عشق شهیدجواد صفدری همچنان در یاد مریمخانم زنده است
همهچیز برای لحظه سال تحویل آماده بود. بچهها لباسهای نو را پوشیده و منتظر پدر بودند. گوشبهزنگ به در خیره شده بودند. قرار بود پدر، دو ساعت مانده به تحویل سال برسد؛ مثل همیشه، با دستهای پر از عیدی و چشمهای خندان. اما آن روز، صدای زنگ در که بلند شد، نه نوید سالی تازه، که صدای سرد حقیقتی بود که قلب کوچکشان را میفشرد: پدر، دیگر بازنمیگشت.
زندگی جواد و مریم، از همان آغاز، قصهای بود شنیدنی. مریمخانم، در سیزدهسالگی، دلش هوای کربلا کرد و یکشبه، پا در آن مسیر گذاشت و زندگی مشترکش نیز در همانجا شکل گرفت. دست تقدیر آنها را به ایران برگرداند. جوادآقا در راه انقلاب اسلامی، دو سال از سالهای جوانیاش را در سیاهچالهای ساواک گذراند و وقتی جنگ آغاز شد، او باز هم رفت؛ اینبار به جبهه، با همان عشقی که همیشه در دلش زنده بود.
این رفتنها و ماندنها، هرگز سایهای بر محبتشان نینداخت. جواد، همیشه با یاد همسر و فرزندانش، زندگی را پیش میبرد و مریم صفدری، با صبوری و قامتی استوار، پناهگاه گرم خانواده بود. شاید امروز، شهیدجواد صفدری بین خانواده نباشد، اما قصه عشقشان، همچنان در یاد مریمخانم زنده است.
حاجتم را امام رضا(ع) داد
روستای خلج، شاهد کودکی مریم بود. سال۱۳۴۳ بود که او در سیزدهسالگی بیمار شد و پدرش، آقاقربان، دستش را گرفت و راهی شهر شد تا نزد پزشک بروند. پس از دیدار پزشک، مریم به همراه پدر و یکی از دختر عمههایش به حرم امامرضا (ع) رفتند. در آنجا، مریم شاهد صحنهای عجیب بود؛ دخترعمهاش قفلی را که به پنجره فولاد بسته بود، در دست گرفت و با گریه از امام هشتم حاجتش را خواست.
مریمخانم تعریف میکند: از او پرسیدم چه میکنی. پاسخ داد «اگر حاجت داری، از آقا بخواه. مثلا بگو شب جمعه در کربلا باشم. اگر اجابت شود، این قفل در دستت باز میشود.» من هم با اشتیاق، همان کار را کردم و در کمال تعجب، قفل در دستم باز شد. اشک میریختم و با خوشحالی میگفتم شب جمعه در کربلا هستم.
وقتی مریم به روستا برگشت، با اهالی خداحافظی کرد و گفت بهزودی به کربلا میرود. بسیاری از روستاییان به او خندیدند و گفتند حالش خوب نیست، اما امام جماعت مسجد، گفت «این حرف را نزنید. هر چه خدا بخواهد، همان میشود.»
همسر شهیدصفدری نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: سرنوشت را نمیشود تغییر داد. در آن روز، فقط در فکر رفتن به کربلا بودم. همه به خیالاتم میخندیدند، اما همان شب، مردی از شهر به روستا آمد و به پدرم گفت «خواهرت را در حرم دیدم.»
ماجرا از این قرار بود که یکی از عمههای مریم، که در نجف سکونت داشت، سیسال از برادرش بیخبر مانده بود. همان زمان به مشهد آمده و بهطور اتفاقی در حرم، یکی از همسایههای روستای خلج را دیده بود. آن مرد به خواهر آقاقربان گفته بود: «برادرت زنده است و هشت فرزند دارد.» فردای آن روز، عمه مریم را به روستا آورده بودند تا پس از سالها، برادرش را ببیند.
هنگام خداحافظی و وقتی عمه قصد برگشت میکند، پیشنهاد میدهد: من که همسری ندارم و تنها هستم، شیرین، دختر بزرگتان، با من به نجف بیاید. اما شیرین نمیپذیرد. در این لحظه، مریم پیشقدم میشود و میگوید «اگر اجازه بدهید، من با شما بیایم.»
اگر حاجت داری، از آقا بخواه. مثلا بگو شب جمعه در کربلا باشم. اگر اجابت شود، این قفل در دستت باز میشود
بهاینترتیب مریم، با اتوبوس و درکنار عمهاش، راهی سرزمین عراق میشود. در راه، به عمه میگوید «دوست دارم شب جمعه در کربلا باشم.» عمه نیز او را به کربلا میبرد و مریم، آن شب جمعه را درکنار ضریح امامحسین (ع) سپری میکند.
ماندن اجباری در ایران
مدتی از زندگی مریم در نجف میگذرد. یک روز نانوایی که در همسایگیشان، بوده با کنجکاوی میپرسد: «شما که دختر نداشتید؛ این دختر جوان کیست؟» عمه، داستان سفر مریم از روستای خلج تا نجف را برایش تعریف میکند.
مریمخانم تعریف میکند: چندماه بعد، همان نانوا که مردی دلسوز و مهربان بود، به عمهام گفت «جوان شریف و سالمی در مغازه من شاگردی میکند. از دوسالگی او را از ایران آوردهام و، چون کس و کاری نداشته، نزد خودم بزرگش کردهام. اگر موافق باشید، این دو با هم ازدواج کنند.»
عمه نامهای به برادرش در ایران مینویسد و آقاقربان در پاسخ، میگوید: اختیارش با خودت است. اینطور میشود که خطبه عقد مریم و جواد، در حرم حضرت علی (ع) نجف خوانده و زندگی مشترک آنها در همان شهر، با سادگی و قناعت آغاز میشود.
مریم برایمان تعریف میکند که با بهدنیاآمدن اولین فرزندش، دوست داشته به دیدار پدر و مادرش برود. پساز چهارسال، بالاخره میتوانند به ایران سفر کنند، اما گردش روزگار، نقش دیگری برایشان رقم میزند.
همزمان با آمدنشان به ایران، فرمان صدام مبنیبر اخراج ایرانیان مقیم عراق صادر میشود. درهای بازگشت بهناگاه به رویشان بسته و آنها که برای یک دیدار موقت آمده بودند، ناگزیر در وطن ماندگار میشوند تا فصل تازهای از زندگیشان، اینبار در خاک ایران، ورق بخورد.
هیچ رد پایی از جواد نبود
زندگی پرپیچوخم آنها ادامه داشت. مریمخانم میگوید: اوایل دهه ۵۰ بود. جوادآقا نان عراقی میپخت؛ برای همین اوایل راهی شهرهای جنوبی مثل اهواز و خرمشهر شد تا در نانواییهای آنجا کار کند. تنها ماهی یک یا دو بار به مشهد میآمد تا سری به ما بزند و دوباره به کارش بازمیگشت. بعد از مدتی، اوضاع تغییر کرد و او توانست در یک نانوایی در مشهد مشغول به کار شود.
اما فعالیتهای جواد به پختن نان محدود نبود. او که دل درگرو آرمانهایش داشت، با فعالیتهای انقلابی آشنا شده بود و عکس امام خمینی (ره) را در مغازهها پخش میکرد. وقتی پسرشان، محمد، در شب نوزدهم ماه رمضان به دنیا آمد، جوادآقا به همسرش گفت میرود شیرخشک بخرد... اما، دیگر برنگشت.
مریمخانم تعریف میکند: هرچه گشتم، اثری از جوادآقا نبود. بعدها فهمیدم ساواک او را گرفته است. ماهها در جستوجویش بودم، از این اداره به آن اداره، اما رد پایش گم شده بود. دوسال تمام، در بیخبری مطلق به سر بردیم. نمیدانستم زنده است یا نه، کجاست و چه بر سرش آمده. در این مدت، با خیاطی روزگار میگذراندم و مخارج زندگی و نگهداری از فرزندم را تأمین میکردم. روزی در سفر به روستا، نامهای به دستم رسید.
بالاخره پیدایش کرده بودم. در زندان وکیلآباد مشهد بود. به دیدارش رفتم و پساز چندی، بالاخره آزاد شد. دوباره به مشهد بازگشتیم. اینبار جواد در قهوهخانه عربها و یک نانوایی کار میکرد تا زندگی را بچرخاند. اما آرامش باز هم دوامی نداشت. جنگ شروع شد و فصل تازهای از زندگی را آغاز کردیم.

سهم ما از جنگ
وقتی جنگ شروع شد، جوادآقا با چشمانی پر از شرم و عشق گفت «مریمجان... میدانم تابهحال، بارِ سنگین زندگی را به دوش کشیدهای. اما اینبار، دلم میخواهد به جبهه بروم. شرمنده توام... بدان که هر ثوابی که داشته باشد، نصیب تو هم میشود.»
مریم اینجای صحبت که میرسد، مکث میکند و آهسته اشکهایش را پاک میکند؛ انگار خاطرات جواد از مقابل چشمانش میگذرد. پساز اندکی سکوت ادامه میدهد: او رفت. ابتدا بهعنوان نانوا در جبهه خدمت میکرد. همه به او میگفتند «با این هشت بچه کوچکی که داری، بهتر است به خط مقدم نروی.»، اما جواد گوشش به این حرفها بدهکار نبود و میگفت «من هم مانند دیگران برای دفاع از این آب و خاک آمدهام.»
هربار که برای مرخصی به خانه میآمد، گویی عید بود. با دستانی پر از هدیه برای بچهها میآمد و ساعتها بیوقفه با آنها بازی میکرد. بچهها نیز چنان به پدر وابسته شده بودند که دلکندن از او، هربار دشوارتر از قبل میشد.
همه به او میگفتند با این هشت بچه کوچکی که داری، بهتر است به خط مقدم نروی
در نبود جوادآقا، مریمخانم نیز دست از تلاش برنمیداشت. او علاوهبر خیاطی که برای گذران زندگیشان بود، هرکاری از دستش برمیآمد برای کمک به جبهه انجام میداد تا سهم خودش را در این راه ادا کرده باشد.
حلیمه صفدری، دختر شهید که تا این لحظه گفتوگو در سکوت به حرفهای مادرش گوش میدهد، به میانه حرفش میآید و با لبخندی بر لب میگوید: خوب یادم است مادرم آن زمان، تین ۱۷ کیلویی حبوبات را به خانه میآورد و پاک میکرد تا برای جبهه بفرستند. در روز هم چندساعتی به مسجد میرفت تا به خانمهای مسجدی کمک کند.
میدانستم خبر شهادت را آوردهاند
اواخر بهمن سال ۶۰ بود. جوادآقای صفدری، برای مرخصی به خانه آمده بود تا چندروزی را درکنار خانواده بگذراند. بچهها، با دیدن پدر، ذوقزده شدند و خانه پر از شور و شوق بود. چندروز بعد، جوادآقا خبر داد که باید به جبهه برگردد. بچهها خیلی ناراحت شدند. سال نو نزدیک بود و همه آرزو داشتند او کنار سفره عید همراهشان باشد.
مریمخانم، با چشمانی غمآلود، تعریف میکند: هر چه اصرار کردیم که تا پساز عید پیش ما بماند، گفت نمیشود. اما قول داد قبل از تحویل سال به خانه بیاید. او همیشه به قولش وفادار بود. بچهها روزشماری میکردند، با این امید که پدر تا پیش از سال نو بازگردد.
شب قبل از عید، مریم خوابی دید که آرامشش را برهم زد. در خواب، جواد به او گفت «من باید بروم. سعی کن صبر حضرت زینب (س) را داشته باشی.» این کلمات، دلشورهای شدید در وجودش ایجاد کرد.
صبح روز عید، خانهشان در محله ایثارگران آماده تحویل سال بود. بچهها منتظر پدر بودند و مریم بیقرار بود. برای فرار از این بیقراری، بهانه کرد که میرود برای بچهها شیرینی بخرد. اما در راه، چنان غرق افکارش شد که ناگهان خود را در میدان شهدا یافت. با آن دلشوره، نتوانست خرید کند و با دستان خالی بازگشت. وقتی بچهها پرسیدند شیرینی کو، فقط گفت مغازه بسته بود.
او تعریف میکند: با آن دلشورهای که داشتم برای آنکه بچهها از پدرشان نپرسند، مشغول نماز شدم. ناگهان، صدای زنگ در حیاط پیچید. بچهها با شتاب در را باز کردند به این امید که باباست، اما بهجای پدر، دو روحانی ایستاده بودند و سراغ مرا گرفتند. نمازم را تازه تمام کرده بودم، خود را به در رساندم. با دیدن آن دو، یقین کردم خواب دیشب پیامی داشته است. آنها اول گفتند جواد مجروح شده است، اما میدانستم برای خبر شهادت آمدهاند. دیگر تحمل نکردم. صدای شیونم بلند شد و با گریههای من، بچهها هم متوجه شهادت پدرشان شدند. روز بعد تحویل سال ۱۳۶۱، به معراج شهدا رفتیم و پیکر جواد را تحویل گرفتیم.۴۳ سال از آن روزها میگذرد.
مریم خانم یکی از فعالان بسیجی محله ایثارگران است و در تمام برنامهها شرکت میکرد و پای ثابت برنامههای فرهنگی بود. اما دو سال اخیر به خاطر مشکلات قلبیاش بیشتر در خانه میماند و استراحت میکند.

آخرین نامه پدر
هفت روز از مراسم گذشت، اما میهمانان هنوز در خانه بودند. پستچی نامهای برایشان آورد؛ حلیمه آن را گرفت. نامهای از پدر. حلیمه، با تعجب، با خود گفت «پس کسی که به خاک سپردیم، پدر نبود؟» به پشت بام رفت و نامه را باز کرد. درونش ۹ کارت پستال بود، هرکدام برای یکی از فرزندان، و یکی هم برای همسرش؛ تبریکهای عید ازسوی پدر.
حلیمه نامه را پنهان کرد تا پساز رفتن میهمانان، به مادر نشان دهد. این آخرین یادگاری از پدر بود.
عشق حلیمه به پدر، چنان عمیق بود که در نوجوانی، به پاس زنده نگاهداشتن یاد او، کتابی نوشت با عنوان «آخرین وداع». این کتاب، روایتی است از عشق، ایثار و وداعی که هرگز پایان نیافت. حلیمه خانم در این کتاب تمام خاطرات کودکیشان با پدر را به قلم تحریر درآورد و در هزار نسخه به چاپ رساند. سادگی این کتاب در بیان احساسات سبب شد تا حلیمه برنده سفر زیارتی حج شود.
* این گزارش شنبه یکم آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۷ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.
