
حسین محمدیمفرد، نقش برادر شهیدش را در بچهزرنگ بازی کرد
حسین محمدیمفرد نقش خودش را در زندگی دارد، او جانباز و آزاده است و مهمتر از اینها پدر و همسر است، ولی گاهی او را با برادرش باید شناخت. تاآنجاکه شباهت با برادر، نقشی دیگر برایش رقم زده است؛ نقشآفرینی در یک قسمت از سریال «بچهزرنگ» که با محوریت شهدای مدافع حرم مشهد ساخته شده است.
سردیسی از همین بچهزرنگ هم در میدان راهنمایی نصب است؛ روبهروی سردیس که میایستی، سمت راست در ابتدای خیابان دستغیب، دیوارنگاره «ابوفاضل» با دستخط کوتاهی از رهبر معظم انقلاب، نگاه را به سمت خود میکشاند، درست در محل زندگی پدرومادر شهید.
اما نقش واقعی دیگرِ برادر ابوفاضل، آن هم در نوجوانی، مسیر شجاعتی است که در عملیات کربلای ۴ طی کرده است. گزارش پیشرو، رفت و برگشتی است در میان حوادث زندگی این دو برادر.
نصفهنیمه رفتی و برگشتی...
حسین محمدیمفرد ساکن محله لادن و متولد۱۳۴۸ است. او که حضور در جبهه را از نوجوانی تجربه کرده است، میگوید: من و برادرم دهسال اختلاف سنی داشتیم و وقتی جبهه رفتم، او خیلی کوچک بود؛ بااینحال بعدها او سبقت گرفت. دفاع که در سوریه آغاز شد، خیلی فعال بود و اخبار و اوضاع سوریه را لحظهبهلحظه دنبال میکرد.
بارها به من میگفت «چرا به سوریه نمیروی؟» و من جواب میدادم «هروقت رهبرم دستور بدهد، میروم.» او هم با طعنه و شیطنت میگفت «آقا برایت نامه بفرستند؟! اسلام که مرز ندارد، از آنجا حمله میکنند به عراق و ایران...» باز هم میگفتم «من رهبر دارم.» او لبخند میزد و میگفت «بنشین تا آقا صدایت کند!»
گاهی هم بهشوخی میگفتم من چهارسال مفقود بودم و شهید زندهام و جواد جواب میداد «نصفهنیمه رفتی و برگشتی. شهادت واقعی در سوریه است.»
الوعده وفا
این جانباز دوره دفاع مقدس، شرایط زندگی برادرش را برایمان شرح میدهد، آن هم وقتی همهچیز آرام بود و تصمیم به رفتن گرفت؛ «جوادآقا در حراست سازمان هواپیمایی شاغل بود و یک فرزند داشت.
درکنار زندگی آرامش، به اخبار سوریه حساس بود و فعالیتهایی در این زمینه داشت. برای همین یکبار با پوشش افغانستانیها عزم رفتن به جبهههای سوریه را داشت، ولی بعداز شناسایی به او گفتند: عزیز ایرانی برگرد، شما لو رفتی.»
برادر شهید اضافه میکند: با اینکه روابط خوبی با نیروهای فاطمیون برقرار کرده بود و از ابتدا درجریان جنگ و مظلومیت رزمندگان قرار گرفته بود، دائم از من میخواست برای رفتنش کاری کنم. مدام تکرار میکرد «من شهید میشوم» و من هم او را آرام میکردم و میگفتم «دستکم صبر کن فرزند توراهیات بهدنیا بیاید و بعد برو.»
همینطور هم شد. روزی که فرزند دومش بهدنیا آمد، از بیمارستان تماس گرفت و گفت الوعده وفا!
پیام رهبر در خانه پدرم
حسینآقا به گفتوگوهای مجازی با برادرش اشاره میکند وقتی که مدافع حرم شده بود؛ «وقتی به سوریه رفت، نگاهش پختهتر شد. میگفت با آنچه از مظلومیت مدافعان حرم در اینجا میبینم، دیگر شهادت هدف نیست.
مدام تکرار میکرد «من شهید میشوم» و من میگفتم دستکم صبر کن فرزند توراهیات بهدنیا بیاید
با تجهیزات محدود، چندعملیات سخت انجام داده بودند تا حرم حضرتزینب (س) حفظ شود. درنهایت هم پساز دوماهونیم حضور، بهمن۱۳۹۵ در جریان عملیات خانطومان با نام مستعار ابوفاضل به شهادت رسید.»
برادر شهید قاب عکسی از ابوفاضل را نشان میدهد که مزین به دستخط رهبری است و میگوید: نوروز۱۳۹۸ رهبر انقلاب به منزل پدرم تشریف آوردند. خاطرم هست یکی از جوانان از ایشان خواست که برای شهادتش دعا کند.
رهبر پاسخ دادند «فعلا تا جوان هستید کارتان داریم. مثل شهیدها زندگی کنید؛ آنقدر خدمت کنید تا آخر شهادت نصیبتان شود.» و پاسخ ایشان همان موضوعی بود که حاججواد در سوریه فهمیده بود.
نقش آفرینی در سریال بچهزرنگ
برادری که روایتگر این خاطرات است، درباره تجربه متفاوتش در سریال بچهزرنگ میگوید: با اینکه هیچ تجربه بازیگری نداشتم، با انگیزه معرفی شهدا این نقش را پذیرفتم. دلیلش هم ازسوی عوامل سریال، شباهتم به برادر بود. لوکیشنهای فیلم شامل خانه پدری، خانه شهید، حرم، فرودگاه، ورزشگاه امامرضا (ع) و... بود و حدود دوازدهروز درگیر کار بودم. البته پیش از این در چند مستند تلویزیونی در شبکههای سه و افق، از همرزمان شهیدم روایت کرده بودم.
او درباره تجربه بازیگریاش میگوید: به نظرم بازیگری واقعا کار سختی است؛ خاطرم هست با وضعیت جانبازیام برای ضبط یک سکانس بارها با یک دبه آب رفتم و برگشتم، ولی، چون فیلم به یاد برادرم و شهدا بود، انرژی میگرفتم.
جبههها را پُر کنید
محمدی، جانباز و آزاده هشتسال دفاع مقدس، خودش در عملیات مهم کربلای۴ حضور داشته است. او از تعلق خاطرش به امامخمینی (ره) میگوید و آنچه او را از فصل امتحانات به فصل جبهه و اسارت رساند؛ «سال سوم راهنمایی بودم. امتحانات ثلث دوم نزدیک بود. یک روز از تلویزیون سیاهوسفید اتاقم، پیام امام را شنیدم که میگفتند جبههها را پر کنید.
اول به آن پیام بیتفاوت بودم و تلویزیون را خاموش کردم، اما طاقت نیاوردم. انگار این پیام مستقیم با من حرف میزد. رفتم پایگاه حمزه سیدالشهدا (ع) در یکی از مساجد. دیدم دوستانم مثل شهیدمحسن میرسمیع و آقایان محمد مؤمنی، ملکی و هادی احسنیمقدم همه فرم پر کردهاند. آن صحنه مرا منقلب کرد و من هم فرم را پر کردم.»
در آن زمان، پدر خانواده و برادر بزرگتر حسینآقا در جبهه بودند و او اگر میخواست تصمیم راسخش را به مادر بگوید، بدون شک با مخالفتش روبهرو میشد؛ «راستش قبل از آن هم یواشکی به جبهه رفته بودم. خودم را جوشکار جا زدم، درحالیکه تا آن زمان، دستگاه جوش ندیده بودم! اما، چون سنم کم بود، مرا برگرداندند.
عراقیها تیر خلاص میزدند. چشمهایم را به آسمان دوختم و گفتم خدایا من فقط پانزدهسالم است
یکبار هم در ایام نوروز به جبهه رفته بودم، اما همراه برادر بزرگترم که در واحد تخریب بود. برای همین اینبار پنهانی وسایلم را جمع کردم و روی هم دو شلوار و دو جوراب پوشیدم و از خانه بیرون زدم.»
لحظات حضورش را مانند تصویری روشن به یاد دارد، حتی آنوقت که دوست زیرکش تلاش کرد تا او مخفیانه بین جمعیت بپرد و در جمع بسیجیان ماندگار شود.
او میگوید: ما را برای آموزش به پادگان بجنورد بردند. بعد از آن با واحد تخریب اعزام شدم. در عملیاتهای مختلف مثل مهران حضور داشتم و بعدها برای کربلای۴ هم آموزش غواصی دیدم. همانجا بود که در محاصره دشمن قرار گرفتیم، مجروح شدم و به اسارت درآمدم.
یار ۱۷۵
چهارم دی۱۳۶۵؛ عملیات کربلای۴. حسین محمدیمفرد آن روز غواص بود؛ «از خط گذشتیم. چند گلوله به دست و گردنم خورده بود. همراه دوستم مهدی سبزبان در سنگر پناه گرفتیم. عراقیها بیرون کمین کرده بودند و هرازگاهی نارنجک میانداختند. صبح که هوا روشن شد، ریختند داخل. ما را زدند و با سیمهای فولادی دستهایمان را بستند؛ همان سیمهایی که بعدها روی دستان ۱۷۵غواص شهید پیدا شد.»
او ادامه میدهد: عراقیها تیر خلاص میزدند. چشمهایم را به آسمان دوختم و گفتم خدایا من فقط پانزدهسالم است؛ مگر چقدر گناه کردهام؟ ده نفر مانده بود تا به من برسند. ناگهان یک گروهبان عراقی آمد. سرشان فریاد زد.
از عصبانیت سرنیزه اسلحهاش را بیهدف پرتاب کرد و به پهلوی من نشست. همان مرد جلو آمد و نوازشم کرد. از لابهلای صحبتهایش «خمینی» را میشنیدم. انگار میگفت تو سرباز خمینی هستی. بعد از آن، ما را سوار جیپ کردند و بردند.
او بعدها مقالهای با عنوان «یار ۱۷۵» در تعظیم شهدای غواص عملیات کربلای ۴ نوشت.
از اسارت تا کشتیرانی
سال۱۳۶۹ حسین محمدیمفرد به همراه دیگر آزادگان به ایران برگشت درحالیکه تازه به سن جوانی نزدیک میشد. او که تا مقطع راهنمایی درس خوانده بود، با طرح جهشی یکباره به کلاس سوم دبیرستان میرود؛ «اسمش جهشی بود، ولی ما واقعا پریدیم. از ۱۰۰درصد شاید ۵۵درصد درسها را پاس کردم، ولی گفتم نمیخواهم! دوباره از اول دبیرستان خواندم. باز هم تجربی، اما اینبار درست.»
محمد همیشه میگفت من اسیر هیچکس نمیشوم، یا میمیرم یا فرار میکنم
بعدتر در دانشگاه مهندسی کشاورزی میخواند، اما مسیر زندگیاش با یک پیشنهاد تغییر میکند؛ «یکی از دوستانم گفت به کشتیرانی میروی؟ قبول کردم. اول در حراست بودم؛ بعد به بخش اداری رفتم، بعد مدیر کشتیرانی بندر امیرآباد شدم و درنهایت هم نماینده کشتیرانی دریای خزر در قزاقستان.»
محمدیمفرد که پساز ۳۳سال کار بازنشسته شد، با شوق از امیرآباد یاد میکند؛ «بزرگترین بندر تجاری در شمال دریای خزر است؛ یک منطقه ویژه اقتصادی با دهیازدهکارخانه. برای خودش شهری است. من شبها تا ساعت۱۱ آنجا بودم. آخر هفتهها برمیگشتم مازندران پیش خانواده.»
آموزشهای خودمان را رو میکنی!
روایت حسین محمدی مفرد از همرزم شهیدش
محمدی همرزم شهیدش، محمد رضایی، را بهیاد میآورد، غواصی که با وجود استقامتی که داشت، سخت مجروح و اسیر شد. او میگوید: بعداز آنکه ما اسیر شدیم، ما را بردند جاییکه، چون تخته سیاه و نقشه و اطلس داشت، به آن مدرسه میگفتیم، ولی مرکز آموزش نظامی بود. تقریبا یکروزونیم آنجا بودیم و کلی شکنجه شدیم. بعد، ما را به یک بیمارستان بردند؛ درواقع یک سالن بود و هیچ درمانی انجام نمیشد. به ما دشداشه عربی دادند و دو روز همانجا ماندیم.
او با بیان اینکه شهیدرضایی هم مشهدی بوده است، ادامه میدهد: بعداز دو روز، ما را سوار اتوبوسی کردند که تخت داشت برای مجروحان. فقط ردیف آخر صندلی داشت و من که دستم شکسته بود و پاهایم سالم بود، آخر رفتم و تنهایی نشستم. در مسیر، یک نفر با لباس غواصی آمد و کنار من نشست.
چهارپنجروز از عملیات گذشته بود و من از لباس او تعجب کرده بودم. پرسید نشناختی؟ من هم بیمحلی کردم بهمعنی اینکه گول نمیخورم. گفت آموزشهای خودمان را به ما میدهی! ولی دمت گرم که حواست جمع است. من منافق نیستم. گوشه لباس غواصیاش را بالا زد و کرمهای سفید روی زخمش را نشان داد.
سپس دلیل جاماندنش را توضیح داد که یک نفر جلو او زخمی شده بود و میخواسته او را به عقب ببرد. میگفت پنجروز در نیزارها پنهان بوده است. اما توانش از دست رفته و مجبور شده روی آب برگردد و اسیر شده بود.
یادآوری این خاطرات، اشک چشمانش را جاری و اضافه میکند: گفت کاری کن کرمها را از روی زخمم بردارم. من تیغی از بیمارستان آورده بودم و با همان شروع کردم کرمها را از روی زخمش برداشتن. اینجا بود که رفاقت ما شکل گرفت. محمد دیپلم ریاضی داشت و میگفتند در جلسات فرماندهان شرکت میکرده و در آنجا نقشههای عملیاتی را توضیح میداده است.
ما را بردند زندان الرشید و سپس به اردوگاه منتقل شدیم و رفاقتمان ادامه پیدا کرد. بعداز چند روز، شکنجهها اوج گرفت و محمد را درحالیکه یک صابون توی دهانش فشار داده بودند، با پوتین خفه کردند. درنهایت هم او را روی سیم خاردارها انداختند تا به سازمان ملل بگویند درحال فرار بوده است. محمد همیشه میگفت من اسیر هیچکس نمیشوم، یا میمیرم یا فرار میکنم.
پساز شهادت محمد، پیکرش را بردند کاظمین و در قبرستان الکرخ دفن کردند. خانوادهاش بعد از حدود هجدهسال درخواست کردند پیکر او را به ایران برگردانند. مرداد سال ۱۳۸۱ در جریان تبادل ۲۲پیکر از شهدای ایرانی، او هم برگشت و در کمال تعجب پیکر سالم و بدون آسیب باقی مانده بود، حتی موها و ریشش بهشکل طبیعی رشد کرده بودند.
* این گزارش چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۰ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.