
حاجمحمد داعی یک طبقه خانهاش را وقف اهل بیت(ع) کرده است
بیرق مشکی که جلو در نصب شده، خبر از برپایی مجلسی برای حضرت سیدالشهدا (ع) میدهد. درِ خانه نیمهباز است و کسی دارد آرام و شمرده زیارت عاشورا میخواند. از همان لای در هم میتوان دید که همهچیز خانه رنگ محرم گرفته است؛ از کتیبههای مشکی با نام اباعبدالله (ع) که به دیوارها نصب شدهاند تا حیاطی که در سکوتی محزون، سیاهپوش است.
مردها یکییکی وارد میشوند و هرکدامشان گوشهای مینشینند. چند جوان با سینیهای چای و خرما درمیان جمعیت حرکت میکنند. نه صدایی بلند میشود، نه حرف اضافهای ردوبدل. نگاهها به زمین دوخته شده، اما دلها جای دیگری است؛ در کربلا.
اینجا خانه حاجمحمد داعی، ساکن محله امامرضا(ع) است؛ خانهای که طبقه همکف آن سالهاست به مراسم مذهبی اختصاص دارد؛ از جلسات قرآن و دعای توسل تا روضه برای امامحسین (ع) و جشنهای ولادت.
برخی از محلیها به این مکان «حسینیه» میگویند و برخی دیگر هم نام «دارالقرآن» روی آن گذاشتهاند، اما حاجمحمد میگوید «این خانه وقف اهل بیت (ع) است.» خانهای که شبهای دهه اول محرم، با نام امامحسین (ع) چراغش روشن است.
شبهای جمعه، دست در دست پدر
حاجمحمد، مویی سپید کرده و بهتازگی شصتودوسالش تمام شده است. او پیراهن مشکی عزای آقا اباعبدالله الحسین (ع) را به تن دارد و با خوشرویی به مهمانان خوشامد میگوید. حواسش هست که از همه مدعوین پذیرایی شود.
درمیان سفارشهایی که به پسرش برای رسیدگی به جمع میکند، فرصتی دست میدهد تا از سالهای دور برایمان بگوید؛ «در مکتبخانه قرآنخواندن را یاد گرفتم. هنوز سواد درستوحسابی نداشتم، اما با صوت و لحن، قرآن تلاوت میکردم. خدا پدرم را رحمت کند، مردی مذهبی و معتقد بود و دلش میخواست بچههایش از همان سن کم با قرآن مأنوس شوند.»
هفت سال بیشتر نداشت که پدرش، شبهای جمعه، دستش را میگرفت و با هم راهی حرم میشدند. تابستان و زمستان هم نداشت. سرما و گرما دلیل نمیشد که آن دو رکعت نماز زیارت در صحنهای حرم ترک شود.
همان رفتوآمدهای مداوم، کمکم پیوندی میان او و اهلبیت (ع) رقم زد؛ پیوندی که همچنان باقی است. هنوز پشت لبش سبز نشده بود که به دوستان مدرسه، کوچه و مسجدیاش پیشنهاد کرد جلسه قرآنی راه بیندازند. جلسهای ساده، اما پیوسته که هر هفته در خانه یکی از بچهها برگزار میشد.
میگوید: «ریشه روضهای که حالا در خانهام برپا میشود، به همان دوران برمیگردد؛ وقتی نوجوان بودم و اولین جلسه قرآن را در خانهمان برگزار کردم. آن جلسه نزدیک به هشتسال ادامه داشت، تا وقتی که به سربازی رفتم و دوستان از هم متفرق شدند.»
دعای توسل، آغاز یک راه
بعد از برگشتن از سربازی، حاجمحمد با دخترداییاش ازدواج کرد؛ دختری که روحیات او را خوب میشناخت؛ «مدت زیادی از ازدواجمان نگذشته بود که یک روز به همسرم گفتم: خدیجهخانم! موافقی جلسه دعای توسل در خانهمان برگزار کنیم؟ برق چشمانش و جواب دلگرمکنندهاش باعث شد دلم قرص شود.»
برگزاری جلسات مذهبی در خانهشان با دعای توسل آغاز شد؛ دعایی که مختص گروه خاصی نبود و هرکسی دلش میخواست، میتوانست بیاید بیتکلف در مراسم شرکت کند.
او تعریف میکند: خودم از بچگی قاری قرآن بودم و جلسات خانگی تلاوت قرآن هم برگزار میکردم. همین باعث شد در مسجد عباسی که نزدیک خانهمان است، اعلام کردم حاضرم دوره قرآن در خانه ما هم برگزار شود.
چند سال بعد، دلش میخواست روزهای شادی اهلبیت (ع) را هم جشن بگیرد. با خودش گفت روزهای اعیاد شربتی بدهد، مولودی بخوانند و کوچه را به نور اهلبیت (ع) روشن کند؛ بنابراین جرقه برگزاری جشن در خانهاش روشن شد. کمکم علاوهبر روزهای ولادت، جلسات عزاداری شهادت امامان هم به برنامهها اضافه شد.
وقتی خرید هم عبادت میشود
برپایی روضه در شبهای محرم، ماجرای دیگری دارد. قصهاش برمیگردد به شانزدهسال پیش. حاجمحمد میگوید: پدرم هفدهسال پیش، سومین روز محرم از دنیا رفت. خیلی دوستش داشتم و خوب میدانستم که او بود که من را با اهلبیت (ع) آشنا کرد. برای همین تصمیم گرفتم در مراسم سالگردش در خانه برای حضرت اباعبدالله(ع) مراسم روضهخوانی داشته باشم. وقتی موضوع را با خدیجهخانم درمیان گذاشتم، دیدم دل او هم درگرو امامحسین (ع) است. قرار شد پنجشب اول محرم روضه برپا کنیم.
از این مغازه به آن یکی میرفتم، ناخودآگاه زیر لب «یا حسین (ع)» میگفتم، انگار توفیق بزرگی نصیبم شده بود
سالها برگزاری جلسه قرآن و دعا باعث شده بود بیشتر وسایل موردنیاز در خانه باشد؛ از استکان و قوری گرفته تا سماور بزرگ. اما وقتی نوبت به خرید چای و قند و چند بیرق عزای جدید رسید، حاجمحمد حال دیگری داشت.
حسوحالی که خودش هم نمیتوانست کامل توصیفش کند؛ «وقتی قرار شد برای روضه خرید کنم، فکر نمیکردم تا این اندازه دلم بلرزد. فهرست سادهای بود؛ چای، قند، چندبسته خرما، چند پارچه مشکی، اما قدم که در بازار گذاشتم، حس دیگری داشتم.»
کمی مکث میکند. تصاویر آن روز را در ذهنش مرور میکند؛ «همانطورکه از این مغازه به آن یکی میرفتم، ناخودآگاه زیر لب تکرار میکردم «یا حسین (ع)». نمیدانم چرا، ولی بغضی ته گلویم بود. نه از غصه، نه از خستگی، بلکه از شکر. انگار توفیق بزرگی نصیبم شده بود؛ اینکه بعد از سالها، خانهام را سیاهپوش کنم، آن هم در محرم برای کسی که از کودکی اسمش در گوشم بود، در قلبم بود؛ همان آقایی که بابا همیشه میگفت برای مصیبتش باید اشک ریخت، برای عزایش باید خاکی شد.»
او ادامه میدهد: هرچه میخریدم، حس میکردم دارم ذرهذره به روضه امام حسین (ع) نزدیکتر میشوم. وقتی پارچههای مشکی را گرفتم، دلم لرزید. گفتم «آقا جان! قسمت شد خانهمان پرچم عزای شما را بالا ببرد؛ از ما قبول کن.»
در دل بازار، میان شلوغی، تمام فکر و ذهنش با حضرت سیدالشهدا (ع) بود. بار اولی بود که حس میکرد خرید هم میتواند عبادت باشد، اگر برای روضه امامحسین (ع) باشد.
دلخوشیهای خدیجهخانم
هر سال، پنج شب اول محرم در خانه حاجمحمد روضه برپاست. هر شب حدود دویستنفر از آقایان محله میآیند؛ در خانه باز است و هر کسی میتواند در مراسم شرکت کند، بدون هیچ محدودیتی. اما محفل زنانه در طبقه اول و مختصر و خانوادگی است.
حاجمحمد هرروز، نماز جماعت مغرب و عشا را در مسجد عباسی میخواند و بعد آرام به خانه برمیگردد. پیش از شروع روضه، نگاهی به وسایل میاندازد، به محوطه حسینیه در طبقه همکف، به چای و قند، به بیرقها و صندلیها تا مطمئن شود همهچیز آماده است. هرچند خیالش راحت است؛ میداند خدیجهخانم همه کارها را پیش از آمدنش ردیف کرده است.
خدیجه عابدینزاده هرروز حدود یک ساعت پیش از روضه، سماور را روشن میکند، طبقه همکف را گردگیری میکند و جارو میکشد، مُهرها و کتابچههای دعا را مرتب سر جایشان میگذارد. او که در طول سال میزبان بسیاری از مراسم مذهبی در خانهشان است، میگوید: از کار برای اهلبیت (ع) خسته نمیشوم. هربار که دست روی فرش روضه میکشم، انگار دلم جلا میگیرد.»
خدیجهخانم دوست دارد خودش جارو بکشد، خودش با دستهای خودش بساط چای را آماده کند و به استقبال اولین مهمانان روضه برود. این کارها برایش وظیفه نیست، دلخوشی است؛ «خدمت به اهلبیت (ع) توفیق میخواهد که نصیب من و محمدآقا شده است. باعث افتخار ماست که میزبان باشیم.»
تربیت فرزندان حسینی
با لبخندی روی لب از گذشته میگوید: روزی که روضه را شروع کردیم، هنوز نوه نداشتم. حالا یکی از نوههایم، دختری چهاردهساله است که در همین فضا بزرگ شده. همان بچهای که یک روزی نوپا بود، حالا خودش برای پذیرایی از خانمها پیشقدم میشود. نوههای پسرم هم در قسمت مردانه، با اشتیاق کمک میکنند. آنها خودشان را خادم مجلس امامحسین (ع) میدانند و من چه چیزی بیشتر از این بخواهم؟
حاجمحمد پس از شنیدن حرف همسرش، لبخندی میزند و میگوید: کارم چوببری بود و مدتی است که بازنشسته شدهام. وقتی بچههایم خیلی کوچک بودند و خودم جوان، یک وانت داشتم. شبهای محرم با خانم و بچهها سوار وانت میشدیم و به محفل امامحسین (ع) میرفتیم. گاهی حتی در دو محفل شرکت میکردیم و در شبهای تاسوعا و عاشورا گاهی در سه محفل حضور داشتیم. اینطور بود که بچههایمان را با عشق به آقا بزرگ کردیم.
خانهای که برای اهلبیت (ع) جان گرفت
در سه شب از این پنج شب شام هم به مهمانان میدهند تا از آنها پذیرایی کنند. با اینکه بازنشسته است، همچنان خودش بانی این مجلس است و همه هزینهها را میپردازد. هیچوقت نهتنها در این سالها کم نیاورده، بلکه میگوید: برکتش برمیگردد. هرچه خرج کنم، هزاربرابرش به زندگیام میرسد.
از کار برای اهلبیت (ع) خسته نمیشوم. هربار که دست روی فرش روضه میکشم، انگار دلم جلا میگیرد
همان سالهای اول روضه امامحسین (ع)، خانهشان را عوض کردند و دو کوچه بالاتر آمدند. حاجمحمد از همان روزهای اول که تصمیم به ساخت خانه گرفت، نیت خاصی همراهش بود؛ «همان اول رفتم سراغ استاد معمار و گفتم همکف خانه را طوری بسازد که مخصوص این مجالس باشد. به اتاق اضافه نیاز نبود؛ یک آشپزخانه و سالنی که جای قرآن خوانی، دعا و روضه باشد تا مهمان آقا که میآید، راحت باشد.»
همکف خانه درست همانطورکه حاجمحمد میخواست ساخته شد؛ ساده، بیآلایش، اما پر از نیت خوب. هنوز مدت زیادی از تمامشدن ساختوساز و ازسرگیری جلسات نگذشته بود که حاجمحمد یک تصمیم دیگر هم گرفت؛ تصمیمی که از دل همان روحیه همیشگیاش میآمد؛ «به دوست و آشنا، به همسایه و هممسجدیها گفتم هرکس خواست جلسهای برگزار کند، در هر مناسبتی خانه ما هست. اینجا فقط مال خودمان نیست؛ هر که دل درگرو اهلبیت (ع) دارد، اینجا برای او هم هست.»
رفتهرفته، خبر دهانبهدهان چرخید. بعضیها محفل روضهشان و بعضی دیگر دوره قرآن هفتگیشان را به خانه حاجمحمد آوردند. خانهای که یک طبقه آن برای اهلبیت (ع) ساخته شده بود، حالا پناهگاهی است برای هرکس که دلش هوای، اما محسین (ع) را میکند یا قراری با قرآن دارد.
کمکم بین اهالی محل، اسم خانه حاجمحمد عوض شد. یکی میگفت «حسینیه» و دیگری میگفت «دارالقرآن» محله. نامها مختلف است، اما معنای آنها یکی است؛ خانهای که بوی ذکر، بوی توسل و روضه میدهد.
حاجمحمد لبخند میزند و با رضایت میگوید: حالا حتی بعضی کلاسهای مسجد عباسی هم اینجا برگزار میشود. کلاسهای آموزشی برای بچهها، بعضی دورههای تربیتی یا حتی کلاسهای طب سنتی. اینجا فقط مجلس عزا نیست؛ جایی است برای آموختن و به همین دلیل از ساخت آن بسیار خوشحالم.
خانهای که یک روز با عشق به قرآن و اهلبیت (ع) ساخته شد، حالا سالهاست که روشن است؛ با صدای تلاوت، با زمزمه دعا، با گریه روضه و با لبخند کودکانی که پای درس زندگی مینشینند.
* این گزارش سهشنبه ۱۷ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۸ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.