کد خبر: ۱۳۳۷۸
۱۷ آذر ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۰
شهیدحسین علیپور ۱۷ سال بعد از اسارت شهید شد

شهیدحسین علیپور ۱۷ سال بعد از اسارت شهید شد

در سال ۱۳۶۲ وارد جبهه شد. دوستانش به ما گفتند آخرین باری که او را دیدند در عملیات خیبر بود. نمی‌دانید چه شب و روز‌هایی را گذراندیم. تا ۱۱ ماه بعد از او خبری نداشتیم، حتی نمی‌دانستیم که زنده است یا به شهادت رسیده.

مینا چوپانی| از همان سالی که فیلم «بوی پیراهن یوسف» پخش شد، هربار که موسیقی این فیلم را می‌شنویم اسرا و آزادگان وطنمان را به‌یاد می‌آوریم. آهنگی که در گوش خانواده اسرا یا مفقودالاثران پیچید و اشک را بر گوشه چشمشان جاری کرد و باز دوباره جای خالی‌شان را به رخ کشاند.  

سال‌های زیادی بود که مردم ایران چشم می‌کشیدند که خبرخوش آزادی اسرا را از تلویزیون یا رادیو بشنود و امید می‌بستند که این‌بار عزیزشان در میان آنان باشد و چه قلب‌هایی که از دیدن عزیزان وطنشان خوشحال شد، هرچند این‌بار هم خبری از عزیزشان دریافت نکردند.

چه مادران و پدران و همسرانی که چشم به راه فرزندان و شوهرانشان ماندند و حسرت دیدن جگرگوشه‌شان در دل‌هایشان ماند.امروز به بهانه روز اسرا و مفقودالاثران به میهمانی خانواده شهیدحسین علیپور هدایت‌آباد رفتیم که سال‌های دوری از عزیزشان را تجربه کردند و آخر در فراغش به سوگ نشستند.

 

دلش برای جبهه می‌جوشید

شهیدحسین علیپور در سال ۱۳۳۱ متولد شد، ۲۸ ساله بود که جنگ میان ایران و عراق آغاز شد. سه‌سالی از آغاز حمله دشمن می‌گذشت و آرام و قرار نداشت، می‌خواست به جبهه برود، اما مانع از رفتنش می‌شدند تا سرانجام خود را به خط مقدم رساند.

همسر شهیدحسین علیپور که ساکن محله رسالت مشهد است، می‌گوید: دلش برای جبهه می‌جوشید، اما چون فرمانده پایگاه بسیج بود و در پایگاه به او نیاز داشتند مانع از رفتنش می‌شدند، مادر و خانواده نیز چندان مایل نبودند که او به جبهه برود ولی او با اصرار خودش را به خط مقدم رساند. همیشه می‌گفت برای انجام وظیفه می‌روم هر چه خدا بخواهد، همان می‌شود.

به این جا که می‌رسد مکثی می‌کند. خیلی غمگین می‌شود و با بغضی ادامه می‌دهد: در سال ۱۳۶۲ وارد جبهه شد. دوستانش به ما گفتند آخرین باری که او را دیدند در عملیات خیبر بود. نمی‌دانید چه شب و روز‌هایی را گذراندیم. تا ۱۱ ماه بعد از او خبری نداشتیم، حتی نمی‌دانستیم که زنده است یا به شهادت رسیده.

روز و شب چشمم به در بود تا قاصدی بیاید و خبری بدهد. تا اینکه بالاخره خبر اسارتش رسید. آن‌روز‌ها پنج پسر قد‌و‌نیم‌قد داشتم. فقط پسر بزرگم از آب و گل درآمده بود و در آن روز‌های غم انگیز، دوم دبستان را می‌گذراند.

آن‌روز‌ها پنج پسر قد‌و‌نیم‌قد داشتم. فقط پسر بزرگم از آب و گل درآمده بود و دوم دبستان را می‌گذراند

 

اسرا با شکنجه‌های روحی دشمن پذیرایی می‌شدند

پای خاطره گفتن که می‌شود، غم سنگینی روی چهره‌اش سایه می‌اندازد. همسر شهید به نقل از خاطره‌گویی‌های همسرش چگونگی اسارت شهدا را بیان می‌دارد: سال ۱۳۶۲ در جزیره بیدمجنون با چند‌تن دیگر سوار بر قایق می‌گذشتند و همان‌طورکه پیش می‌رفتند، نیروی دشمن آنان را محاصره و اسیر کرد.

از همان دقایقی که اسیر شدند با شکنجه‌های روحی دشمن پذیرایی می‌شدند. همسرم می‌گفت، در آن‌روز که به اسارت گرفته شدند سربازان عراقی با گرفتن تفنگ بر شقیقه‌شان آن‌ها تهدیدکردند و با کندن گور دسته‌جمعی آنها را به صف کرده و در طرف دیگر سربازان به صف شده و قصد کشتن آنها را می‌کردند. در همین لحظه ارشد سربازان می‌گفت اینها را نکشید ما با آنها کار داریم.

 

روز‌های کنار خانواده

خانواده علیپور سال‌های دوری را تحمل می‌کردند و گاه‌گاهی نامه‌ای می‌نوشتند و با فرستادن عکس، خود را به او می‌رساندند. سال ۱۳۶۹، سال تمام شدن دوری برای شهید علیپور از خانواده‌اش بود. همسرشهید می‌گوید: همسرم بعد از آزادی به ما گفت عکس‌های شما خیلی من را خوشحال می‌کرد، به خصوص هنگام غروب که دل تنگی امانم را می‌برد.

همسرشهید از زمان آزادی وی می‌گوید: سال ۱۳۶۹ خبر آزادی‌اش رسید، چشم می‌کشیدیم که او را ببینیم، حالا باید او ۳۷ ساله می‌بود، اما چهره‌اش چیز دیگری نشان می‌داد، خیلی شکسته شده بود.وقتی او را دیدم واقعا شوکه شدم، خیلی تغییرکرده بود. اسارتش ۱۷ سال طول کشید. ۱۷ سال که برای ما هر روزش یک سال بود. مشکلات زیادی داشتیم، اما با قدرتی که خدا به ما داد همه آنها حل شد.

 

یک شهرک آزادگان و یک حاج‌آقا علیپور!

همسرشهید از خصوصیات اخلاقی وی می‌گوید: پدر نمونه‌ای بود و فرزندان را همیشه همراهی می‌کرد. در فامیل نیز به مهربانی معروف بود. در سال‌هایی که به این محله آمدیم طوری با اهالی رفتار می‌کرد که همه می‌گفتند: یک شهرک آزادگان و یک حاج‌آقا علیپور!

 

ما حسین را شهید می‌دانیم

سرنوشت او را به نجف برد. او باید از آنجا پرواز می‌کرد. گویا میعادگاهش آنجا بود، خودش هم این را می‌دانست و به اطرافیان نزدیکش گفته بود. همسرشهید آن‌روز را بازگو می‌کند: سال ۱۳۸۸ با یکدیگر به کربلا رفتیم. روزشهادت موسی‌بن‌جعفر (ع) به نجف رسیده بودیم.

روز غم‌انگیزی بود. در اتوبوس قلبش درد گرفت، به‌دنبال بیمارستان گشتیم، اما او همان‌جا سکته کرده بود و به دیدارحق شتافت. وی ادامه می‌دهد: او جانباز ۴۴ درصد بود، از ما خواستند که جسدش را به تهران بفرستیم تا با کالبدشکافی تشخیص بدهند که او به علت حرکت ترکش‌ها سکته کرده و شهید محسوب می‌شود یا اینکه بر اثر مرگ طبیعی فوت کرده است. اما ما این کار را نکردیم، مهم این است که ما حسین را شهید می‌دانیم.

 

همه با هم گریستیم

وی در پایان از روزهایی که این شهید دیگر در کنارشان نبوده، خاطره‌ای تعریف می‌کند: در سال‌های اسارت، پسرانم بزرگ شده بودند. یک روز دور هم جمع شده بودیم و خاطرات حسین را بازگو می‌کردیم. هرکدام خاطره‌ای داشتیم، فقط پسر کوچکم یاد و خاطره‌ای از پدر نداشت. در میان خاطره‌بازی‌مان غیبش زد، همه‌جا به دنبالش گشتیم در نهایت او را در زیرزمین پیدا کردیم که زانو در بغل گریه می‌کرد و می‌گفت من خاطره‌ای از پدر ندارم، خواستیم آرامش کنیم اما هر پنج نفر باهم گریستیم.

 

*این گزارش چهارشنبه، ۸ آذر ۹۱ در شماره ۳۲ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44