بازگشت از جبهه با تراکتور!
علی پیراسته از قدیمیهای محله لشکر است. او از زمان شروع جنگ تحمیلی که مصادف با جوانیاش بود، به جبهه رفت و هفتادماه سابقه حضور در جنگ تحمیلی را دارد.
علیآقا یک بار در سال۶۰ که محدودههای بولوار حسابی و شاهد در قسمت بولوار پیامبر اعظم (ص) کنونی، بیابانی بود، گرفتار گله سگ شد. به شوخی میگوید: از جنگ جان سالم به در برده بودم، اما نمیدانستم از این گله سگ میتوانم جان سالم به در ببرم یا نه!
از کردستان تا بیابانهای مشهد
حدود چهلسال از دوران جنگ میگذرد، اما هنوز بخش زیادی از خاطرات علیآقا با آن زمان گره خورده است. چنان از آن دوران صحبت میکند که انگار همین چندماه یا چندسال پیش بوده است. این شهروند محله لشکر تعریف میکند: دیماه سال۶۰ بعداز پنجماه حضور در مناطق جنگی، داشتم به خانه برمیگشتم. از کردستان رفتم تهران. آنجا ماشین برای مشهد گیرم نیامد، آخر سر رفتم قوچان و از آنجا خودم را به مشهد رساندم.
خانهشان در شهرک لشکر بود. به گفته علیآقا آن زمان در انتهای بولوار شاهد کنونی، یک جاده آسفالته قرار داشته که رفتوآمد در آن زیاد بوده است. تعریف میکند: آنجا پیاده شدم. اطراف این جاده، همه بیابان بود. فقط یک خط اتوبوس ۵۷ بود که هرساعت یک بار از سمت شهرک به میدان شهدا میرفت و برمیگشت. از سمت شاهد که به حسابی رسیدم، یک گله سگ که حدود بیستقلاده بودند، به سمتم آمدند.
اینقدر فریاد زد علیام آمده، علیام آمده که همسایهها بیدار شدند و همه آمدند در خیابان و سرصبحی جشن گرفتند
ساعت۶:۳۰ صبح بود و خلوت. در اطرافم هیچکس نبود و صدایم به جایی نمیرسید. در همین شرایط، سگها با حالت حمله نزدیکم شدند. آرامآرام قدم برمیداشتم که سگها حمله نکنند. آنها هم پشت سرم میآمدند و بلندبلند واقواق میکردند.
امدادرسانی با تراکتور
آنطورکه علیآقا تعریف میکند، آن زمان شهرک لشکر، یک نگهبان داشته که نزدیک پمپ بنزین کنونی مستقر بوده است. میگوید: او صدای سگها را شنیده و حدس زده بود یک نفر گیر افتاده است. سوار تراکتور شد و به سمت صدا آمد. وقتی رسید، من نزدیک مسجد اماممحمدباقر (ع) بودم. با چوب، سگها را زد و مرا سوار تراکتور کرد. یک لیوان چای داغ هم داد که در آن سرما حسابی چسبید و حالم جا آمد. بعد هم مرا رساند دم در خانهمان.
علیام آمد!
علیآقا در خانه با استقبالی غیرمنتظره روبهرو شد. خانواده او گمان کرده بودند شهید شده است و دنبال پیکرش بودند. این رزمنده دفاع مقدس تعریف میکند: وقتی زنگ خانه را زدم و در را باز کردند، مادرم، خدا رحمتش کند، از ذوقش از پله با زانو خورد زمین. بعد هم اینقدر فریاد زد «علیام آمده، علیام آمده» که همسایهها بیدار شدند و همه آمدند در خیابان و سرصبحی، یک جشن کوچک محلی گرفتند؛ روبوسی میکردند، میوه و شکلات تعارف میکردند، مادرم را در آغوش میگرفتند و....
علیآقا که با مرور این خاطره حالش دگرگون شده است، میگوید: هر وقت به آن روز فکر میکنم، نمیدانم خوشحال شوم یا ناراحت. خندهها و شادی آن روز مادرم جزو عمیقترین شادیهایش بود، اما در پشت این شادی، رنجی بزرگ برده بود.
* این گزارش چهارشنبه ۱۲ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۴ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.
