سید محمدهادی رییس السادات میگوید: اسارت برای من نعمت بود، شاید سختی داشت، اما سختیهایش هم برایم شیرین بود. سراسر آن، درس اسلامشناسی، دشمنشناسی، دوستشناسی و شهیدشناسی بود.
سیدجلیل حسینیزهرایی در گوشه دنج خانهاش یک دنیا عکس دارد که از بعضی از آنها تنها یک نمونه وجود دارد و آن هم همینجاست. بخش زیادی از عکسهای این پیشکسوت به ورود اسرا به مشهد اختصاص دارد.
قصه «صدیقه یاوری» از هشت سال جنگ شاید ده، دوازده روز بیشتر نباشد. او بقیه سهچهار ماه زندگی در سنندج و دیواندره را از ترس و دلهره خمپاره، موشک و راکت، در اتاقهای دربستهای گذراند.
«امیرمحمد نیازی» میگوید: وقتی صلیب سرخ میآمد، ۲ هزارنفر را که دنداندرد داشتند، با پا و دست و چشم بسته و با خواری و ذلت نزد دندانپزشک میبردند. گاهی بهعمد، دندان سالم را میکشیدند.
شهید محمد احسانپور سال ۸۶ به سربازی رفت. بعد از ماهها برای دو هفته مرخصی رفت و از آن روز به بعد پدر ومادرش چشم به راه بازگشت او به خانه هستند. آنها میگویند که شهادت محمد باورمان نمیشود.
این آزاده تعریف میکند: عملیات خیبر بود؛ کنار آب سنگر گرفته بودیم و بچهها همه یکییکی شهید میشدند.شهیدپروانه به سمت نیروهای خودی آمد و دستور داد تسلیم شویم اما رزمندهها قبول نمیکردند.
احمدصادقزاده یزدی که در نوجوانی عازم جبهه میشود سال ۶۱ به اسارت عراقیها درمیآید و بیشاز هشت سال از بهترین سالهای عمرش را در اردوگاههای این کشور به سرمیبرد.