کد خبر: ۹۶۷۳
۳۱ تير ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

زندگی پر تولد مامای رضائیه

طوبی تربتی، قابله قدیمی محله رضائیه می‌گوید: تمام عمرم را در برووبیای به‌دنیا آوردن بچه و نشستن بالای سر زائو گذراندم. خیلی کار کردم. انگار یک‌نفس را تا به امروز دویده باشم.

خرافه بین مردم زیاد بود. یکی از آنها هم «جن آل» بود که مردم می‌گفتند بالای سر زائو حاضر می‌شود. در باور عوام، آل روی سر زن زائو یا پابه‌ماهِ تنها حاضر می‌شود و قلب و جگرش را پاره می‌کنداسم طوبی تربتی آشنای گوش کوچک و بزرگ محله رضائیه و محلات اطرافش است. هفتادوپنج‌ساله خنده‌رویی که قابله بودن دیروزش باعث شده این روز‌ها حکم مادر را برای خیلی از بچه‌های این محله ایفا کند.

مادر مهربانی که می‌گوید: «بیشتر از مو‌های سرم بالای سر زائو نشسته‌ام. نه‌تنها بچه‌های امروز این محله که پدران و مادرانشان را هم خودم به‌دنیا آورده‌ام. مثل همه نوه‌هایم.» طوبی خانم با کمترین امکانات، دشوارترین نقش را به‌عهده می‌گرفت تا شیرین‌ترین لحظه را به جمع خانواده‌ای هدیه کند.

 

تصدیق قابلگی

قابله‌ها این کار را به‌صورت تجربی یاد می‌گرفتند و بیشتر زنانی قابله می‌شدند که پیشینه این کار در خانواده‌شان وجود داشت. اوایل همه، کارشان را بدون مجوز انجام می‌دادند و خلق‌الله هم صِرف حرف عموم به کار آنها اعتماد می‌کردند، اما بعد‌ها روالش تغییر کرد. ازآنجاکه در مشهد تنها دو بیمارستان رضاشاه و شهناز وجود داشت و تعداد دکتر ماما هم زیاد نبود، دولت در دوره‌ای به صرافت افتاد که به قابله‌ها تصدیق و مجوز کار بدهد.

 مثلا مادرم تصدیق قابلگی داشت. یادم نیست دقیقا چه سالی، اما در دوره جوانی من چند تا دکتر زن روس آمده بودند بیمارستان امام‌رضا (ع) یا همان شاه سابق و از قابله‌ها امتحان می‌گرفتند. دوره‌اش هم این‌طور بود که باید یک روز در بیمارستان حاضر می‌شدی و جلوی چشم آنان سه زائو را می‌زایاندی. اگر به نکاتی که آنها می‌گفتند، دقت می‌کردی، تصدیقی می‌دادند که تو را مجاز به انجام این کار می‌کرد.

تمام وسایل ما شامل چند تکه‌پارچه تمیز بود و یک نخ و سوزن و مقداری پنبه که به آن ولایتی می‌گفتند. امکانات نبود و قابله‌ها معمولا خودشان را برای مواجهه با هر شرایطی آماده می‌کردند. همیشه این‌طور نبود که بچه با سر به‌دنیا بیاید و مشکلی نباشد؛ گاهی بچه در شکم مادر مرده بود و بعضی‌اوقات هم بچه با پا بو.

یعنی به‌جای سر، پاهایش روی دهانه رحم قرار می‌گرفت و به‌دنیا آوردنش کار هر کسی نبود؛ چون خطر خفگی نوزاد در این مواقع شدت پیدا می‌کرد. در این وقت قابله باید اول از همه مادر را آرام می‌کرد و خونسردی خودش را از دست نمی‌داد. بعد هم هر قابله برای به‌دنیا آوردن بچه، فوت‌وفنی داشت. همین بود که مردم جز در مواقع خاص، پایشان به بیمارستان نمی‌رسید؛ به‌خصوص برای وضع حمل.

 

مامای رضائیه

 

وقتی مردم، زایمان در بیمارستان را بد می‌دانستند

مردم آن دوره سزارین را بد می‌دانستند و هر کسی تن به این کار نمی‌داد. مسائل شرعی و عرف جامعه خیلی در این دیدگاه موثر بود؛ مثلا خاطرم هست عروس یکی از آنها که دستشان به دهانشان می‌رسید، زایمان اولش بود و توی بخوروبخواب و بیکاری نه‌ماهه، بچه‌اش درشت شده بود. درد داشت و برده بودنش بیمارستان. دکتر، خط سزارین را با جوهر روی شکمش رسم کرده بود.

 اما سر همین باور‌ها دوباره آورده بودنش خانه. فرستادند دنبال من. وقتی معاینه‌اش کردم، گفتم این بچه پنج کیلو دارد و تا چهار روز دیگر هم به‌دنیا نمی‌آید. چهار روز بعد رفتم سراغش و بچه بعد از یک شبانه‌روز درد مداوم، بالاخره سالم به‌دنیا آمد.

 

قابله‌ها و چندقلوزایی‌های پردردسر

چندقلوزایی در آن دوران خیلی سخت بود و معمولا مادر جان سالم به‌در نمی‌برد؛ البته خودم، زائوی چندقلو نداشتم، اما دوقلو زیاد به‌دنیا آوردم. آن روز‌ها که سونوگرافی و این دست امکانات نبود، حتی مادر بیچاره هم تا روز تولدِ بچه‌هایش، نمی‌فهمید که دوقلو دارد. عموم زن‌های قدیمی، چون بچه زیاد داشتند و زایمان‌ها خانگی بود، از داشتن چندقلو و دوقلو هول می‌کردند و قابله‌ها هم وقتی متوجه این مسئله می‌شدند، سعی می‌کردند تا لحظه تولد نوزادان حرفی نزنند. من هم چنین تجربه‌ای دارم. خاطرم هست که یک‌بار بالای سر زنی حاضر شدم که دوقلو باردار بود.

مردم آن دوره سزارین را بد می‌دانستند و هر کسی تن به این کار نمی‌داد

این را وقتی معاینه‌اش کردم، فهمیدم، اما چیزی نگفتم. بچه اول که به‌دنیا آمد، به مادر زائو گفتم چند دست لباس بیاورد. تعجب کرد؛ چون یک دست لباسِ آماده کنار تشک زائو گذاشته بود. از طرف دیگر می‌دانستند که من عادت ندارم لباس زیادی تن بچه کنم. با این همه رفت و یک دست لباس دیگر هم آورد. بچه اول که به‌دنیا آمد، زائو گفت: «نمی‌دانم چرا هنوز سنگینم و درد دارم؟» گفتم: «چیزی نیست، فقط آرام بخواب و کارت نباشد.» طفل معصوم نفهمید بچه دوم چطور به‌دنیا آمد. دومین نوزاد را هم سریع قمارپیچ کردم و صدای هر دوتایشان که بلند شد، فهمیدند دوقلو بوده؛ باورشان نمی‌شد. آن لحظه بود که زائو گفت: «خدا خیرت بدهد که نگفتی دوقلو دارم، والا از ترس چطور به‌دنیا آوردنشان سکته می‌کردم.»
 

سونوگرافی سرخود

تجربه، چیز‌هایی را به آدم یاد می‌دهد که در هیچ کتابی پیدا نمی‌شود. یکی از مهارت‌های قابله‌های حاذقِ آن دوره، تشخیص جنسیت جنین بود. این را به‌مرور با توجه به شکل ظاهری زن زائو می‌فهمیدیم. نوع ویار، شکل و تغییر رنگ بدن مادر، نشان از جنسیت جنینش داشت. همیشه با یک نگاه به صورت مادر می‌فهمیدم که بچه توی شکمش دختر است یا پسر. شاید باورتان نشود ولی یک‌بار هم در تشخیصم اشتباه نکردم. هنوز هم خیلی از زنان محله و آنهایی که مرا می‌شناسند، وقت بارداری، سونوگرافی نمی‌روند و سیسمونی نوزاد را تنها بنا به تشخیص من می‌خرند.

دستمزد قابلگی زیاد نبود و این دستمزد با توجه به جنسیت و اینکه بچه چندم مادرش باشد، متفاوت بود که به‌اصطلاح به آن  «ناف‌بری» می‌گفتند. مزد ناف‌بری از ۵ قِران تا ۵ تومان تفاوت داشت، اما زندگی ما را می‌چرخاند. آن دوره طبقه متوسط با ۱۵ هزار تومان درآمد ماهیانه می‌توانستند بهترین زندگی را تشکیل بدهند و در رفاه زندگی کنند. تجملات نبود و همه به اندک‌ها قانع بودند.

هر زایمان بسته به شرایط زائو فرق می‌کرد. بعضی زایمان‌ها دو ساعت و بعضی تا پنج ساعت زمان می‌برد و عده‌ای هم یک شبانه‌روز درد می‌کشیدند. در همه این ساعات، هنر ما صبوری و همراهی با مادر بود. اگر بعد از معاینه می‌فهمیدیم که شرایط نوزاد، طبیعی نیست یا داخل رحم مرده، دم برنمی‌آوردیم.

 قدیم زائو را برای وضع حمل به اتاقی می‌بردند و اتاق پر می‌شد از زنان فامیل. مرد‌ها هم پشت در انتظار می‌کشیدند تا صدای گریه بچه بلند شود. من سعی می‌کردم اتاق را برای آرامش زائو خالی کنم و به کسی اجازه دخالت نمی‌دادم. شیوه کار هم به این صورت بود که بعد از معاینه بچه اگر می‌دیدیم وضع طبیعی است، تنها سعی می‌کردیم با چرب کردن بدن مادر، خروج نوزاد را آسان‌تر کنیم. معمولا به‌دنیا آوردن بچه اول، کمی اذیت داشت، اما زایمان‌های دوم و سوم و چندم خیلی راحت‌تر انجام می‌گرفت.
 

درباره «جن آل»

خرافه بین مردم زیاد بود. یکی از آنها هم «جن آل» بود که مردم می‌گفتند بالای سر زائو حاضر می‌شود. در باور عوام، آل روی سر زن زائو یا پابه‌ماهِ تنها حاضر می‌شود و قلب و جگرش را پاره می‌کند. بعضی‌ها هم می‌گفتند که آل، نوزاد را می‌دزدد و همین بود که مردم همیشه یک چاقو، قیچی یا تیزی، لای قرآنِ بالایِ سر زائو می‌گذاشتند تا از شر آل در امان بماند.

هنوز هم خیلی‌ها هستند که  این خرافه را باور دارند، اما راستش اگر از من بپرسید، می‌گویم همه‌اش دروغ است. من بیشتر از مو‌های سرم بچه گرفتم و بالای سر زائو بودم، اما تابه‌حال ندیده‌ام آل بیاید و کسی را بزند یا جگری را پاره کند، حتی وقتی خودم وضع حمل می‌کردم، می‌نشستم تا آل بیاید و ببینمش، اما هیچ‌وقت خبری از این جن معروف بی‌شاخ‌ودم که می‌گفتند، نشد.

یکی از آداب و رسوم رایج مردم آن دوره که برای زائو و نورسیده‌اش انجام می‌دادند، رسم حمام بردن بود که در روز‌های هفتم یا دهم بعد از زایمان انجام می‌شد. این رسم برای بچه اول همیشه گرم‌تر و پررونق‌تر برگزار می‌شد. حمام‌ها نمره بود و تقریبا همه زنان فامیل جمع می‌شدند و با ساز و دهل و دست و دایره، مادر و بچه را همراهی می‌کردند. این برنامه تا استحمام نوزاد و قنداق‌پیچ‌شدنش ادامه داشت.

حمام زن زائو، اما فرق داشت. معمولا، چون در هر زایمان، بدن مادر خسته و به‌اصطلاح کوفته می‌شد، حمام با ماساژ بدن و تجویز دارو‌های گیاهی همراه بود. همیشه دو نفر با پاهایشان بدن زائو را از گوش تا ناخن شست پا، ماساژ می‌دادند تا خستگی نه‌ماهه از تنش بیرون برود. این کار هم معمولا بر دوش قابله‌ها بود که به این امر وارد بودند. کاچی و شله هُلوه که با برنج، روغن حیوانی، تخم شنبلیله و نبات پخته می‌شد، هم جزو غذا‌های مرسومی بود که برای زن تازه‌زایمان‌کرده طبخ می‌شد که هنوز هم این رسم بین بیشتر مردم، تازه است.

 

طوبی تربتی چطور قابله شد؟

نوزده‌ساله بودم که در یک خانه مستاجری در کوچه قهوه‌خانه عرب، ساکن شدیم. تا آن سال از هفت شکم بچه، سه‌تایشان را به‌دنیا آورده بودم و در هر نوبت هم مادرم بالای سرم بود. مادرم را بی‌بی‌معصومه صدا می‌کردند. در تربت و هفت پارچه آبادی این‌طرف و آن‌طرفش هرکجا زن پابه‌ماهی بود، مادرم را می‌بردند تا کمک‌زایمانش باشد. هفت پشت خانواده‌اش، قابله بودند. من هم این مهارت را از او یاد گرفتم. او هر کجا زائویی بود، مرا با خودش می‌برد و در همین دیدن‌ها یاد گرفتم که چه باید بکنم.

 

در اولین معاینه‌ام چیزی نفهمیدم

تا آن سن‌وسال هنوز خودم قابلگی نکرده بودم، اما ازآنجاکه تقدیرم این بود، این اتفاق افتاد. یک شب زن صاحبخانه بی‌وقت دردش گرفت. مردش از آوازه مادرم در گپ‌وگفت‌های روزمره شنیده بود و همین شد که در آن لحظه از سر ناچاری خانه ما را دق‌الباب کرد. صدایم زد که: «بیا زنم دردش گرفته. در این وقت شب نمی‌دانم باید چه کنم و کجا ببرمش.» آن دوره‌وزمانه که می‌گویم، راه دور بود و وسیله نقلیه برای رسیدن به بیمارستان آن هم توی بی‌هنگامی شب، سخت و ناممکن بود. از طرف دیگر مردم بد می‌دانستند و رسم نداشتند که زائو را برای وضع حمل به بیمارستان ببرند.

چاره‌ای نبود، رفتم و بالای سر زائو حاضر شدم. حقیقت، اول که معاینه‌اش کردم تا وضع بچه را بفهمم، هیچ دستگیرم نشد. شانسم گرفت که بارداری چندمش بود و بچه راحت به‌دنیا آمد و من هم گرفتمش. بعد هم با آب گرم، تازه‌رسیده را شستم و دادم دست پدرش تا به رتق‌وفتق امور مادرش بپردازم. زن صاحبخانه که دستم را سبک دید، فردایش در محله چو انداخت که: «این طوبی که می‌گفت از قابلگی چیزی نمی‌داند، باید ببینید چه مهارتی دارد.»

 

وقت سرخاراندن نداشتم

از آن روز به بعد بود که دیگر صبح و شب نداشتم. خروس‌خوان صبح تا کله سحر روز بعد، هر وقت در می‌زدند، باید می‌رفتم. در روز، بالای سر بیشتر از پنج زائو حاضر می‌شدم و وقت سرخاراندن نداشتم. تا همین یک سال پیش هم به همین منوال بود ولی بعد از آن دیدم دیگر رمق ندارم و خودم، خودم را بازنشسته کردم. هرچه بیشتر می‌گذشت، به تجربه من هم اضافه می‌شد. می‌دانید؟ سر نترسی داشتم و همین باعث پیشرفتم شد. توی کار دست و دلم نمی‌لرزید و با جیغ زائو زهره، آب نمی‌کردم و همه تمرکزم صرف به‌دنیا آمدن بچه می‌شد؛ برای همین هم همیشه کارم را تمیز انجام می‌دادم و همین، موجب اعتماد مردم به من می‌شد.

در سی‌سالگی به صرافت افتادم که در کنار قابلگی، کار ختنه پسران و سوراخ کردن گوش دختران را هم انجام دهم. خدا رحمتش کند؛ آن دوره حاجی نوروزنامی بود که بالاتر از پنجراه، مطب داشت و من این دوره‌ها را پیش او گذراندم و کاربلد شدم. پسربچه‌های زیادی ازجمله بچه‌هایم را خودم ختنه کردم.

 

خاله‌طوبای یک محله

طوبی‌خانم اصالتا اهل یزد است و اگر پدربزرگش، ۶۰ سال پیش بی‌قرار زیارت حرم نمی‌شد و راه سمت مشهد کج نمی‌کرد تا آبادانی تربت‌حیدریه چشمش را بگیرد و باروبنه زندگی را برای همیشه آنجا پهن کند، شاید این روز‌ها او خاله معروف محله رضائیه نمی‌شد. فامیلش را چندبار پرسیدیم تا درنهایت با خنده بگوید: «فامیلم را دوست ندارم؛ چون اصلا تربتی نیستم. پدربزرگم برای اینکه همسایه امام‌رضا (ع) باشد، رحل اقامتش را در تربت پهن کرد و سجل ما را هم به اسمش مُهر زد. تقدیر این بوده لابد.»

بعد هم در شیرینی کلامی که مخصوص زنان قدیمی در گپ‌وگفت است، ادامه می‌دهد: «تا همین یک سال پیش قابله بودم، اما آخرین بچه را که به‌دنیا آوردم، دیدم دستم می‌لرزد. آنجا بود که به خودم گفتم طوبی! انگار دیگر آتشت سرد شده و باید خودت را بازنشسته کنی، با این همه، تمام عمرم را در برووبیای به‌دنیا آوردن بچه و نشستن بالای سر زائو گذراندم. خیلی کار کردم. انگار یک‌نفس را تا به امروز دویده باشم. می‌دانید، کنار کار قابلگی، من هم به‌عنوان همسر و مادر وظایفی داشتم که باید انجامش می‌دادم.

هم زن خانه بودم، هم با قابلگی، کمک‌خرج امور خانواده. دوره من زنان زیادی در شهر قابله بودند، اما با توجه به مهارت و آوازه‌ای که داشتند، مشتری سراغشان می‌رفت. سرم شلوغ بود و تا چشم واکردم، دیدم مو سفید کرده‌ام و حالا که نگاه می‌کنم، مادر یک محله‌ام. بیشتر بچه‌های این محله و محله‌های اطرافش را من به‌دنیا آورده‌ام، حتی پدران و مادرانشان را؛ همین است که این روز‌ها خاله‌طوبای یک محله‌ام.»

 

 

 این گزارش در  شمـاره ۱۹۷ دوشنبه  ۲۰  اردیبهشت ۹۵ شهرارامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

 

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44