طوبی خانم میگوید: خانه داروغه ملکی بود که غلامرضا داداللهی، پدر بزرگ من، آن را خریده بود. وقتی هم که فوت کرد این خانه به ورثه که یکیشان مادر من بود رسید و بعد هم به هیئت یزدیها فروخته شد.
فرزندان خانواده مقدسیان با وجود اینکه رنج از دستدادن پدر را در کودکی متحمل شده بودند، با داشتن زن و فرزند در جنگ تحمیلی حاضر شدند و از سه پسر، دو نفرشان به شهادت رسیدند.
سیدمحمود حدود هفتادسال است که در کوچه پژمان زندگی میکند و هر گوشه آن برایش یادآور خاطرهای است؛ از باغهای سرسبز و زمینهای کشاورزی گرفته تا صدای آرام کوچهها و همسایههای صمیمی.
برای مهری وفادار که از بیستسال قبل در راه خیر قدم گذاشته و برای خرید گوسفند پول جمع کرده و گوشتش را بین نیازمندان محله توزیع کرده است، بیش از هرچیزی دعای خیر مردم ارزش دارد.
همسایهها به شوخی شهربانو نیکبخت را «شهردار محله» یا حتی «پلیس۱۱۰» مینامند. زیرا مانند مادری دلسوز هوای همه را دارد و در هر مسئلهای پیشقدم است.
روزهای اول معلمی برای عادله مسافری پر از تجربههای نو بود؛ اما در میان همه خاطراتش یک ماجرا هیچگاه از یادش نمیرود؛ روزی که قرار بود نماز به جماعت برگزار شود، اما ورود موش به مدرسه همهچیز را تغییر داد.
علی درویشزاده میگوید: در انتهای کوچه آبخوری قرار داشت که وقت دوچرخهسواری در روزهای تابستان، از آن سیراب میشدیم. کنار آبخوری، درختان توت قدیمی بود که حسابی توت میخوردیم و دوچرخهسواری میکردیم.






