یکی از همسایههای سرافرازان ۵۲ میگوید: خدا خیرش بدهد؛ از وقتی خانم نعیمی آمد، پیگیری کرد که آسفالت کوچه نوسازی شود و بانوان کوچه را برای استفاده از ورزش همگانی به سالن ورزشی سرافرازان معرفی کرد.
حبیبالله کرمی تعریف میکند: هنوز صدای نورالله توی گوشم است که کارش تعمیر همین دستگاهها بود و یک روز وقت بررسی دستگاه، دستش لای ارههای آن ماند و قطع شد. کارگرها ترسیده بودند.
عادله خانم میگوید: روزی که پسرم سیدمهدی آمد و گفت میخواهد به جبهه برود، پدرش مخالفت نکرد و به او افتخار کرد و وقتی هم که به شهادت رسید، با همه دلشکستگی صبوری کرد و معتقد بود ایستادن دربرابر ظلم وظیفه است.
نرگس مطهرینژاد تعریف میکند: پدربزرگم در جریان تعویض شناسنامهاش متوجه شد نام مادربزرگم و چند تا از بچههایش در آن نوشته نشده است. با توجه به اینکه سندی برای عقدنامه نداشتند، کارشناس ثبتاحوال گفته بود باید دوباره مادربزرگم را عقد کند!
احمدرضا احمدیان میگوید: هروقت از روبهروی کوچه هویزه۴ رد میشوم و چشمم به پارکینگ اداره مخابرات میافتد، سالهای کودکی جلو چشمم زنده میشود؛ ما بچههای محله در آن فوتبال بازی میکردیم.
دوران کودکی جواد شادفر مصادف با ایام جنگ بود و از قضا خانواده او در این دوران تلفن داشتند. شماره تلفن خانه آنها در جبهه بین رزمندگان اعزامی از محله دستبهدست میشد و به نوبت برای احوالپرسی خانوادههایشان تماس میگرفتند.
خاطرات کودکی حجت بصیری با کشتارگاه مشهد پیوند خورده؛ محل فعلی فرهنگسرای غدیر، کشتارگاه مشهد و روبهرویش گاش گوسفندان بود. او میگوید: زیاد پیش میآمد که شتر از کشتارگاه فرار کند.