از نظر علیاکبر حبشی، همسایههایشان در کوچه مهر۱۸، طلای ۲۴عیار هستند. میگوید: در مراسم دیگ، اجاق و لوازم مختلف از هم قرض میگیریم و به کمک هم میرویم. در همه اتفاقها کمکحال هم هستیم.
محمدکلالینژاد نهتنها معلمی را دوست نداشت، بلکه این حرفه، جزو مشاغلی بود که در دوران جوانی فکر میکرد هرگز سمتش نمیرود. تعریف میکند: خوابی دیدم که نگاهم را به زندگی تغییر داد و تصمیم گرفتم در روستاها خدمت کنم.
مادر شهیدحسن عباسی میگوید: پای تشت لباس که مینشستم، شروع میکرد که «مادر رضایت میدهی بروم؟ مادر لطفا بگذار من بروم.» یک روز بالاخره گفتم «من و پدرت راضی هستیم، خیالت راحت، تو برو.»
حاجحسن جمالی از زمانیکه اینجا بیابان بود و زمستانها از ساعت۴ عصر به بعد، کسی جرئت بیرونرفتن از خانه را نداشت یادش هست؛ از روباه و گاه شغالهایی که زمستانهای سرد بهدنبال غذا سر از شهر در میآوردند.
بانوان عیدگاه از فامیل به هم نزدیکتر هستند و در همه مشکلات به فکر یکدیگر بودهاند؛ از مبارزه با شیوع سالک گرفته تا بنایی و کار خانههایشان را با کمک هم انجام میدهند. زهره خسرویراد میگوید: مشکل مردم مثل مشکل خودم است.
اعظم صالحی، میگوید: همسایه باید هوای همسایهاش را داشته باشد. همانطورکه پیامبر میفرماید ایمان ندارد آن کسیکه شب با شکم سیر بخوابد و همسایه مسلمانش گرسنه باشد.
اعظم خانم میگوید: اگر یک روز به مسجد نیایم، بیمار میشوم. حتی با دستشکسته اینجا کار کردهام. ماه رمضان پارسال همینجا در آشپزخانه مسجد سُر خوردم و افتادم و دستم شکست. با همان وضعیت، هر شب در آشپزخانه آشپزی میکردم.