جنگ است دیگر، اسیر میدهی و اسیر میگیری، راننده تانک بودم و توی یک منطقه بازِ آسفالت شده در شوش، دشمن منگنهام کرد. منگنهای که باز شدنش هفت سال طول کشید.
محسن سبحانلو میگوید: شبی که ایران قطعنامه صلح را امضا کرد ما در خط مرزی قرار داشتیم. فاصله ما با عراقیها به ۱۰۰ متر بود. حوالی سحر ناگهان عراقیها پاتک زدند و ما در سپیدهدم اولین روز صلح، اسیر شدیم.
غلامرضا حیدرزاده هنوز دوست دارد سرمای استخوانسوز کردستان را به خاطر خدا تحمل کند. میگوید: دلتنگ کردستان است. آماده است لباس رزم بپوشد و به میدان مین برود و آنها را دانهدانه با دستهایش بردارد.
سیدحمیدالهاشمی دانشجوی سال سوم دانشکده افسری عراق بود، اما از آنجاکه شیعه و سادات بود، بنا به توصیه مادرش شبانه همراه گروه سینفره از افسران شیعه به جبهه مردان آیتالله خمینی (ره) میپیوندد.
محمد باری تعریف میکند: آن چهار خانم در اسارت در اردوگاه ما بودند. شبهای بسیاری که ما را میخواستند بزنند، جلو محل نگهداری آن چهارخانم، این کار را انجام میدادند که آنها بترسند و جیغ بزنند و روحشان در آن اتاق کوچک داغان شود.
حمید یعقوبی، از آزادگان محله کوی سلمان ۶ و نیم سال از عمرش را در اسارت گذرانده است. او میگوید: روزی که همه ما را در اردوگاههای موصل جمع کردند، خودمان از دیدن این همه اسیر ، اشک میریختیم.
عباسعلی نوری هفتسال در اسارت ماند و بعد که برگشت، بچههایش با یک جانباز اعصاب و روان و شیمیایی روبهرو بودند که فوبیای شدید از ماندن در محیط بسته داشت. هیچ دری نباید قفل میشد.