منصوره رنجبر ۴ دهه است که مامایی میکند
الهام محمدپورطبسی| یک شب پاییزی بود، سال۱۳۵۳ بیمارستان دزیانی در شهر گرگان و اتاق زایمانی که هر دقیقه درآن صدای نوزادی به گوش میرسید، اما آخر شب دیگر صدایی در اتاق نپیچید. در اتاق فقط مامای ۲۱ ساله بود و مادر. ماما که در نخستین تجربه کاری خود قرار داشت، پس از به دنیا آوردن نوزاد ناگهان وحشتی تمام وجودش را گرفت. دستها و پاهایش شروع به لرزیدن کرد. نمیدانست چه کند، نوزاد را دور پارچهای پیچید و با بغض به سرعت اتاق را ترک کرد.
در سالن حس کرد نفس نوزاد بند آمده است. میخواست بلند فریاد بزند، نمیفهمید که چرا نوزاد در دستانش ناقص است. نمیدانست چهطور به چشمان مادر نگاه کند و موضوع را به او بگوید. دستهایش میلرزید، متوجه شد نوزاد نفس نمیکشد و بیجان روی دستهایش افتاده است دختر گریه میکرد، دوست داشت آن لحظه زمین دهان باز کند و او را ببلعد. با سرعت به طرف اتاق مادر نوزاد رفت.
در اتاق را زد و وارد شد، مادر نوزاد با وجود ضعفی که تمام بدنش را گرفته بود، به طرف دخترک نگاهی کرد و گفت: میخواهم بچهام را ببینم. دخترک بچه را از دور به او نشان داد، اما مادر متوجه شد و شروع کرد به گریه کردن. آری نوزادش مرده بود و دیگر فایده نداشت...
به طرف پنجره اتاق مطبش نگاهی کرد و چنددقیقهای به دوردستها خیره شد و بغضش را به سختی فرو داد تا اینطور بگوید: زندگی شیرین است، اما لحظاتی در زندگی پیش میآید که انسان از همه چیز ناتوان است.
این ماما که حالا تجربهای نزدیک به ۳۸سال دارد، اکنون در مطبش نشسته و خودش را منصوره رنجبر معرفی میکند و اینطور ادامه میدهد: اوایل دهه۴۰ بود که فارغالتحصیل ارشد مامایی از دانشگاه تهران شدم و بعد از آن مطب دایر کردم. از آن زمان تاکنون ۱۱سال میگذرد و تعداد نوزادانی که به دنیا آوردهام آنقدر زیاد بوده است که تعدادشان را نمیدانم. فقط این را میدانم آنهایی که توسط من به دنیا آمدهاند، در حال حاضر برای خود مادر و پدر هستند.
یک ماما باید همیشه مهربان باشد
او میگوید: بعد از تمام شدن تحصیل و شروع کار در مطب، عروس مشهدیها شدم و به مشهد آمدم. کارم را در این شهر آغاز کردم و در خیابان ساختمان شهید رجایی مطبی به راه انداختم اما اکنون ساکن محله آب و برق مشهد هستم.
رنجبر با نگاهی پر معنا و مهربان از پنجره به بیرون می نگرد، بلند میشود تا به پنجره اتاقش نزدیکتر شود. گرمای بخاری آرامش را در فضا پخش میکند. لبخندی میزند و همچنان که نگاهش به بیرون است، پاسخ سوال دیگر من را که واژه «ماما» از نظر شما یعنی چه، اینطور عنوان میکند: یک ماما باید همیشه مهربان باشد و طوری رفتار کند تا مادر احساس امنیت و آرامش برای خود و نوزادش داشته باشد.
اگر یک ماما حرفها، نکتهها و یادآوریهای خود را طوری بگوید که موجب ترس مادر شود، آن ماما ناموفق است و اگر جراحی خطرناکی در پیش داشته باشد، ممکن است باعث فاجعهای بزرگ و نابخشودنی شود.
او در ادامه میگوید: بزرگترین و شیرینترین احساس برای یک ماما لحظه به دنیا آوردن نوزاد است که هزاران چشم وگوش سالهاست انتظار گریهها و آمدنش را میکشیدند. این مادرها وقتی نوزاد خود را میبینند، از خوشحالی گریه میکنند وهیچچیز نمیتواند آن لحظه را توصیف کند.
بزرگترین و شیرینترین احساس برای یک ماما لحظه به دنیا آوردن نوزاد است
درکودکی متوجه شدم که لکنت زبان دارم
در حال نوشتن به نوع صحبت کردن منصوره رنجبر دقت میکنم. او با آرامشی که دارد و با صدای مهربانش خیلی آهسته همراه با مکث صحبت میکند. این مسئله کمی فکرم را مشغول می کند زیرا احساس می کنم مشکلی هست.
پس دلیل را میپرسم و او با خندهای کوتاه به من نگاه میکند و اینطور میگوید: در کودکی متوجه شدم که لکنت زبان دارم. برعکس کسانی که اول احساس ضعف به سراغشان میآیدو خود را از دنیای اطراف دور میکنند، تلاش کردم خود را برای دنیای جدید و آیندهای روشن، آماده کنم. در دوران تحصیلم از دبستان تا دانشگاه تمامی امتحاناتم را به صورت کتبی میدادم و با نمرههای عالی فارغالتحصیل میشدم.
چهارشنبهها به حرم میروم
او میگوید: من هیچوقت اجازه ندادم لکنتزبانم باعث ضعف روحی و جسمیام شود. همیشه با خودم میگویم باید قوی باشم و هیچوقت نگذارم درد و رنج و بیماری به سراغم بیاید. زمانی که وارد دانشکده مامایی شدم در کنار درس، برای اینکه خودم را قوی کنم، شروع کردم به ورزش هایی مثل پینگپنگ، شنا و... و این شد که فقط با ورزش تا حدی بهبودی پیدا کردم.
رنجبر میخندد و با بیان اینکه من بهطور کلی آدم پرکاری هستم و نمیگذارم غم به سراغم بیاید، حرف را سمت ورزش میبرد و میگوید شناگر هم هست و مقامهایی نیز دارد. خودش میگوید: این شاد بودن را به مادرهایی که به مطب من میآیند، منتقل میکنم و آنها هم با دیدن من شاد میشوند و دیگر ترسی در چهرهشان دیده نمیشود. با کمک خدا همیشه پشتکار داشتم و
تا به حال در هیچ مرحلهای از زندگیام مشکلی نداشتم.
منصوره رنجبر به این قسمت از حرفش که میرسد، اشک در چشمانش جمع میشود و در ادامه اینطور میگوید: چهارشنبهها به حرم میروم و وقتی با امام رضا(ع) خلوت میکنم حس میکنم آرامشم دوچندان میشود؛ به آرامی در گوشهای مینشینم و فکر میکنم که همه زندگی من معجزه بوده است زیرا به جای گوشهگیری و ناامیدی به خدا توکل کردم، با مشکلات جنگیدم و تلاش کردم که زندگیام بسیار زیبا باشد.
*این گزارش چهارشنبه، ۸ آذر ۹۱ در شماره ۳۲ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.
