کد خبر: ۱۲۴۸۴
۳۱ تير ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۴
قصه ۱۴ سال چشم انتظاری همسر شهید خدادادی

قصه ۱۴ سال چشم انتظاری همسر شهید خدادادی

همسر شهید خدادادی می‌گوید: ۱۴‌سال تمام هر وقت کسی از سر کوچه رد می‌شد با خودم می‌گفتم حتما از غلامرضا برایم خبرآورده‌اند. هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، حیاط را آب و جارو می‌کردم و منتظر بودم که زنگ بزند.

از کوچه‌های بی‌شهید عبور می‌کنم و به کوچه‌ای می‌رسم که قرار است روزی حک اسم تو بر سینه‌اش نشان ماندگاری یک رشادت باشد. به خانه می‌رسم. کف حیاط با سنگ‌ریزه‌ها پوشانده شده و با درختانی که زمستان عریانشان کرده است. از حیاط خانه‌ای در محله جاهدشهر مشهد که عبور می‌کنم عکس شهید غلامرضا خدادادی نخستین چیزی است که توجهم را جلب می‌کند؛ تصویری بر سینه سپید دیوار با همان لبخندی که خانم مروی، همسر شهید می‌گوید همیشه برلب داشت...

آخرین دیدار

«غلامرضا ۲۹‌دی‌ماه ۱۳۲۹ به دنیا آمد، ما دختر عمو و پسر عمو بودیم. فقط ۱۲‌سال داشتم که به عقد ایشان درآمدم. او هم ۱۸‌سال داشت بسیار مهربان و خوش‌رفتار بود و ما هیچ مشکلی با هم در ۱۸‌سال زندگی مشترکمان نداشتیم.

یادم می‌آید او از بچگی مهربان و با‌گذشت بود؛ چه با فامیل و چه با همسایه‌ها. همه دوستش داشتند...» آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد: وقتی به جبهه رفت، چهار فرزند قد و نیم‌قد داشتیم. آخرین عملیاتی که همسرم در آن شرکت کرد و دیگر نیامد عملیات بدر بود.

۱۴‌روز به عید مانده بود که غلامرضا شال و کلاه کرد و ساکش را بست و با ما خداحافظی کرد. آن زمان پسر کوچکم، حسین فقط سه سال داشت. موقع رفتن حسین خم شد و بعد از بوسیدن صورت پدرش، پای او را هم بوسید. غلامرضا هم همین کار را کرد، از زیر قرآن رد شد و... این آخرین تصویری است که از او به یادم مانده...

وقتی به جبهه رفت، چهار فرزند قد و نیم‌قد داشتیم. آخرین عملیاتی که همسرم در آن شرکت کرد عملیات بدر بود

فعالیت‌های انقلابی کمی مکث می‌کند و چای و میوه‌ای را که برایم آورده تعارف می‌کند. می‌گوید: شهید خدادادی سوپر‌مارکت داشت و همیشه برای نماز به مسجد ۱۴‌معصوم (ع) در خیابان سمزقند (جایی که قبلا زندگی می‌کردیم) می‌رفت.  

هنگامی که ندای «لبیک یا خمینی (ره)» را سر دادند، همسرم داوطلبانه به جبهه رفت. البته غلامرضا قبل از جنگ هم در فعالیت‌های انقلاب حضوری پر‌رنگ داشت؛ نه‌تنها غلامرضا بلکه خودم و خانواده‌ام هم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم.

صحبت که به اینجا می‌رسد، دوست دارم بدانم فعالیت خودش در انقلاب به چه صورت بوده که حاج‌خانم توضیح می‌دهد: من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. آن زمان با یکی از همسایه‌ها هفته‌ای دو بار روز‌های دوشنبه و پنج‌شنبه در راهپیمایی‌ها و مراسم مختلف شرکت می‌کردم. علاوه‌بر این مادر و پدرم نیز با من همراه بودند و به همین دلیل با فعالیت‌های شهید هیچ‌گونه مخالفتی نداشتم.

 

۱۴ سال چشم‌انتظاری

نگاهی به عکس شهید می‌اندازد و می‌گوید: وقتی غلامرضا رفت، ۱۴‌سال از او هیچ خبری نداشتیم. یک روز یکی از همرزمانش به خانه‌مان آمد و گفت: «غلامرضا با من در یک عملیات حضور داشت و آخرین خبری که از او دارم این است که او دو تانک را منهدم کرد که یک‌باره بر سرمان موشک ریختند و ما یکدیگر را گم کردیم، اما ندیدم که او شهید شده یا اسیر.»

به خوبی اشک‌هایی را که در چشم حاج‌خانم حلقه زده است می‌بینم. ادامه می‌دهد: دخترم، خیلی سخت است چشم‌انتظاری...۱۴‌سال تمام هر وقت کسی از سر کوچه رد می‌شد با خودم می‌گفتم حتما از غلامرضا برایم خبرآورده‌اند. هرروز صبح که از خواب بیدار می‌شدم و حیاط را آب و جارو می‌کردم، منتظر بودم که زنگ خانه را بزنند و در را که گشودم ببینم او پشت در ایستاده یا حداقل خبری یا نشانه‌ای از اوست.

انگار داغ دلش تازه می‌شود: در نبودن او خیلی به من سخت می‌گذرد، چون هم باید زن خانه باشم و هم مرد، اما وقتی یاد حرف آخری که موقع رفتن به من گفت، می‌افتم با همه دلتنگی، دوری و سختی را تحمل می‌کنم.

روزی که می‌رفت به من گفت اگر شهید شدم دلت را بگذار جای دل حضرت زینب (س) و اگر مفقود شدم دلت را بگذار به جای دل حضرت زهرا (س) تا آرام شوی.بغض گلویم را می‌فشارد، هر دو کمی مکث می‌کنیم.

دوباره حاج خانم رشته صحبت را به دست می‌گیرد: باور کن دخترم، هنوز هم فکر می‌کنم شهید در خانه حضور دارد. هر وقت که از راه می‌رسم به عکسش سلام می‌کنم و هر وقت دلم می‌گیرد، درد‌دل‌هایم را به او می‌گویم.

در نبودن او خیلی به من سخت می‌گذرد، چون هم باید زن خانه باشم و هم مرد

 

خبر عجیبی که رسید

از او می پرسم بعد از شهید به فکر ازدواج هم افتادید؟ می‌گوید: بعد از شهادت غلامرضا خواستگار داشتم اما نمی‌خواستم با کسی ازدواج کنم و ترجیح دادم برای بچه‌هایم هم پدر باشم و هم مادر. نگاهش به گل‌های قالی گره می‌خورد و می‌گوید: خبر شهادتش به طرز عجیبی به من رسید.

یک بار کسی ناراحتم کرده بود و من با عکس ایشان درددل کردم و گلایه‌هایم را گفتم که شب خواب دیدم در باغی هستم و شهید هم در آن باغ حضور دارد. روبه من کرد و گفت به دیدن شما آمده‌ام. ناگهان از خواب بیدار شدم و رفتم وضو بگیرم. در همین فاصله زنگ در به صدا درآمد و کسی که پشت در بود گفت پیکر گمشده‌تان را که به درجه شهادت نایل شده، به شهرتان آورده‌ایم....

 

حاج خانم مروی ۱۴ سال چشم به راه آقا غلامرضا بود

 

دلتنگی‌های کودکانه

دوباره آهی می‌کشد و می‌گوید: پسر کوچکم، حسین که زمان آخرین دیدار پدرش فقط سه سال داشت، چند روز پس از رفتن پدرش به عملیات بدر در خانه بازی می‌کرد که  یک‌باره دست از بازی کشید و رفت گوشه‌ای نشست و با غم خاصی دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت من الان دیدم که پدرم در عملیات بدر شهید شد!

من فکر کردم این حرف از تخیلات کودکانه‌اش سرچشمه گرفته است. آن روزها حسین خیلی غمگین بود، غذا نمی‌خورد و هرشب بهانه پدرش را می‌گرفت، حتی شب‌ها قاب عکس اورا در آغوش می‌کشید و به خواب می‌رفت و من تا زمانی‌که او به خواب نرفته بود، نمی‌توانستم قاب عکس را از او جدا کنم.

 

قاب عکس شهدا

حاج‌خانم از جایش بلند می‌شود و قاب عکسی را که تصوير تعداد زیادی از شهدا در آن ديده مي‌شود، نشانم می‌دهد و می‌گوید: این‌ها تصوير شهدایی است که با ما آن زمان همسایه بودند. با انگشت به عکس دو برادر شهید اشاره مي‌كند و می‌گوید: کریم و رحیم همسایه ما بودند و غلامرضا با آن‌ها خیلی صمیمی بود.

روزهای انقلاب و جنگ غلامرضا خیلی به انقلابی‌ها کمک می‌کرد به ويژه همسایه‌ها‌. یک روز در درگيري‌هاي زمان انقلاب پاي رحيم تير خورد و همسرم او را به خانه آورد. غلامرضا بعد از آوردن دکتر براي مداوای او برای اینکه مادرش نفهمد و نگران نشود یک روز از رحيم در خانه‌مان پرستاری کرد تا بهبوديابد.

دوباره کبوتر ذهنش سمت خاطرات آن موقع پر می‌کشد و با حسرت می‌گوید: یادش به‌خیر؛ چه روزهایی بود... شهید علاوه‌بر اینکه خودش در انقلاب شرکت داشت هرجا که می‌رفت، پسر دوازده‌ساله‌ام یوسف را هم با خودش می‌برد. همیشه وصیتش به بچه‌ها این بود که دینتان را حفظ کنید و اگر یک روز به جایی رسیدید، هرگز حقی را با پارتی‌بازی ضایع نکنید.

 

خاطرات شیرین

دوست دارم از خاطراتش با شهید بیشتر بدانم. لبخندی می‌زند و می‌گوید تا دلتان بخواهد خاطره دارم مثلا یک روز به خانه همسایه‌مان رفته بودیم و تلویزیون، سخنرانی شاه را پخش می‌کرد که غلامرضا آن‌قدر از دیدن آن ملعون ناراحت شد که می‌خواست با مشت به شیشه بزند، اما همسایه‌مان دستش را گرفت.

او در تعریف خاطره‌ای دیگر می‌گوید: شب تولد پسر کوچکم، حکومت نظامی بود. شهید من را به بیمارستان ۱۷‌شهریور برد، اما به بهانه حکومت نظامی قبولمان نکردند. بعد به بیمارستان پاستور رفتیم. آنجا هم برق‌ها قطع بود و زیر نور تنها یک شمع زایمان کردم!صحبت‌های حاج‌خانم با این جمله به پایان می‌رسد که «امروز هر چه داریم از شهیدان داریم.» حرف آخر حاج‌خانم تعارف میوه با مهربانی خاصی است و بعد تا پشت در بدرقه‌ام می‌کند...

 

*این گزارش پنج شنبه، سه اسفند ۹۱ در شماره ۲۷ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44