علیاصغر علیاکبرزاده تعریف میکند: آب لولهکشی نداشتیم و آب را با تانکر برایمان میآوردند. یکبار مهمان از شهرستان داشتیم. از راه رسیده بودند و میخواستیم غذا درست کنیم. مهمان را ترک موتور نشاندم و با هم از شهرک ابوذر آب آوردیم.
محمد حقدادی تعریف میکند: نبود گاز، زندگی اهالی را دشوار کرده بود. یکی از مسئولان وقت، بهصراحت گفت «بهتر است فکر گازرسانی به این شهرک را از ذهنتان خارج کنید.»، اما با همدلی مردم بالاخره موفق شدیم.
آقامحسن میگوید: نانوایی سنگک پدرم اولین نانوایی شهرک بود. من همه ایام هفته مستقیم از مدرسه به در مغازه میآمدم تا پای پاچال بایستم. آن زمان یکشنبهها را خیلی دوست داشتم؛ چون روز تعطیلی نانوایی بود.
برای فریبا شکیبا طبیعت بهترین معلم و درمانگر بوده است. او خودش را در سفر شناخته و متوجه شده که در رویارویی با مشکلات تا چه حد توانمند است.
یکی از همسایههای سرافرازان ۵۲ میگوید: خدا خیرش بدهد؛ از وقتی خانم نعیمی آمد، پیگیری کرد که آسفالت کوچه نوسازی شود و بانوان کوچه را برای استفاده از ورزش همگانی به سالن ورزشی سرافرازان معرفی کرد.
حبیبالله کرمی تعریف میکند: هنوز صدای نورالله توی گوشم است که کارش تعمیر همین دستگاهها بود و یک روز وقت بررسی دستگاه، دستش لای ارههای آن ماند و قطع شد. کارگرها ترسیده بودند.
عادله خانم میگوید: روزی که پسرم سیدمهدی آمد و گفت میخواهد به جبهه برود، پدرش مخالفت نکرد و به او افتخار کرد و وقتی هم که به شهادت رسید، با همه دلشکستگی صبوری کرد و معتقد بود ایستادن دربرابر ظلم وظیفه است.