لیلا محمدزاده از سال۷۵ وارد آموزشوپرورش استثنایی شده است. به قول خودش بهازای هر روز کار، خاطرهای با آنها دارد. اما خاطره اولین سال خدمتش که شاگردش حسن رقم زد، هنوز برایش انرژیبخش است.
میترا ارزمانزاده تعریف میکند: احساس کردم قصد زن خیلی جدی نیست، اما جای آزمون و خطا نبود؛ سعی کردم میلیمتری به او نزدیک شوم، اما با پرواز یک کبوتر از پشت سرم، ماجرا بهطور کلی عوض شد.
بعد از طواف اول، درست در پشت مقام ابراهیم از شدت گرما و ازدحام جمعیت روی زمین افتادم. خیلی سریع برادران بنگلادشی و مصری دور من حلقه زدند. آب روی سر و صورتم ریختند.
محمدحسین امینی تعریف میکند: همه دوستان و آشنایان به پدرم میگفتند که راهانداختن کسبوکار در این خیابان سوتوکور فایدهای ندارد، او، اما پیشبینی میکرد که این خیابان یک روز تبدیل به بورس کلیفروشهای مواد غذایی مشهد شود که درست از آب درآمد.
زهراخانم تعریف میکند: ما در روستا هم برق داشتیم، هم آب و هم گاز لولهکشی، اما به اینجا که آمدیم نه آب داشتیم، نه گاز و نه برق. دوباره رفتیم سراغ دبههای آب و نفت و چراغ والور.
حاجاکبر نعیمیپور تعریف میکند: وقتی کفش ملی سال ۱۳۴۵ آمد، در کمتر از دوسال بیشتر کارگاهها تعطیل شدند. کفش ملی دهبیست شعبه اطراف حرم زد. مجبور شدم دور کفاشی را خط بکشم.
سیدعبدالرحیم و عادله، پدر و مادر شهید سیدمهدی نعمتی هر سال در روز عید غدیر سر صبح بر سر مزارش در بهشترضا (ع) حاضر میشوند و مزارش را گلباران میکنند.