سیدرضا رضوی که عطر خوش نانهایش دریادل را پر میکرد و خیلی از قدیمیهای محل به عشق خوشوبشکردن با او صبحها تا نانوایی سنکگ رضوی میآمدند، هم ریشسفید محل بود و هم دست بهخیر داشت.
فائزه تپهجیکی میگوید: بهترین خاطره من، احیای بیماری بود که بیستدقیقه علائم حیاتی نداشت. آن شب با همکاری پزشک و بقیه همکاران توانستیم بیمار را احیا کنیم. وقتی قلبش تپید، انگار دنیا را به ما دادند.
زهرا خانم میگوید: برای من که روستازادهای پرتلاش بودم کار، عار نبود. نگاهم به کارم، درآمدزایی صرف نبوده و میخواستم به مردم، خدمت کنم. اگر کسی، بیوقت هم آمده چیزی خواسته، کارش را راه انداختهام. خدا هم برکت را به درآمدم داده است.
حتی حجرههای کوچک خیابان سرخس هم آنقدر جاذبه دارد که عدهای را دور هم کنار یک چراغ کوچک جمع کند و نگذارد روزگار سخت بگذرد.
موسی عصمتی میگوید: یک روز بی هوا از دهانم دررفت و گفتم: «درس میخوانم.» دل مادر شاد شد و مجبور شدم به آن انزوا پایان دهم. صبح یکی از روزها با مینی بوس آمدیم مشهد و دنبال مدرسه ویژه نابینایان.
حالا نزدیک به دو سال است که خانواده غلامیان در دل مصلای تاریخی مشهد، کارگاه خودشان را دارند؛ کارگاهی کوچک، اما پر از زندگی، که محمد، مریم و پسرشان، حامد، هر روز در آن مشغول تراشیدن سنگها هستند.
بتول اصلی میگوید: کارگاه خانوادگی در خانه داشتیم و کارهایی که سفارش میگرفتیم را تولید میکردیم. سفارشها که زیاد شد، از سال ۹۰ کارگاه زدیم و از چند نفر از خانمها دعوت به کار کردیم.