کد خبر: ۱۰۴۵۳
۱۵ مهر ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰

جلیل زهرایی با عکاسی عطش را رفع می‌کند

سیدجلیل حسینی‌زهرایی در گوشه دنج خانه‌اش یک دنیا عکس دارد که از بعضی از آن‌ها تنها یک نمونه وجود دارد و آن هم همینجاست. بخش زیادی از عکس‌های این پیشکسوت به ورود اسرا به مشهد اختصاص دارد.

آرشیو مجله فیلم‌هایش تلنبار شده بود روی هم بالای کمد و کیپ سقف شده بود. از پله‌ها که بالا می‌آمدیم، برایمان دمپایی گذاشت؛ دمپایی قرمزِ سرخ‌رنگی که شاید ده سالی می‌شود ندیده بودمشان و دلم حسابی برایشان تنگ شده بود. وقتی رفتیم بالا انگار که بالای یک درخت چنارِ تنومندِ هزارساله می‌رویم که یک کلبه چندمتری بالایش ساخته‌اند. یک کلبه با دو پنجره باز آهنی که وقتی نسیمی می‌وزید، اول آرشیو روزنامه‌هایش به‌صدا درمی‌آمدند و بعد صدای تقِ کوبیده شدن دو قطعه در به‌همدیگر را می‌شنیدی.

جای دنج داشتن قطعا آدم را به یک طرف دیگر می‌برد، به جای دیگری از جهان. به یک ناکجاآبادِ خودساخته. آن‌قدر که این کلبه آویزان آقای سیدجلیل حسینی‌زهرایی ما را ذوق‌مرگ کرد، یادمان رفت که باید مراقب کله متوازی‌الاضلاعی‌ شکلمان باشیم که یک وقت بی‌هوا یک ضلعش به تیزی پنجره بازشده نخورد. سید حواسش بود و مدام هم هشدار می‌داد ولی وقتی قاب‌عکسش صاف افتاد روی کَله‌مان، پقی زدیم زیر خنده و عکس‌های آلبومش را تماشا کردیم و آرشیو مجله‌های دهه چهلش را.

همشهری‌داستان‌هایش و انواع‌واقسام کتاب‌های با موضوع عکاسی و تصویربرداری یا حتی آلبوم‌های عکسش از دوران طفولیت تا به حالا را خیلی شیک و مجلسی کنار هم چیده و نظمشان داده بود. سیدجلیل اگر هم پیش‌کسوت عکاسی نبود و اصلا اگر جوانی بود بیست‌ساله و آماتور، همین جای دنجش برای آمدن و گپ زدن و نوشتن از او برایمان کفایت می‌کرد. کاش همه آدم‌های دنیا روی درخت چنار، کلبه‌ای داشتند آویزان از زمین و زمان! با او در جایی در یک کوچه بن‌بست در محله‌ای که به «کارمندان» مشهور است، قرار می‌گذاریم و داخل کلبه‌اش درباره همه‌چیز حرف می‌زنیم.

 

جلیل زهرایی با عکاسی عطش را رفع می‌کند

 

شده بودم مدل عکاسی برادرم

تاریخ تولد واقعی‌اش، سال ۳۹ است ولی در شناسنامه ۴۲ خورده. خودش که می‌گفت ربطی به صغر سنی و این حرف‌ها ندارد و ظاهرا موضوع چیز دیگری بوده، اما بحث کشید به اینکه چطور وارد دنیای تصویر شده؛ «سال‌های ۴۸-۴۹ بود به‌گمانم. من اول پرده سینما را دیدم و بعد هم قاب‌بندی و کادربندی را یاد گرفتم. خب، چیز‌هایی دیگر هم بود. محل کار پدر، کنار سینمایی بود در تربت‌جام. او در اداره قندوشکر کار می‌کرد و به‌نوعی کارمند دولت بود. از آن‌طرف پسرعمویم هم مدیر سینما سانترال تربت‌جام بود. خب، همه اینها به‌نوعی دست‌به‌دست هم داد که سینما زیاد بروم. تقریبا تا ده‌سالگی تربت‌جام بودیم و بعد از آن به‌دلیل شغل پدر به مشهد آمدیم و ساکن کوچه‌زردی بالاخیابان شدیم.»

کوچه‌زردی هنوز هم اسمش همان است. عکس‌هایش را نشانمان می‌دهد. خودش و برادرش و یکی دیگر از رفقا. عکس‌های سیاه‌وسفید کدر، بالای پشت‌بامی قدیمی و کاهگلی. خانه‌شان هم کنار همین دفتر مرکزی روزنامه خودمان بوده. انبار شکر ظاهرا در همین خیابان «دانشگاه یک» قرار داشته و چندتایی از گذشته و بالایِ خانه‌شان عکس دارد که نشانمان می‌دهد؛ «من همیشه سوژه عکس‌های برادرم بودم. او داشت عکاسی را تجربه می‌کرد و من کمکش می‌کردم. همین عکس‌هایی که می‌بینید من با کمربند سفید، بالاوپایین می‌پرم، داشتم اوامر خان‌داداش را اجرا می‌کردم. آن زمان بیشتر مردم دوربین عکاسی نداشتند. شاید در یک محله هم کسی دوربین نداشت. ملت هم جز برای عکس پرسنلی، دیگر با عکس و عکاس ارتباط آن‌چنانی نداشتند ولی از آن به بعد دوربین کم‌کم جای خودش را بین خانواده‌ها باز کرد و عکس‌های یادگاری، رفته‌رفته اَرج‌وقرب پیدا کرد.»

 

عطشم رابا عکاسی رفع می‌کنم

 

از استخر کوچکی پریدم داخل اقیانوسی بزرگ

و همان‌طور که ما در حال خوردنِ گیلاس‌های سرخ دست‌چین بودیم، او از روز‌های سینمایی‌اش می‌گوید و اینکه کم‌کم مستقل شده و حالا دیگر خودش صاحب یک دوربین شده بود؛ «حسابش را بکنید، من از شهری کوچک مثل تربت‌جام با یک سینما به شهری بزرگ‌تر با ۱۲ سینما آمده بودم. انگار که از یک استخر کوچک، پریده باشی وسط یک اقیانوس بزرگ. حالا دیگر کمی بزرگ‌تر شده بودیم. با برادر کوچک‌ترم یک دوربین ۱۲۶ خریدیم به قیمت ۱۰ هزار تومان فکر کنم؛ تقریبا چهارده‌ساله بودم و از همان زمان شروع کردم به عکاسی. دوربین را برمی‌داشتم و از کوچه و خیابان و اَقوام و آشنایان و همسایه‌ها عکس می‌گرفتم تا اینکه برای اولین بار در سال ۵۶ عکاسی ورزشی را تجربه کردم و مسابقات فوتبال آموزشگاه‌های مشهد را به‌تصویر درآوردم. یکی از هم‌کلاسی‌های ما الان سرمربی تیم سیاه‌جامگان شده است.» و بعد هم عکس‌هایِ دور زمین ورزشگاه‌های مختلف به‌خصوص آزادی را نشانمان می‌دهد.

با همه هم عکس دارد. سید‌جلیل در سال ۶۲ ترک تحصیل می‌کند و به جبهه می‌رود. ظاهرا برای اینکه اجازه اعزامش را بدهند، باید گواهی ترک تحصیل می‌گرفته که آن را می‌گیرد و به جبهه می‌رود. جبهه هم برای او پُر از تصویر است و با دوربین و عکس گره خورده است؛ «سه ماه آموزش دیدم و بعد هم با افتخار اولین سرباز ارتش جمهوری اسلامی بودم که در قرارگاه عملیاتی غرب، نجف‌اشرف، حضور داشتم؛ تا قبل از آن سربازی به آنجا نرفته بود و فقط فرماندهان و کادری‌هان ارتش می‌توانستند آنجا خدمت کنند. در قرارگاه خیلی‌ها را می‌دیدم؛ امیر صیادشیرازی، محسن رضایی و حتی خودِ مقام معظم رهبری. به اولین مرخصی که آمدم، دوربین را با خودم بردم. دیگر کم‌کم من را شناخته بودند و من هم با رعایت اصول حفاظتی، شروع کردم به عکاسی. آنجا هم از همه‌چیز عکاسی می‌کردم؛ البته گاهی هم حسرت بی‌تجربگی‌اَم را می‌خوردم؛ مثلا جنگنده‌های عراقی می‌آمدند و من به‌جای عکاسی، سنگر می‌گرفتم. خب، دوست داشتم از انفجار‌ها و هواپیما عکاسی کنم. حدود ۲۲ ماه در منطقه عملیاتی غرب بودم.»

جبهه هم برای او پُر از تصویر است و با دوربین و عکس گره خورده است

سیدجلیل زهرایی اولین عکاسی سینمایی‌اش را در همین دوران خدمت، تجربه می‌کند. می‌گوید بازیگر‌هایی را که تا دیروز روی پرده می‌دیدمشان، حالا داشتم در کنارشان عکاسی می‌کردم؛ «یک تیم فیلم‌برداری برای ساخت فیلم آمده بودند آنجا و من هم با هماهنگی فرمانده برای عکاسی از پشت صحنه آن فیلم به نام «طغیان» به‌کارگردانی جهانگیر جهانگیری و فیلم‌برداری مازیار پرتو حاضر شدم. دیگر من در قرارگاه معروف شده بودم به «سربازعکاسه» و همه به همین اسم، صدایم می‌کردند.»

 

عطشم رابا عکاسی رفع می‌کنم

 

هر هفته از تشییع جنازه شهدا عکاسی می‌کردم

بعد از سال ۶۵ عکاسی برای سیدجلیل دیگر دغدغه‌ای جدی می‌شود. حالا او مورد توجه مرکز بسیج اقشار مردم مشهد قرار می‌گیرد تا به‌عنوان عکاس آزاد از اعزام نیرو‌های سپاه محمد (ص) عکاسی کند؛ «وقتی رفتم آنجا، دیگر هر روز در چند منطقه شهر حضور داشتم و از مراسم مختلف عکاسی می‌کردم. تا سال ۷۲ از اعزام نیرو‌های سپاه محمد (ص) و دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها از تشییع جنازه شهدا، راهپیمایی‌های مختلف، مانور‌ها و مراسم سپاه، عکس می‌گرفتم.»

بیشتر از هر چیز دیگر آرشیو مجله‌های قدیمی‌اش، من را سرگرم خودش می‌کند. چند دقیقه شربتی می‌خوریم و عکس‌های رنگ‌وارنگ بازیگران جوانی را که حالا دیگر در دهه هفتم و هشتم زندگی خود به‌سر می‌برند، تماشا می‌کنیم. او هم مثل هر عشق‌فوتبالی، این موضوع را به همان شدت دنبال می‌کرده و مجله‌های کیهان‌ورزشی و دنیای ورزشی و ستاره سینما را می‌خریده و تا آخرش را می‌بلعیده؛ «پول خرید مجله‌ها را از فروختن تغذیه رایگانی که مدرسه به ما می‌داد، درمی‌آوردم. زمان سربازی هم مجله فیلم و عکس را می‌خریدم و حتی بعد‌ها به‌عنوان عکاس و نویسنده با آنها همکاری می‌کردم.»

سیدجلیل سال ۷۲ وارد مرحله دیگری از زندگی حرفه‌ای‌اش می‌شود؛ مرحله‌ای که به‌نظر، او را وارد فضا‌های رسمی و آکادمیک سینمایی می‌کند؛ «اولین دوره انجمن سینمای جوان ایران، دفتر مشهد اطلاعیه دادند که هنرجوی عکاسی‌فیلم‌سازی بدون شرایط سنی می‌گیرند. هنرجوی انجمن شدم و درست همان زمان شدم کارمند سینمای جوان مشهد. تجربه‌های عکاسی خیلی کمکم کرد و کمی بیشتر از بچه‌های دیگر دیده شدم و همین باعث شد از طرف حمیدرضا گیلانی‌فر، مدیر وقت انجمن سینمای جوان مشهد، برای همکاری با انجمن دعوت شوم.»

 

عطشم رابا عکاسی رفع می‌کنم

 

عطشم را با عکاسی رفع می‌کنم

حرفمان به بحث اصلی می‌رسد؛ اینکه سیدجلیل چطور از ورود اسرا به میهن عکاسی کرده و آن لحظه‌ها کجا بوده. آدمی که در یک اداره دولتی یا نیمه‌دولتی عاشق سفر کردن باشد، بالاخره یک جایی مرخصی کم می‌آورد و همان یک‌جا می‌شود حسرت یک عمرش؛ «ازآنجایی‌که هیچ‌وقت یک‌جا نمی‌ماندم، بعد از چند وقت به استخدام یک شرکت بیمه درآمدم. آن روزها، روز‌های ورود اسرا به کشور بود و من دوست داشتم از لحظه ورود آنها به میهن عکاسی کنم که متاسفانه، چون مرخصی نداشتم، اجازه ندادند بروم؛ برای همین از ورودشان به شهر مشهد، عکاسی و لحظه‌های عجیبی را تجربه کردم. رفته بودم پادگان امام‌رضا (ع) در اول طرقبه و مادرانی را می‌دیدم که عکس بچه‌هایشان را نشان آزادگان می‌دادند و دنبال بچه‌هایشان می‌گشتند.

یک نفر دنبال همسرش می‌گشت و فرزندانی به‌دنبال پدرشان بودند. صحنه‌های عجیبی بود که هیچ‌گاه از ذهنم فراموش نمی‌شود. من واقعا عطشم را با عکاسی رفع می‌کردم و این حرفه همه وجودم را درگیر خودش می‌کرد.»
زهرایی از سال ۷۵ صبح‌ها در حوزه هنری خراسان، مسئول واحد تجسمی بوده و بعدازظهر‌ها هم در انجمن سینمای جوان مشغول بوده و به‌نوعی همه وقتش را صرف کاری که دوست داشته، می‌کرده و اصلا مگر چند نفر می‌توانستند در چنین موقعیتی باشند؟ او علاوه‌بر این با روزنامه قدس هم همکاری می‌کرده و در اِزایش، یک حلقه فیلم یا ۲ هزار تومان پول به او می‌دادند.

او بعد از اولین کار سینمایی‌اش به دو پروژه سینمایی دیگر هم دعوت می‌شود؛ فیلم سینمایی «راننده شخصی» به‌کارگردانی مرحوم محمدعلی معصوم‌دوست با فیلم‌برداری ساعد نیک‌ذات و «دبستان حاجی‌باشی» به‌کارگردانی مهرداد اسکویی. زهرایی علاوه‌بر اینها ۵۰ فیلم مستند نیز ساخته است.
او در حال حاضر مدرس عکاسی است و علاوه‌بر همکاری با چند روزنامه، در دانشگاه خبرنگاران مشهد هم تدریس می‌کند. همچنین به‌عنوان عکاس و تصویربردار با صداوسیمای مرکز خراسان همکاری می‌کند و مهم‌ترین همکاری‌اش، حضور در سریال ده‌قسمتی «کوی خاوران» بوده که در ۱۴ قسمت به روایت‌های مربوط به انقلاب پرداخته است.




* این گزارش در شمـاره ۲۱۰ د‌وشنبه ۲۵ مرداد ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44