محمدعلی امامدادی سالهاست بازنشسته شده اما همیشه حواسش به درختان و فضای سبز هست. میگوید: در خیابان دور میزنم و اگر کسی مسافرت بود یا فراموش کرده بود به درختانش رسیدگی کند، آنها را آبیاری میکنم.
طاهره آینهدار، مادر شهیدغلامرضا ابراهیمی تعریف میکند: بیرون از خانه بودم که گفتند چند نفر برای دیدنت آمدهاند. قلبم گواهی میداد که آمدهاند خبر شهادت پسرم را بدهند. هنگامیکه وارد خانه شدم پرسیدم «غلامرضایم شهید شده؟»
ننهزرگل میگوید: همسرم برای فرزند پسر نذر کرد و از سال ۵۰ هرسال شب عاشورا دیگ نذریمان به راه است. ۵۳ سال است که نذرمان را ادا میکنیم، حتی بعد از فوت همسرم آن را ادامه دادهایم. ۲۸ سال آبگوشت نذری میدادیم، اما از دهه۷۰ به رسم مشهدیها شله میدهیم.
وقتی پنج سال داشت، بهخاطر بمباران، مدتی به مشهد نزد پدربزرگ و مادربزرگ میآید، اما الیاس صفاردزفولی که نمیتوانست خاطرات تلخ اهواز را فراموش کند، بهمحض شنیدن صدای هواپیما برروی زمین دراز میکشید.
عباس ساعی شاعر است و معلم و سالها در میان کتابهایش و قصههای محله امامهادی (ع) زندگی کرده است. او قصه حبیباللهی، ارباب خوشنام و رعیتنواز بحرآباد قدیم (محله امامهادی (ع) جدید) را خوب میداند.
این خیًر نیکوکار از همان زمانی که با چشمانش فقر و فلاکت مردم را دید، خیلی دوست داشت به آنها کمک کند و حالا سرپرستی هزارخانواده فقیر و فرزند یتیم را برعهده دارد.
حسین آقای شریف روحانی میگوید: آقاشاه برای روضهها یک ترکه چوب از درخت حیاط خانه میکند. دم در میایستاد و مهمانان را خوشامد میکرد. هرکس که وارد میشد، آرام با ترکه بر شانهاش میزد و خوشامد میگفت.