کد خبر: ۱۳۵۸۱
۱۱ آذر ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۰
محدثه سلیمانی مهربانی سبزی‌فروش محله را تکثیر می‌کند

محدثه سلیمانی مهربانی سبزی‌فروش محله را تکثیر می‌کند

محدثه سلیمانی بعد از گذشت ۲۱سال، مهربانی سبزی‌فروش قدیمی محله را از یاد نمی‌برد؛ وقتی با شیشه‌های نوشابه سُر خورد و روی زمین افتاد اما امیرآقا کمکش کرد و زخم دستش را چسب زد و یکی از نوشابه‌ها که سالم مانده بود را دستش داد.

هنوز آن روز پاییزی را به یاد دارد؛ روزی که برای یک خرید ساده از خانه بیرون آمد. خاطره آن بعد از گذشت ۲۱سال، هنوز در ذهنش به شیرینی مانده است.

محدثه سلیمانی، ساکن محله شهید بهشتی، آن زمان هفت‌ساله بود؛ کودکی بازیگوش و سرشار از انرژی که از پیچیدگی‌های جهان اطرافش چیزی نمی‌دانست، اما آن روز، مهربانی و کمک دیگران برای همیشه در ذهنش ماندگار شد.

 

خرید ۲ شیشه نوشابه پرخاطره

سر ظهر بود. هوا پاییزی و کمی سرد شده بود؛ بنابراین محدثه ژاکت قرمزش را پوشید و به سمت بقالی سر کوچه راه افتاد تا به سفارش مادرش دو شیشه نوشابه برای ناهار بخرد. اسکناس‌هایی را که مادر به او داده بود، توی مشتش گرفته بود تا از دستش نیفتد. نوشابه‌ها را که خرید با احتیاط قدم برمی‌داشت مبادا شیشه‌ها از دستش سُر بخورد. اما هنوز پایش را از مغازه بیرون نگذاشته بود که سُر خورد.

موزاییک پیاده‌رو خیس بود. محدثه که همه حواسش به شیشه‌های نوشابه بود که از دستش نیفتد، سُر‌خورد و شد آنچه نباید می‌شد و او نقش زمین شد. خودش تعریف می‌کند: نفهمیدم چه شد؛ فقط صدای برخورد شیشه با کف آسفالت را شنیدم و سوزش دستم را حس کردم.

تکه‌ای از شیشه نوشابه دستش را بریده و خون باریکی از زخمش جاری شده بود. او بسیار کوچک و ریزنقش بود. درد، آزارش می‌داد و بغض راه گلویش را بسته بود. ازطرفی خجالت هم می‌کشید که در کوچه زمین خورده است.

 

محدثه سلیمانی مهربانی سبزی‌فروش محله را تکثیر می‌کند

 

مهربانی امیرآقا

امیرآقا، صاحب سبزی‌فروشی، با دیدن این اتفاق، فوری دوید و جلو آمد. از قدیمی‌های محله بود و همه اهالی او را می‌شناختند. وقتی محدثه را دید، او را شناخت و با آرامش دستش را گرفت و به داخل مغازه برد؛ «دست و صورتم را شست. چسب زخمی روی بریدگی دستم گذاشت و شیشه‌های شکسته جلو مغازه را جارو کرد. یکی از نوشابه‌ها سالم مانده بود. آن را به دستم داد و کلی سفارش کرد که ندوم و آرام راه بروم. جلو پایم را هم نگاه کنم.»

نفهمیدم چه شد؛ فقط صدای برخورد شیشه با کف آسفالت را شنیدم و سوزش دستم را حس کردم

محدثه هنوز لبخند و نگاه مهربان امیرآقا را به یاد دارد؛ «این حرکت ساده او در بچگی برایم بسیار لذت‌بخش بود. وقتی به خانه رسیدم، ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و شنیدم که او چقدر امیرآقا را دعا کرد.»

 

خاطره‌ای که همیشه با او ماند

سال‌ها گذشته و محدثه حالا بزرگ شده است. او هر وقت در کوچه و خیابان زمین‌خوردن کودکی را می‌بیند، یاد خودش می‌افتد و فوری برای کمک پیش‌قدم می‌شود. او می‌گوید: چندسالی است مغازه امیرآقا جابه‌جا شده، اما هروقت از جلو مغازه‌اش رد می‌شوم، زیر لب دعایش می‌کنم.

این تجربه ساده به محدثه یاد داد که یک کمک کوچک یا یک رفتار مهربانانه می‌تواند بیشتر از چیزی که فکر می‌کنیم، در ذهن کسی باقی بماند. امروز محدثه در زمینه فرهنگی فعالیت می‌کند و سعی دارد همان حس احترام و مهربانی را در زندگی روزمره‌اش به دیگران منتقل کند.

او می‌گوید: شاید برای خیلی‌ها پیش‌پا افتاده باشد، اما برای من یک تجربه واقعی و ملموس از مهربانی بود؛ چیزی که همیشه یادم می‌آید و تأثیر زیادی در ارتباطم با اطرافیانم داشته است.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۱۱ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۹ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44