زهرا دیدهبان که عمرش را صرف خدمت به نمازگزاران کرده، میگوید: همسایههای قدیمی خیلی بامعرفت بودند؛ گاهی اینقدر برایمان غذا میآوردند که برای چند روز شام و ناهار داشتیم.
                فاطمه ماهری از خاطراتش در رباط طرق میگوید: انتهای رباططرق ۶ آسیاب آبی بود. آنزمان نانوایی نداشتیم؛ بههمیندلیل مردم گندمهایشان را به آسیاب آقای گلابچی میآوردند.
                عزت خداشناس با وجود علاقه شدید به معلمی در یک اتفاق ساده، به پزشکی علاقهمند شد: بهدلیل تب شدید نزد پزشک خانوادگی رفتیم. با اولین لمس گوشی معاینه، لرزیدم و شوکه شدم. پزشک شکلاتی به من داد که هنوز طعمش زیر زبانم است.
                هنوز کوچههایی هستند که عطر مهربانی در بین همسایههایش جاری است. کوچه امامیه ۳ یکی از همین کوچههاست؛ جایی که همسایهها نهتنها از حال هم خبر دارند، بلکه برای هم دل میسوزانند و دست هم را میگیرند.
                پسر زهرا خانم دانشگاه سمنان قبول شده بود و دلتنگیهای مادرانه امانش را بریده بود اما یک همدلی صمیمانه حالش را بهتر کرد. یکی از همسایهها وقتی دید او بیقرار است، گفت پسرت رفته تا ادامه تحصیل دهد.
                درست دو شب مانده به عملیات، موتور برقی که برای بخش امدادی آورده بودند، کار نمیکرد و مشکل از ژنراتورش بود که از کار افتاده بود. علی قاضی توانست این گره را باز کند؛ کاری که هیچکس فکر نمیکرد به دست یک نوجوان تازهکار انجام شود.
                اصغر محمودی میگوید: پدرم، با یک موتور یاماهای۱۰۰ همراه مادر و دو برادرم، از اهواز به مشهد سفر کردند و نمکگیر و پابند همسایگی امامرضا (ع) شدند. وقتی به اهواز برگشت، آنقدر از مشهد و حال و هوایش گفت که همگی هوایی شدیم و سال بعد خانه و زندگیمان را به این شهر آوردیم.
                




