معرفی کن. صدایم ازطریق رادیو به گوش خانواده رسید
برادرش، ابراهیم، به هلال احمر مشهد رفته و نامهای به برادر اسیرش نوشته بود. در آن نامه بهصورت رمزی اشاره کرده بود که برای تدفین پیکر مطهر امامخمینی (ره) رفته و سلام او و سایر اسرا را به پدربزرگ انقلاب رساندهاند و در دیداری که با مرحوم هاشمیرفسنجانی داشتهاند، درخواست دیدار با مقام معظم رهبری را مطرح کرده بودند تا سلام اسرا را به ایشان نیز برسانند.
آقا محمدحسین بلند میخندد و میگوید: خودم زودتر از نامه رسیدم به ایران. این آزاده میگوید: نمیدانم چه اتفاقی افتاده که نامه ارسال نشده است.
لحظه شیرین آزادی
بعد از آزادی به مشهد آمد و قرنطینه شد. او به مسئولشان گفته بود که خواهرش در شهرک باهنر زندگی میکند. با ماشینی او را به خانه خواهرش بردند. خواهر قصد داشته به روستا برود تا در مراسم استقبال از برادرش شرکت کند، اما بهدلیل کوچکبودن فرزندش این امکان برایش فراهم نشده بود.
حالا آقا محمدحسین بغض کرده است. دستش را مقابل صورتش میگیرد. اما خیلی زود دوباره ادامه میدهد: تا صبح فردا پیش خواهرم بودم. دیرتر به روستا رسیدم.
بیبیطاهره از بهت و ناباوری مادرشوهرش و خودش میگوید که باز هم تصور میکردند بازگشت او شایعهای بیش نیست. آنها حتی حرف معلم روستا را که محمدحسین را بین راه دیده و برای گرفتن مژدگانی به نزد مادرش آمده بود، قبول نکردند.
بیبیطاهره ادامه میدهد: مادرم به بیماری سرطان مبتلا بود. دعا میکرد و میگفت «کاش قبلاز مرگم محمدحسین را ببینم. بعدش اگر بمیرم، دیگر آرزویی ندارم.» ازطرفی همسرم داشت میآمد. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. محمدحسین را که دیدم، نشناختمش. لاغر و سبزه و به قول ما سیاه شده بود.
یک هفته بعداز برگشت محمدحسین، مادر بیبیطاهره فوت کرد. محمدحسین به پدر همسرش میگوید برای ازدواج تا مراسم سالگرد صبر کنند، اما پدر بیبیطاهره میگوید «متوفا از خودمان است و عروس هم از خودمان. آن خدابیامرز دوست داشت دخترش سروسامان بگیرد. او هم راضی نیست که یک سال صبر کنید.»
آنها دوماه بعداز از برگشت محمدحسین یعنی در مهر سال۶۹ زندگی مشترکشان را شروع کردند.
سال ۷۴ با بروز بیماری صرع، او به مشهد منتقل شد تا به پزشک و درمان دسترسی بهتری داشته باشد. بیبیطاهره میگوید: پزشک گفت ضربههایی که به سرش خورده، سبب بیماریاش شده است. در حال حاضر همسرم داروهای مختلفی مصرف میکند، اما صبور است و هیچگاه از هیچچیز گلایهای ندارد.
هر زمان که سه فرزندمان شکایتی میکنند، همسرم میگوید شما قدر داشتههایتان را نمیدانید؛ اگر یک بار در دمای بالای ۴۰ درجه پابرهنه روی موزاییک ساعتها نگهتان دارند، شاکر نعمتهایی که دارید، میشوید. همسرم شاکر است و صبور و تنها یک آرزو دارد؛ دیدن رهبر معظم انقلاب.
* این گزارش سهشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۴ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.