کد خبر: ۱۲۷۹۹
۰۴ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۱
قصه پر غصه یک دهه اسارت

قصه پر غصه یک دهه اسارت

۱۰ سال اسارت برای حسن جلالی، یک عمر بوده که به‌سختی گذشته است. تصور اینکه هر روز در اردوگاهی نگهت دارند و تو زانوی غم بغل بزنی و تنها فراغتت، یک‌ساعتی باشد که درِ آسایشگاه را باز می‌کنند، تنها در حرف آسان است.

هر شب به تماشای فیلمی می‌نشیند که به‌اجبار نقش اولش را بازی کرده است. خودش هم نخواهد ببیند، تک‌تک صحنه‌ها به‌سراغش می‌آیند. این صحنه‌ها وقتی همه می‌خوابند و سکوت همه‌جا را فرامی‌گیرد، در کش‌و‌قوس تلاشی که برای خوابیدن دارد، جلوی چشمانش ظاهر می‌شود؛ طوری‌که مجبور می‌شود چشم‌هایش را باز بگذارد و آنها را که یکی پس‌از دیگری می‌آیند، تماشا کند.

۱۰ سال اسارت آن‌قدر صحنه‌های متفاوت داشته که ده‌ها سال آزادی، فکرش خالی از آنها نماند. برای همین است که هر روز، هر ساعت، هر ثانیه یک بخش از این فیلم جنگی در اردوگاه، جلوی چشمش به حرکت درمی‌آید تا او تماشاچی مادام‌العمر صحنه‌هایی باشد که در دوران اسارت شکل گرفته. صحنه‌هایی که یادآوری‌شان آدم را به خیلی جا‌ها می‌برد. به سیاهی که فقط‌و‌فقط با روزنه امیدی روشن بود و به سهم هر‌کس از آسایشگاه که به اندازه یک قبر بود.

 

۱۰ سال اسارت

۱۰ سال اسارت برای حسن جلالی، یک عمر بوده که به‌سختی گذشته است. تصور اینکه هر روز در اردوگاهی نگهت دارند و تو زانوی غم بغل بزنی و تنها فراغتت، یک‌ساعتی باشد که درِ آسایشگاه را باز می‌کنند، تنها در حرف آسان است. تحمل یک روزش هم هنر می‌خواهد؛ و حالا حسن جلالی به‌سختی خاطرات آن دوران را به یاد می‌آورد؛ البته پیش‌از صحبت یک مشت قرص و دارویش را خورده تا هنگام تعریف‌کردن از آن زمان، اعصابش به هم نریزد و بتواند کمی با ما حرف بزند.

 

شوق رفتن به سربازی

همین که سن سربازی‌اش فرامی‌رسد، بی‌چون‌و‌چرا و داوطلبانه پی کار‌های اعزامش را می‌گیرد. آن زمان مساجد و پایگاه‌ها مملو از حضور بسیجی‌های نوجوانی بود که داوطلب رفتن به جبهه، آموزش نظامی می‌دیدند. بزرگ‌تر‌ها هم جوان‌ها و نوجوان‌ها را تشویق می‌کردند که برای دفاع از کشور عازم مناطق جنگی شوند. وقتی یکی‌دونفر از بزرگ‌تر‌های محل، او را به این کار تشویق می‌کردند، کارت اعزام به سربازی‌اش را از جیب بیرون کشید و نشانشان داد.

جلالی ۱۶ بهمن ۵۹ به بیرجند اعزام شده و پس‌از گذراندن دوره آموزشی به اصفهان (نفت‌شهر) منتقل می‌شود. در یکی از عملیات‌هایی که حضور داشته، در ارسال مهمات با مشکل روبه‌رو می‌شود؛ اتفاقی که به نفع دشمن رقم می‌خورد و همین می‌شود که فرمانده، دستور عقب‌نشینی می‌دهد.

 تا صبح دوام می‌آورند ولی همن وقت جلالی در میان ۲۹ رزمنده دیگر اسیر عراقی‌ها می‌شوند. عراقی‌ها چشم‌های اسرا را می‌بندند، دست و پاهایشان را هم. اسرا نمی‌دانستند قرار است چه اتفاقی برایشان بیفتد. اصلا نمی‌دانستند اسیر شده‌اند یا قرار است به رگبار بسته شوند.

 

یک دهه رنج اسارت//// عکس ندارد

 

پذیرایی دردناک

کم‌کم حس می‌کردند که به مکانی خاص انتقال داده شده‌اند شبیه اردوگاه. وقتی هم که چشمانشان باز شد، با کتک و ضرب‌وشتم پذیرایی شدند. آنها خود را در اردوگاه بعقوبه عراق می‌دیدند. درحالی‌که هنوز صدای آه و ناله زخمی‌ها آرام نشده و بوی عفونت و زخم همه‌جا را گرفته بود، هر مهمان تازه‌واردی با شکنجه عراقی‌ها وارد می‌شد.

البته همه اینها مرحله اول شکنجه محسوب می‌شد. کافی بود بین اسرا کسی سپاهی یا بسیجی شناخته شود؛ آن‌وقت بود که تا می‌توانستند او را می‌زدند و شکنجه می‌کردند. گروهی از عراقی‌ها وظیفه‌شان شناسایی «پاسداران خمینی» بود.

دیدن صحنه‌هایی، چون اسرای شکنجه‌شده یا زخمی‌های درمان‌نشده، یا دست و پا‌هایی که به‌خاطر عفونت در بیمارستان‌ها قطع می‌شد، تا مدت‌ها ادامه داشت. بعد از مدتی، جلالی به همراه سایر اسرا به اردوگاه بغداد منتقل می‌شود. آن زمان بود که طی مصاحبه‌ای که صلیب سرخ با او انجام داد، خانواده‌اش متوجه سلامتی‌اش شدند.

 

شکنجه روانی

وقتی جلالی تازه اسیر می‌شود، جراحت خاصی ندارد ولی به‌مرور و با دیدن وضعیت هم‌اردوگاهی‌هایش که به‌خاطر عفونت‌های شدید، اعضای بدنشان را از دست می‌دادند، افسرده و بیمار می‌شود. می‌گوید: تماشای شکنجه‌های شدید به بهانه‌های مختلف در طول این ده سال، روز‌به‌روز سلامتی‌ام را از من می‌گرفت.

جلالی می‌گوید: در آنجا رسیدگی معنا نداشت. تنها شکنجه برای وعده‌های متفاوت و بهانه‌های مختلف. زمانی که از اردوگاه بعقوبه، می‌خواستند ما را به اردوگاه موصل بغداد ببرند، دست‌ها و چشم‌هایمان را بستند و با قطار باربری انتقالمان دادند. یک شب در راه بودیم و وقتی رسیدیم بازهم با شکنجه پذیرایی شدیم. مترجم می‌گفت پاسداران خود را معرفی کنند وگرنه همه اسرا به‌شدت اذیت خواهند شد.

 

به اندازه یک قبر

حدود ۹۰ نفر در هر آسایشگاه که اتاق چندان بزرگی نبود... آن‌طور‌که جلالی می‌گوید، هر نفر به‌اندازه سه‌تا موزاییک و باز به تعبیر خودش هر نفر به‌اندازه یک قبر جا برای زندگی داشتند. او ادامه می‌دهد: همین‌طور امکانات ورزشی در حد صفر بود.

روزی سه‌بار و هر بار یک ساعت درِ آسایشگاه را باز می‌کردند، برای اینکه حمام و دستشویی برویم یا استراحت کنیم که این زمان، بی‌ماجرا نبود. خیلی وقت‌ها برای تعمیرات، کار‌های سنگین و نظافت، عراقی‌ها ما را به کار می‌گرفتند و همان وقت استراحتمان هم این‌طوری سپری می‌شد. برای غذاخوردن، گروه‌های غذایی داشتیم. هر وعده، ارشد اردوگاه سهمیه هر گروه را تحویل می‌داد و همه از یک ظرف غذا می‌خوردیم. روزی که برنج داشتیم، به هر نفر پنج‌شش‌قاشق برنج می‌رسید.

جلالی با دیدن هم‌اردوگاهی‌هایش که به‌خاطر عفونت‌ اعضای بدنشان را از دست می‌دادند، افسردگی شدید می‌گیرد

 

تسلیم خواسته‌هایشان نشدیم

جلالی می‌گوید: در بغداد سازمان مجاهدین، یک شبکه تلویزیونی راه انداخته و در‌اختیار اسرا گذاشته بودند. آنها شکنجه روانی راه می‌انداختند تا اسرا تسلیم شوند و به سازمان بپیوندند. همین‌طور هم شد و برخی از اسرا تسلیم شکنجه‌ها شده و به آنها ملحق شدند. آنها تصاویری از خانم‌ها، غذا‌های خوب و پر‌رنگ‌ولعاب و هر آنچه را فکر می‌کردند اسرا در اسیری نیاز دارند، به آنها نشان می‌دادند. خیلی‌ها درمقابل این شکنجه روانی مقاومت می‌کردند؛ اگرچه واقعا سخت بود و طاقت‌فرسا ولی به لطف خدا موفق شدیم تسلیم خواسته‌هایشان نشویم.

 

یک دهه رنج اسارت//// عکس ندارد

خود‌کشی اسرا

شکنجه‌ها در حضور بقیه اسرا یا دست‌کم به نحوی انجام می‌شد تا بقیه هم متوجه شوند. این مسائل روحیه‌مان را می‌کشت. برخی از اسرا طاقت نیاوردند و همان‌جا به زندگی‌شان خاتمه دادند. دیدن صحنه‌های خودکشی روح و روان همه اسرا را از بین برده بود. در آسایشگاه بودیم که ناگهان یکی از اسرا که پسر جوانی بود، توجهمان را به خود جلب کرد؛ چون بوی نفت می‌داد. همین که از او پرسیدیم چرا بوی نفت می‌دهد، کبریت را کشید و خودش را آتش زد.

 از‌طرفی در آسایشگاه بسته بود و تا به خودمان بیاییم، همه چیز تمام شد و پیکر سوخته او وسط آسایشگاه افتاد. پیش از آن مدام می‌گفت دیگر امیدی به زندگی ندارد. واقعا هم همین‌طور بود. همگی امیدمان را از دست داده بودیم. در اتفاقی دیگر یک روز در سرویس بهداشتی یکی از اسرا را غرق خون یافتیم. رگش را زده و خودش را خلاص کرده بو. اسیر دیگری، خودش را حلق‌آویز کرده بود و وقتی از خواب بیدار شدیم، او را آویزان دیدیم. تصور کنید این تصاویر چه بر سر ما می‌آورد.

جلالی در بخشی دیگر از حرف‌هایش از پیامد‌های این وضعیت حرف می‌زند و می‌گوید: برای همین مدام اعصابمان خورد بود. بچه‌ها سر مسائل مختلف و چیز‌های بی‌ارزش دعوا راه می‌انداختند؛ مثلا زمان ورزش‌کردن سرِ توپ دعوا می‌کردند و این باز به شکنجه عراقی‌ها منتهی می‌شد.

او ادامه می‌دهد: عراقی‌ها هر‌گونه دورهمی بچه‌ها را در مناسبت‌ها ممنوع کرده بودند و حتی اجازه خواندن نماز جماعت نداشتیم. ساعت‌۹ شب اگر سرباز کشیک، کسی را بیدار یا نشسته روی رختخواب می‌دید، شماره‌اش را برمی‌داشت و صبح برای شکنجه و تنبیه صدایش می‌زد. دوست داشتیم دور هم دعا بخوانیم و به جماعت نماز را اقامه کنیم. در آسایشگاه ما نیز کسی نبود که آراممان کند؛ فقط یک بار شهید ابوترابی آمد و برایمان حرف زد که کمی آرام شدیم.

شب عید اسرا

درِ اردوگاه‌ها غروب‌به بعد به هیچ وجه باز نمی‌شد. شب عید سال‌۶۲ بود که به‌طور استثنا اجازه بیرون‌آمدن از اتاق‌ها را به همه دادند. بچه‌ها پیام امام را شنیدند و در لحظه سال تحویل، نفسی تازه کردند تا اینکه صبح روز سال جدید در وقت آمارگیری، عراقی‌ها متوجه نبود دونفر از اسرا شدند.

هر‌چه خوشی کرده بودیم، با شکنجه‌های بعدش از بین رفت. دو نفر از بچه‌های کردستان شب قبل و هنگام شلوغی و پس‌از آمارگیری از دیوار اردوگاه فرار کرده و تا صبح خود را به مرز ایران رسانده بودند. بعد‌ها برای ارشد آسایشگاه نامه نوشته بودند.

عراقی‌ها ارشد را خواستند و شروع کردند به سین‌جیم او. درواقع آن دونفر رزمنده نبودند. آنها را لب مرز اسیر کرده و آنها هم موفق به فرار شده بودند. کار بزرگی کرده بودند. میان هم‌نشینی‌های هر‌روزه‌مان گاهی به فرار فکر می‌کردیم ولی این کار برایمان واقعا غیر‌ممکن بود؛ البته خوشبختانه آن دو نفر موفق شدند و در ایران هم از آنها استقبال خوبی شد.

 

آزادی

وقتی گفتند اسممان در فهرست آزادگان است، باور نمی‌کردیم. حتی وقتی ما را سوار اتوبوسی کردند و راه افتادیم، فکر کردیم قرار است یا بلایی سرمان بیاید یا اینکه نهایتا اردوگاهمان عوض شود. وقتی پرچم‌های ایران را به خودمان نزدیک دیدیم، کمی امیدوار شدیم.

تا اینکه از مرز عبور کردیم و خودمان را روی خاک انداختیم. عده‌ای حسابی تشنه بودند و خودشان را روی تانکر آبی که در مرز خودمان بود، انداختند. خانواده من می‌دانستند دارم می‌آیم. کوچه را آذین‌بسته بودند و آشنا‌ها جمع شده‌بودند. کوچه‌مان را اصلا نشناختم؛ از آن زمین‌های زراعی دیگر خبری نبود. همه خانه و ساختمان شده بود. حاج‌خانم و حاج‌آقا را که دیدم و برادرهایم را بوی خاک وطن را بیشتر احساس کردم.

جلالی بعد‌از مدتی در فرودگاه استخدام و با احتساب سال‌های اسارتش بعداز ۱۰ سال کار بازنشسته می‌شود. او حالا خاطراتش را برای کسانی که دوست دارند، تعریف می‌کند. بچه‌هایش دوست دارند بشوند و از نزدیک لمس کنند آنچه را دیگران در فیلم‌های جنگی می‌بینند. جلالی این روز‌ها کمی دلگیر است از اوضاع و احوال جامعه‌ای که آزاده‌ها را فقط در روز تقویمی‌اش می‌شناسند؛ از اینکه کسی نمی‌آید بنشیند پای درددل‌هایش و خاطرات ۱۰ سال اسارتی را گوش کند که حتی تحمل یک روزش هم برای ما تحمل‌شدنی نیست. باوجوداین، چیز‌هایی هم حالش را خوب می‌کند؛ همین که هر‌چند وقت یک‌بار با آزاده‌ها قرار بگذارد و دور هم باشند و با هم حرف بزنند و مرور کنند روز‌های سخت گذشته را...

 

* این گزارش در شماره ۱۶۰ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۶  مردادماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44