صندوق خاطرات - صفحه 8

دلداری همسایه‌ها آرامم کرد
پسر زهرا خانم دانشگاه سمنان قبول شده بود و دلتنگی‌های مادرانه امانش را بریده بود اما یک همدلی صمیمانه حالش را بهتر کرد. یکی از همسایه‌ها وقتی دید او بی‌قرار است، گفت پسرت رفته تا ادامه تحصیل دهد.
خاطره رزمنده محله آقامصطفی خمینی از شب عملیات والفجر ۳
درست دو شب مانده به عملیات، موتور برقی که برای بخش امدادی آورده بودند، کار نمی‌کرد و مشکل از ژنراتورش بود که از کار افتاده بود. علی قاضی توانست این گره را باز کند؛ کاری که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد به دست یک نوجوان تازه‌کار انجام شود.
اصغر محمودی می‌گوید: پدرم، با یک موتور یاماهای‌۱۰۰ همراه مادر و دو برادرم، از اهواز به مشهد سفر کردند و نمک‌گیر و پابند همسایگی امام‌رضا (ع) شدند. وقتی به اهواز برگشت، آن‌قدر از مشهد و حال و هوایش گفت که همگی هوایی شدیم و سال بعد خانه و زندگی‌مان را به این شهر آوردیم.
در جست‌وجوی آقای غلامی اولین معلم زندگی‌ام
محمدجواد دهقانی‌فیروزآبادی می‌گوید: آقای غلامی با کلی خاطرات خوبی که برای ما به‌جا گذاشت، سال سوم از مدرسه رفت. او اولین معلم زندگی‌‌ام بود که هیچ وقت فراموشش نمی‌کنم و خیلی دلم می‌خواهد باز هم ببینمش.
داستان درخت توت کوچه شهیداصلانی ۹۷
در آن زمان، تنها سه خانوار در کوچه‌ شهیداصلانی۹۷ زندگی می‌کردند. این خیابان، خاکی بود و امکاناتی نداشت. حسین غلامی، شاهد رشد تدریجی این محله از دهه۸۰ بود؛ روز‌هایی که محله کم‌کم روی آبادانی به خود دید.
بازی‌های دوران کودکی کنار بچه‌های محله انصار
آن سال‌ها در خیابان ثابتی۴ خبری از دیوار‌های سیمانی نبود، اما حالاردیف‌به‌ردیف خانه ساخته‌اند. اینجا یک زمین خاکی وسیع بود که برای ما بچه‌ها حکم استادیوم آزادی را داشت. با یک توپ پلاستیکی ساعت‌ها می‌دویدیم و خاک از سر و رویمان بلند می‌شد.