کفاش شدن ملاک نبود باید پی فوت استادی میرفتیم
هر آدمی یک قصه است که در هر گوشه میتوانی بخوانیاش. فقط کافیاست دل به دلش بدهی و ساعتی کنارش بنشینی و بپرسی راستی روزگارت چطور است؟ مثل همین امروز که گوشه محله سرشور مشهد پای بند و بساط کفاش ۸۰ ساله محل سری به خاطرههای نه خیلی دور و نه خیلی نزدیکش زدیم.
محمد نقیب مشهدی ثانی یادش هست هر پسری که مکتبخانه را تمام میکرد اسمش را میگذاشتند مرد. مرد هم به زعم آنروزها یعنی کسی که صبح خروسخوان یا علیگویان بزند بیرون و غروبی نان بهدست دقالباب کند.
کاری کن اسمش دنبالهرو اسم شما باشد
۷۰سال پیش وقتی مکتبخانه را تمام کرد برای خودش مردی شده بود. یک روزسپیده صبح راسته بازارِ خیابانِ بالاسر حضرت را با آن کاشیکاریهای خشتی هفت رنگش پیش گرفت تا برسد به حجره کفشدوزی حاج حسین آقا قانع و بشود شاگرد کفاش. اینها همه یعنی نیمه آبان ماه۱۳۲۱شمسی. شب قبلش که ماه کامل بود پدرش به حاجی سپرده بود که محمدم مکتبش را تمام کرده و برای خودش «خرچهای» شده، فردا میفرستمش. آقایی کن و جوری دستش را در حجره بند کن که فردا روز هنر شما «لحهای» برای او باشد و اسمش سر بازار دنبالهرو اسم شما.
باید شپش لحاف کهنه باشی
لبخندی میزند و میگوید: میان این سروآنسر حرف آقام پابهپا میکردم که دیدم دم حجره حاجیام و او دارد از زیر ابروهای پرپشتش بروبر نگاهم میکند. چشمهای «بلق»شده حاجی خدابیامرز به من منم انداخت اما زود خودم را جمع کردم که خیالش نبرد با «بچهمُندک» طرف است. سینهای جلو دادم و با قامت راستکرده گفتم: محمدم، پسر حاج نقیبمشهدیثانی.
حاجی سرتاپایم را برانداز کرد و گفت: به آقات گفتم به شما هم میگویم اگر مرد کاری بسم ا... اما من چیزی یادت نمیدهم خودت باید دنبالش را بگیری. بچهبازی که نیست همینحالا گفته باشم: شاگرد «پپه» نمیخواهم، قرت را صبحبهصبح پیش ننهات میریزی و حجره میآیی. اینجا باید «شپش لحاف کهنه» باشی. این رسم همه مردها توی کار بلدشدن است.
محمد آقا نفسی راست میکند و ادامه میدهد: خدا رحمتش کند. حاجی مرد بود و حرفش دوتا نمیشد. روبهموت هم که میافتادم وقتکار، فقط حرف کار بود. همین روال را ادامه داد که سر چهارسال نشده از من بچه مکتبی که سوزن جوال دوز را از سوزن چرخ خرتخرتی ننهاش تشخیص نمیداد اوستا کفاش ساخت.
آقام گفت، پیِ فوت استادی برو
کفاش محله سرشور خیره به حجرههای اطراف میگوید: اوستا اهل تعریف نبود اما نمیدانم چهکسی به گوششان رسانده بود من کاربلد شدهام که رفقا دورهام کردند از حاجی «سوا» بشوم و همین کنج منجهای بازار حجره بزنم. من هم هوا برم داشته بود که خب هنوز پشت لبم سبز نشده سری توی سرها در کردهام.
نقیب ثانی اینجای کلام مکثی میکند و بعد ادامه میدهد: اما حرف آقام خدابیامرز یادم آمد درست همانروزی که کفش و کلاه کردم و راه حجره حاجی را پیش گرفته بودم. گوش بازیگوشیام را پیچاند و گفت: هر اوستایی یک فوت اوستایی دارد. کفاش شدن ملاک نیست. پی آن فوت اوستایی برو. این شد که ۴سال دیگر هم روی آن ۳سال انداختم و وردست حاجی ماندم که فوت اوستایی از کفم نرود.
هر اوستایی یک فوت اوستایی دارد. کفاش شدن ملاک نیست. پی آن فوت اوستایی برو
خاطرات پیرمرد محله جوان و جوانتر میشود تا اینکه میرسد بهروزی که هنوز ۱۷ را تمام نکرده بود و میگوید: یکروز حاجی بیهوا درآمد که هر آنچه تجربه داشتم یادت دادم. دیگرِ این راه را خودت میمانی و خودت که چند مرده حلاجی. برو حجرهای برای خودت رو به راه کن.
همان حجرهام که وصل خانهام بود
نگاهش محو اطراف است انگار که لابهلای دیوارهای کهنه دنبال گمشدهای باشد، اینطور ادامه میدهد: پدر مرحومم پنج دربند مغازه و یک خانه همین سربازار سرشور داشت که همان سالها یک دنگ و نیمش را به اسم من بنجاق زده بود. حجرهام را که درپشتش به یک خانه کلنگی باز میشد و سرهم بود، رنگ و لعابی زدم، آرایههای چوبی درش را هم برای تعمیر دست نجار سپردم تا نو نوارش کند. خودم هم رفتم راسته پایین خیابان و لوازم کار و چندتکه چرم، شبرو و پوست گاو خریدم و زدم به کار.
سوزن به سوزن کفشها دستدوز بود
چشمش با اکراه میدود روی کفشهای امروزی که جلوی بساطش ریخته و بنای توضیح کفشدوزی را میگذارد و میگوید: کفشها همه دستدوز بود. چرم و شبرو را از بازارهای اطراف حرم میخریدیم و پوست گاو را از روستاییهای پایین خیابان.کارو بارم شکرخدا از همان اول هم بد نبود. برای خودم بروبیایی داشتم.
خاطرات کفاش محله را به روزگار جوانی میبرد و میگوید: چندسال بعد وقتی صاحب زن و زندگی شدم برای خودم شاگرد گرفتم و همانطور که رسم حاجی با من بود با همانها تا کردم. سر شلوغی داشتم که بیا و ببین. ۳۳ سال توی همان حجره نوکر خودم بودم و آقای خودم، اما روزگار است دیگر گهی پشت به زینت میکند و گهی زین به پشت.
پای مردیاش حساب کردم و نامرد بود
هرچه به امروزنزدیکتر میشویم لحن محمد آقا نقیب ثانی تلختر میشود و ادامه میدهد: ۱۵ سال پیش بههوای اینکه خانه کلنگیام را بفروشم و کمی آنطرفتر جدیدش را بخرم، خانه را به اولین مشتری که آمد فروختم. حجره وصل به خانه بود و من توی بنجاقش قید نکردم که خانهام را بدون مغازه میفروشم. اما بین کلام خودمان گفته بودم و روی مردیاش حساب کرده بودم.
آهی میکشد و ادامه میدهد: وقتی با مشتری راه را به سمت محضرخانه کج کرده بودیم به او گفتم که خانه را بدون مغازه میفروشم او هم گفت: مغازه مال خودت. اما به ماه نکشید آژان آورد که مغازهام را خالی کن. گفتم خانه را بدون مغازهاش فروختم و آژان گفت، چون توی سندش قید نشده حرفم نمیرسد. نمیدانید به شب نکشیده جلوپلاسم توی کوچه ریخته شده بود.
گذشت روزگاری که حرفی داشتیم
به همین سال ۹۱ خورشیدی که میرسیم، محمدآقا دوباره سمت قدیم میچرخد و بهعنوان حرف آخر میگوید: نخواهید از مردی و حرمت سیبیل آن روزها حرفی بزنم که توی این روزگار وانفسا دیگر خریداری ندارد. گذشت روزگاری که زیر کرسی مینشستیم و شاهنامه میخواندیم. گذشت روزگاری که گردسوز مغازهام روشنایی بازارچه بود و حرفم حرف.
قدیمیها همه رفتند دیگر کسی نمانده که پای خاطرههایش دلمان غنج برود. آفتاب لب بامم و جای اینکه سرراحتم را به دیوار خانهام بگذارم باید صبح تا شب را اینجا پی سنار و سی شاهی دلم را سوزن بزنم و کفش بخیه کنم تا شب با چند تکه نان خالی بروم خانه که به رسم ۷۰سال پیش مردخانه باشم.
*خرچه: پسری که تازه به سن بلوغ رسیده
*لحه: شغل پر درآمد
*مُندُک: بیدست و پا و بیعرضه
*بَلَق: گشاد
*پپه: خنگ و کودن
*این گزارش سه شنبه، ۹ آبان ۹۱ در شماره ۲۸ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.
