علی مولایی سالهاست با نخ و سوزن هنرنمایی میکند
نور آفتاب از لای شیشههای مغازه بر پارچههای مخمل و ساتن میتابد و ذرات پنبه به هوا بلند میشود. مرد با لبخند روی زمین مغازهاش چمباتمه زده و با دقت مشغول کار است.
علی مولایی، لحافدوز قدیمی محله شهیدبهشتی، بیشتر ۴۸سالِ عمرش را با نخ و سوزن گذرانده است. او باور دارد هر لحاف، قصهای دارد؛ قصه خانههای تازه، عروس و دامادها و آدمهایی که ردی از زندگیشان بر تاروپود پارچهها جا مانده است. قصه علیآقا، داستان مردی است که هنوز با همین حرفه روزگارش را میگذراند.
زهرا خورشاهی سمت دیگر لحاف نشسته است و با علیآقا گپ میزند. زندگی این زن و شوهر درمیان پارچه و پنبه سپری میشود. هردو، ساعتها در مغازه همدوش هم، نانشان را از همین حرفه درمیآورند. زهراخانم وقتی هجدهسالش بود، پا به خانه بخت گذاشت و از همان موقع لحافدوزی را هم آموخت.
صدای گوشنواز حلاجی
در یک طرف مغازه علیآقا، چند بالش روی هم تلنبار شده است و در طرف دیگر پنبههای درهمتنیده، دیده میشود. صدای تلویزیون قدیمی مغازه بلند است و مجری از یک روز تازه حرف میزند، اما علیآقا با اینکه چند روزی است دستش آسیبدیده و باندپیچی است، به دوختن لحاف قرمزرنگ جهیزیه عروس مشغول است تا سفارشی که به مشتری قول داده است، سر وقت تحویل دهد.
سر انگشتانش ترکهای ریزی دیده میشود که نشان از چهلسال عمری دارد که در این حرفه صرف کرده است. پدرش لحافدوز بود و بچگی علی بین پنبهها و گوشدادن به صدای حلاجی پدر گذشت. او مدام پدرش را میدید که با کمانه در گوشه حیاط مشغول حلاجی بود و وقتی به خانه میآمد سرولباسش را میتکاند. علی کوچک وقتی دور پدر میچرخید و با انبوه پنبهها بازی میکرد هیچگاه تصورش را نمیکرد که از ششسالگی کنار دست پدر به کار مشغول شود.
مولایی بسیار خوشرو و خوشصحبت است. بیستسالی میشود که در محله بهشتی مغازه لحافدوزی دارد؛ سیزدهسال در خیابان جهانآرا و حالا هفتمین سالی است که در خیابان پارس مشغول کار است. حین مصاحبه، همسایهها یکییکی سر میرسند، با لبخند و کلامی گرم از وضع و حالش جویا میشوند، از روند بهبودی دستش میپرسند و لحظهای کوتاه کنار او میایستند.
آرام و آهسته حرف میزند و برایمان از سالهای دور میگوید، همان روزگاری که با دستان کوچکش، هنر پدر را یاد گرفت. تعریف میکند: روزی که به کلاس اول رفتم، کار هم شروع شد. آن وقتها اعتقاد داشتند پسر باید از بچگی حرفهای را یاد بگیرد تا در نوجوانی کمکحال خانواده باشد و در جوانی بتواند از عهده مخارج خودش برآید.
براساس همین رسم، نصف روز را در مدرسه و نیم دیگر را در مغازه پدر میگذرانده است. علیآقا میگوید: پدرم در بچگی یتیم شده و سختی کشیده بود؛ ناچار شده بود در شغلهای مختلف شاگردی کند. او میخواست ما بتوانیم از همان بچگی روی پای خودمان بایستیم.
از سُرنگ کردن تا چوبزدن به پنبهها
وقتی خاطرات کودکیاش را مرور میکند، انگار دوباره کنار پنبهها و کمانه نشسته است. او اینطور توضیح میدهد: از همان روز اولی که به مغازه رفتم، پدرم کار سُرنگکردن یا همان الککردن پنبهها را یادم داد. باید پُخها (آشغالها و زوائد) را از پنبهها جدا میکردم، تا پنبهای تمیز برای ادامه کار به پدرم تحویل دهم.
بعد از مدتی که الککردن پنبهها را یاد گرفت، نوبت به یکسانکردن پنبهها رسید؛ «چوبزنی که برای صافکردن است، افتاد گردن من. پنبه چندبار چوب زده میشد. چوبِ اول، برای یکدستکردن پنبه است. این کار از دوختن تشک هم سختتر است. باید با چوب، پنبهها را محکم میزدم تا جاییکه یکدست شوند. دقت در این کار، حرف اول را میزند؛ نباید قسمتی، پربارتر یا کمبارتر بشود. برای این کار باید محکم به پنبهها با چوب نازکی که مانند ترکه است، ضربه بزنی. خاطرم هست آنقدر محکم چوب میزدم که شبها از شدت درد دستهایم خوابم نمیبرد.»
بعد از این مراحل بود که دوخت سر بالش و تشک را یاد گرفت. او در همه این مدت، دلش میخواست برود و کنار دستگاه حلاجی بایستد که در دوران بچگی به نظرش کار بسیار لذتبخشتری از کتکزدن پنبهها بود، اما پدر این اجازه را نمیداد. او باید مرحلهبهمرحله کار را یاد میگرفت.
یکی از اصلیترین دلایلی که دوباره مردم به تشک و لحاف رو آوردهاند، این است که متوجه تفاوت جنس بازاری با دستدوز شدهاند
علیآقا تعریف میکند: تا قبل از اینکه دستگاه حلاجی بیاید، پدرم با کمانه پنبهها را تمیز و از هم جدا میکرد. تازه داشتم این کار را یاد میگرفتم که پدرم دستگاه خرید و به خانه آورد. من که همیشه کمانهزنی را دیده بودم، کار با دستگاه حلاجی برایم جالب بود و دلم میخواست یکراست بروم و پای دستگاه بایستم.
روزی که پدر صدایش کرد و از او خواست کنار دستگاه حلاجی بایستد، از خوشحالی دلش میخواست پرواز کند؛ «تصور میکردم حالا دیگر برای خودم استاد شدهام که اجازه دارم با دستگاه کار کنم، اما این شغل هم مانند دیگر مشاغل، نیاز به تجربه دارد.»
وقتی لحاف به بوم نقاشی تبدیل میشود
بالاخره نوبت به یادگرفتن دوخت لحاف رسید؛ لحافهایی که هرکدام طرح و نقشی متفاوت داشتند. علیآقا درباره نقش و نگارهای روی لحاف میگوید: مثل وقتی که در مدرسه ترسیم یاد گرفتیم، باید نقشی را همانقدر دقیق روی لحاف بکشیم.
او یکی از لحافهای سفارشی را روی زمین پهن میکند و نقطه مرکز آن را مشخص میکند. سپس گچی را به سر یک سوزن با نخ بلند گره میزند و با مهارت، نخ و گچ را به آرامی تکان میدهد تا کمکم طرح یک گل شببو روی پارچه مخمل جان بگیرد. نور ملایم مغازه، خطوط طرح را برجستهتر نشان میدهد و حرکت آرام دست علیآقا، صحنهای مانند نقاشی زنده خلق میکند.
سرعت عمل او چشمگیر است، اما خودش میگوید: اول کار شاید دو روز طول میکشید تا یک نقشه را کامل بکشم. اما سالها تجربه باعث شده حالا بتوانم بسته به طرح انتخابی مشتری، در عرض یکیدو ساعت، نقشه را روی لحاف بکشم.
علیآقا توضیح میدهد: طرح روی پارچه با سوزنهای مخصوص دوخته میشود. دقت در این مرحله خیلی مهم است؛ اگر سوزن مناسب استفاده نشود، باعث ریشریششدن پارچه خواهد شد.
پس از دوختن طرح، داخل لحاف با پنبه یا الیاف مناسب پر میشود تا ضخامت و گرمای دلخواه حاصل شود. سپس لایههای مختلف پارچه و پنبه بهدقت بههم دوخته میشوند تا لحاف نهایی آماده شود.

دوخت لحاف با سوزن وارداتی!
شاید این شغل یکی از معدود حرفههایی است که هنوز با همان سبک و سیاق قدیمش ادامه دارد. او توضیح میدهد: ابزار کارمان مشخص است. بهجز حذفشدن کمانه و آمدن دستگاه حلاجی که کار را آسانتر کرده، بقیه روند کار همان است که بود.
او چند سوزن در اندازههای مختلف نشانم میدهد و میگوید: بسته به قطر تشک باید از سوزن متفاوتی استفاده کرد. شاید باورش برای شما سخت باشد، ولی همین سوزنهایی که میبینید، برخی از آنها در بازار پیدا نمیشود؛ چون از ژاپن وارد میشود. حالا که تحریم هستیم، ناچاریم از سوزنهای دیگری برای دوختن لحاف و تشک استفاده کنیم که همین کارمان را سختتر میکند.
خاطرم هست آنقدر محکم چوب میزدم که شبها از شدت درد دستهایم خوابم نمیبرد
صحبتمان تازه گل انداخته است که خانمی حدود پنجاهساله جلو در مغازه ظاهر میشود و با پرسیدن سؤال «لحاف برای عروس چند میدوزی؟» رشته کلام علیآقا را پاره میکند. علیآقا با حوصله و آرامش، توضیحات لازم را موبهمو به او میدهد؛ از نوع جنس پارچه تا مقدار بار پنبهای که استفاده میکند و به او قیمت میدهد.
سنتی که هنوز زنده است
زن بعد از اینکه سؤالاتش تمام میشود، راهش را میگیرد و میرود. از علیآقا میپرسم با وجود پتوهای متنوع در بازار و امکاناتی مانند تخت، هنوز هم سفارش دوخت تشک لحاف برای عروس و داماد دارید؟
او جواب میدهد: برخی از سنتها هنوز هم برجای مانده است. در چند سال اخیر مشتریهایی داشتهام که سفارش لحافهای کوچک برای کرسی دادهاند. افرادی مراجعه میکنند که بهدنبال بالشهای لولهای کوچک برای زیر دستگذاشتن هستند. هنوز هم برای سیسمونی یا حتی برخی برای دوستانشان در شهرهای اطراف سفارش دوخت لحاف میدهند.
او ادامه میدهد: یکی از اصلیترین دلایلی که دوباره مردم به تشک و لحاف رو آوردهاند، این است که متوجه تفاوت جنس بازاری با دستدوز شدهاند. پنبه حس خنککنندگی دارد؛ وقتی در زمستان از لحاف استفاده میکنید، جریان هوا توسط پنبه باعث میشود گرما را حس کنید ولی هیچوقت عرق نکنید. ازطرفی، استفاده از این تشکولحافها باعث میشود کمردرد به سراغتان نیاید.
علیآقا با دیدن این سفارشها خوشحال میشود، چون هنوز رسم و رسوم قدیم زنده است. اما وقتی میبیند با افزایش قیمت پنبه برخی خانوادهها مجبور به انتخاب جایگزینهای ارزانتر میشوند، دلش میگیرد؛ «چندبار از من خواسته شده است که بهجای پنبه از پرز پتو یا سرقیچی پارچه برایشان لحاف درست کنم، اما بهدلیل اینکه خیلی بهداشتی نیست و کمردرد میآورد، به آنها پیشنهاد میکنم از ترکیب پنبه با لایکو استفاده کنند که مقرونبهصرفهتر است.»

هنرِ مهربانی
از همان دوران جوانی، وقتی مشتری به مغازهاش میآمد و توان خرید نداشت، با او همدردی میکرد. بهویژه اگر قرار بود لحاف برای جهیزیه تهیه شود. همین شد که به فکر افتاد که اگر مشتری میخواهد لحاف قدیمیاش را تبدیل به احسن کند، با اجازه او از پنبههای لحاف قدیمی برای عروس نیازمند لحافی جدید بدوزد. البته این کار بسیار پرزحمت است؛ چون باید چندینبار پنبههای قدیمی را حلاجی و جداسازی کند.
او توضیح میدهد: در همین حین با اصغرآقا، مردی آهنگر، آشنا شدم. (کمی فکر میکند، نام فامیل او را به یاد نمیآورد.) او برای دوخت لحاف آمده بود و وقتی متوجه شد چنین کاری انجام میدهم، بسیار خوشحال شد و چندبار خانوادههای نیازمند یا مؤسسه خیریهای را که تدارک جهیزیه میدید، پیش من فرستاد تا کارشان را راه بیندازم.
اما یک روز اصغرآقا خودش به در مغازه آمد و به او گفت که مردی با خانوادهاش در حاشیه شهر، در یک آلونک زندگی میکنند و وضعیت مناسبی ندارند؛ «گفت میتواند نشانی آنها را بدهد تا از نزدیک بروم و ببینم، اما حرفش را قبول داشتم و هر طور بود از وسایلی که خودم داشتم یا مشتری نخواسته بود چند لحاف و متکا برایشان درست کردم.»
مهربانی اصغرآقا
چند سال پیش، علیآقا ضامن یک نفر شد؛ ضمانتی که برایش بسیار گران تمام شد. او میگوید: به دلیل اینکه آن فرد وام مضاربهای گرفته بود و سر موعد مبلغ را پس نداده بود، من بهعنوان ضامن باید این مبلغ را پرداخت میکردم. حکم توقیف اموال و ماجراهای پشت سر آن باعث شد همهچیزم را از دست بدهم.
مدام میگفت «این باشد به جبران همه محبتهایی که به خاطر من در حق مردم کردی
او مانده بود و دست خالی؛ دیگر سرمایهای نداشت تا مواد اولیه، پارچه یا حتی اجاره مغازهاش را بدهد؛ «چند نفر از بازاریها که من را میشناختند، اجناس را به صورت نسیه به من دادند. آن هم بهشکل بلندمدت، میخواستند دستم را به شیوه خودشان بگیرند تا بتوانم دوباره بلند شوم.»
مغازهاش را هم از دست داده بود؛ بنابراین مغازه کوچکتری چند خیابان بالاتر اجاره کرد، همان مغازهای که حالا هفتسال است در آن کار میکند؛ «هر طور بود با کمک همسرم و چند فروشنده منصف الیاف، خودم را سرپا کردم و توانستم دوباره سفارش بگیرم.»
او ادامه میدهد: همان روزها که دست و بالم تنگ بود، اصغرآقا همان مرد آهنگرآمده بود حالی از من بپرسد که متوجه ماجرا شد. آن روزها درحال بناّیی خانه بودم. او جوشکاری و تهیه آهنهای خانه را بدون گرفتن یک ریال به عهده گرفت. بعدها هرکاری کردم، قبول نکرد که حتی پول آهنها را با من حساب کند. مدام میگفت «این باشد به جبران همه محبتهایی که به خاطر من در حق مردم کردی.»

عشق و هنر کنار هم
۲۵ سال از روزی که علیآقا و زهراخانم به عقد هم درآمدند، میگذرد. ماجرای ازدواجشان هم شنیدنی است؛ «پدر زهراخانم مغازه فروش الیاف داشت. پدرم که میدانست او دختری معقول دارد، برایم قدم پیش گذاشت و دختر حاجی خورشایی را خواستگاری کرد.»
زهراخانم که گوشه مغازه نشسته است و لبه یک بالش را با دقت میدوزد، لبخندی روی صورتش مینشیند. او در همه این سالها، لحظهای همسرش را در کار تنها نگذاشته است، چه برسد به الان که دست علیآقا آسیب دیده و دکتر گفته باید تا بیستروز دستش باندپیچی باشد و کمتر کار کند.
زهراخانم که وقتی همسر علیآقا شد فقط شانزدهسال داشت، درکنار درس به کلاس خیاطی هم میرفت تا دوخت لباس را یاد بگیرد. او تعریف میکند: دو سالی در عقد بودیم تا اینکه به خانه خودمان رفتیم. همان موقع بود که علیآقا مغازهاش را از پدرش جدا کرد. چون او دست تنها بود، میخواستم کمکحالش باشم. از طرفی علاقه زیادی به کارهای هنری دارم و به نظرم لحافدوزی خودش یک هنر است.
زهراخانم لبخندی میزند و میگوید: در فامیل ما هرکسی ازدواج میکند، اول سراغ ما میآید تا برایش لحاف و تشک بدوزیم. حتی آنهایی که سالها پیش از ما لحاف گرفتهاند، حالا برای بچههایشان سفارش میدهند.
با همین جمله، سرش را پایین میاندازد و دوباره مشغول دوختن میشود. دستانش پر از رد سوزن است و شانهاش را گاهی آرام ماساژ میدهد؛ «لحافدوزی قشنگ است، ولی راحت نیست. ساعتها نشستن و دوختن باعث میشود کمر و شانههایم درد بگیرد. اما وقتی لحاف آماده میشود و مشتری راضی میرود، همه خستگیهایم از بین میرود.»
مغازه کوچکشان پر است از بوی پنبه و حرکت آرام سوزن که بر پارچه مینشیند. در گوشهای زهراخانم مشغول دوخت است و علیآقا نخ را میان انگشتانش میتاباند. در نگاه هیچکدام، ردی از خستگی نیست؛ فقط رضایت و عشق به کاری که عمری با آن زندگی کردهاند. میان دیوارهای کهنه مغازه، سنتی قدیمی هنوز زنده است؛ سنتی که با دستان این زن و مرد همچنان در محله شهیدبهشتی نفس میکشد.
* این گزارش سهشنبه ۶ آبانماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۴ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.
