کد خبر: ۱۳۵۱۵
۰۲ آذر ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
روایت یک عمر هنر و قناعت خیاط محله شفا

روایت یک عمر هنر و قناعت خیاط محله شفا

احمد مزیدی از قدیمی‌های محله شفاست که از پنج‌سالگی پشت دار قالی نشستن را رها کرد و به خیاطی پناه برد. حالا پس از ۴۵ سال، خاطرات محله شفا را در قاب دوخت و دوزهایش حفظ کرده است.

از ظاهر مغازه مشخص است که سال‌هاست دستی به سر و گوش آن کشیده نشده. پشت پیشخوان، مردی قیچی به دست، خطوط سفید روی پارچه را برش می‌زند. از پارچه‌هایی که روی هم تلنبار شده پیداست سرش حسابی شلوغ است. شنیده‌ام از قدیمی‌های محله شفاست. ۴۵ سال سابقه کار دارد و بیش از ۳۰ سال می‌شود در همین محله ساکن است. از کاسب‌های معتمد محل است و برای خودش کلی اعتبار دارد. احمد مزیدی با رویی گشاده مصاحبه با شهرآرامحله را می‌پذیرد.

مزیدی می‌گوید در سال ۱۳۳۸ به دنیا آمده و بزرگ شده بالاخیابان است و کلی خاطره ریز و درشت از آن محل دارد. یتیمی، کودکی اش را به بازی گرفته و از همان کودکی کمک‌خرج خانه بوده است. پنج‌ساله بوده که به زور پای دار قالی می‌نشیند، اما علاقه‌ای به بافتن قالی نشان نمی‌دهد به‌طوری که اطرافیانش کلافه می‌شوند و می‌مانند با احمد چه کنند!

 

همسایه‌مان به دادم رسید

به ماجرای ننشستن پای دار قالی که می‌رسد لبخندی صورتش را پر می‌کند: همسایه‌مان به دادم رسید. آقای همسایه که شنیده بود به خاطر بی‌علاقگی به قالی‌بافتن کتک مفصلی خورده‌ام، به خانه‌مان آمد و به من پیشنهاد داد با او به خیاطی بروم و بشوم ور دستش. نمی‌دانم چرا، اما قبول کردم در مغازه خیاطی همسایه‌مان شاگردی کنم. از آن روز احمد مزیدی، شاگرد خیاطی می‌شود. به قول خودش بار‌ها دستش می‌سوزد و قیچی آن را می‌برد با این حال چیزی در وجود احمد با خیاطی میانه داشت.

 

خیاط محله شفا؛ روایت یک عمر هنر و قناعت

 

امان از اتو‌های زغالی

مزیدی این‌طور از آغازین روز‌های کارش در کارگاه خیاطی تعریف می‌کند: اتو‌ها زغالی بود و صبح به صبح باید داخل تمام آنها زغال داغ می‌ریختم و خاکسترش را خالی می‌کردم؛ سنگینی اتو گاهی خسته‌ام می‌کرد و روی بدنم می‌افتاد. سن و سالی نداشتم؛ مگر یک پسر بچه پنج‌ساله چقدر توان و قدرت بدنی دارد؟ هر روز صبح زود به دنبال استادم راه می‌افتادم و به سر کار می‌رفتم. به قدم‌های اوستا نمی‌رسیدم و بیشتر راه را باید دنبالش می‌دویدم. با این حال دلم به آن ۱۵ زاری که هر روز از او می‌گرفتم، خوش بود.

مزیدی چشماش را ریز می‌کند انگار که به گذشته‌های دور رفته است و آهسته می‌گوید: نفهمیدم چطور از کودکی پنج‌ساله که پادوی مغازه خیاطی بود، تبدیل به جوانی خیاط شدم. کمک‌دست استادم شده بودم و او خیلی رویم حساب می‌کرد ولی به اصطلاح فوت کوزه‌گری را یاد گرفته بودم و دیگر وقت آن بود که مستقل شوم.

 

زندگی شیرین می‌شود

لبخندی از روی رضایت می‌دود روی صورتش و ادامه می‌دهد: یک سال بعد از انقلاب ازدواج کردم. حاصل ازدواجمان یک پسر و دو دختر است. کت و شلوار دامادیم را استادم برایم دوخت. هنوز طرح و رنگش را به خاطر دارم. کرم‌رنگ و راه‌راه بود. هدیه ازدواجم از طرف استادی که خیاطی یادم داده بود، یک دست کت و شلوار دامادی بود.

مزیدی، دور مغازه را با چشمانش می‌کاود و می‌گوید: این مغازه را ۱۰ هزارتومان خریدم. پولش را هم از پس‌انداز سال‌ها کار کردن و پادویی جور کردم. سقف مغازه چوبی بود و دو تا اتاق هم پشتش داشت که در آن زندگی مشترکم را با همسرم آغاز کردم.

 

روزی ۲۰۰ دست لباس برای جبهه می‌دوختیم

مزیدی با افتخار از روز‌هایی صحبت می‌کند که در یک شرکت تعاونی کار می‌کرده و روزی ۲۰۰ دست لباس با خیاط‌های دیگر برای رزمندگان می‌دوخته است. دوختن لباس برای آتش‌نشان‌ها و بعضی شرکت‌ها هم در کارنامه مزیدی دیده می‌شود. خودش می‌گویدتن‌ها پسرش تا حالا یک شلوار آماده هم نخریده و تا امروز که جوانی برومند شده، همه شلوار‌های او را خودش دوخته است.

 

مزیدی با خیاط‌های دیگر روزی ۲۰۰ دست لباس برای رزمندگان می‌دوخته است

بچه‌های امروز، متفاوت از دیروزی‌ها

به قول مزیدی بچه‌های آن دوره درهر جایی کار می‌کردند. پادویی مغازه آن هم از کودکی بین بچه‌ها رایج بود. معمولا روز‌ها کار می‌کردند و تا اندازه‌ای که سواد خواندن و نوشتن داشته باشند، سر کلاس‌های شبانه می‌نشستند. نگاه نمی‌کردند که سقف خانه‌شان چوبی است؛ دلشان به کمترین‌ها خوش بود. به کم هم قانع بودند و شکرگزار. خیلی‌هایشان به جای بازی در کوچه‌پس‌کوچه‌ها، کودکی‌شان را پشت دخل مغازه و با پادویی می‌گذراندند. نان‌آور خانه می‌شدند و تکیه‌گاه خانواده. همین بود که از کار سخت فراری نبودند و زود هم صاحب خانه و زندگی می‌شدند. بچه‌های امروزی، اما این‌طور نیستند.

 

محله شفا چطور محله شفا شد؟

به گفته مزیدی، از مطهری شمالی تا چهارراه ۳۵ متری خاکی بود و تا چشم کار می‌کرد، بیابان بود و بیابان و اصلا آبادی دیده نمی‌شد. او می‌گوید اگر حواسم نبود، شب گرگ و روباه به داخل خانه می‌آمد! با این حال حسابی خوشحال بودیم که سقفی بالای سرمان داریم.

سال‌های زیادی طول کشید تا آبادانی کنونی در اینجا دیده شود. همان اوایل انقلاب به خانواده‌های بیشتر از ۷ نفر جمعیت زمین می‌دادند. این محل هم شامل این تصمیم شد و به‌سرعت محله پر از خانه شد. حالا بعد از این همه سال، محله آباد است و به جای خانه در آن آپارتمان قد کشیده و دیگر خیابان‌هایش از ماشین خالی نمی‌شود. اما به طور کلی محله‌ام را دوست دارم. هنوز بیشتر همسایه‌هایم را می‌شناسم. دور و اطرافم همه همسایه‌های قدیمی هستندکه کت و شلوار ازدواج بیشتر آن‌ها را خودم دوخته‌ام. حتی آنهایی که به شهر‌های دیگر رفتند هم سالی یکی دو بار می‌آیند و برایشان لباس می‌دوزم.

مزیدی خسته است، از سال‌ها دوختن و اتوکردن و برش زدن؛ خسته است از عمری که رفته. چشمان وی ضعیف شده و دیابت دارد. با این وجود هنوز هم خیاط معتمد و دوست‌داشتنی محله شفاست.

 

*این گزارش شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۱ در شماره ۲۷ شهرآرامحله منطقه دو منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44