کد خبر: ۱۳۴۳۵
۰۷ آذر ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
مرتضی روی صحنه تئاتر ناتوانی‌های فلج مغزی را به بازی گرفت

مرتضی روی صحنه تئاتر ناتوانی‌های فلج مغزی را به بازی گرفت

مرتضی جوانشیر مبتلا به cp یا همان فلج مغزی است اما این به آن معنی نیست که دست روی دست بگذارد و عبوس، بنشیند کنج خانه. برعکس، خیلی هم‌تر و فِرز است و تا‌جایی‌که بدنش کم نیاورد می‌رود دنبال علاقه‌هایش.

تصورش هم سخت است. سخت است کلمات و جملات درست و حسابی در ذهنت جفت‌و‌جور شود، اما زبان نتواند انجام وظیفه کند. سخت است وسوسه بالا رفتن از کوه قلقلکت بدهد، دلت پر بکشد برای رفتن به آن بالا، اما پاهایت جا خالی کنند و رفیق نیمه‌راه باشند. سخت است از جلوی گیشه سینما بگذری، اما عطای دیدنِ فیلم را به لقایش ببخشی، چون برای رسیدن به سالن مجبوری از پله‌ها بالا بروی. سخت است کنار خیابان ایستاده باشی و تاکسی سوارت نکند، چون جور دیگری می‌بینندت. سخت است در خیابان که راه می‌روی دیگران با تصور اینکه گدا هستی، یک قِران دو زار بگذارند کف دستت و...

اینها بخشی از دشواری‌های زندگی یک بیمار cp یا همان فلج مغزی است؛ بیماری که با مغزی سالم، باید شاهد تمام این مسائل باشد.

تمام این سختی‌ها ۲۳ سال پیش با مرتضی جوانشیر که به این بیماری و البته شدیدترین نوع آن مبتلاست، زاده شد. اما این به آن معنی نیست که دست روی دست بگذارد و عبوس، بنشیند کنج خانه. برعکس، خیلی هم‌تر و فِرز است و تا‌جایی‌که بدنش کم نیاورد و همراهی‌اش کند، می‌رود؛ و بیشتر وقت‌ها از شهرک شیرین که خانه‌اش آن‌جاست با خط‌۲۵ برود میدان شهدا برای مادرش خرید کند. برود میدان جانباز و در جلسات هفتگی گروه تئاتر «معلولان جسمی‌حرکتی باران» شرکت کند و آن‌قدر امیدوار شود که آرزو کند روزی با رضا کیانیان بازی کند.‌

نمی‌شود گفت بیماری برایش عادی شده است، اما دور خودش هم تار نتنیده است که بچه‌های محله جرئت نکنند به او نزدیک شوند و برای فوتبال صدایش کنند یا با هم به گیم‌نت بروند. مرتضی به همراه حمید کیانیان، مدیر گروه تئاتر باران و حمیده فتاحی، منشی این گروه، مهمان دفتر شهرآرامحله شدند. دلیل آمدن آنها، کمک به مرتضی در تکمیل صحبت‌هایش است. تعدادی از سؤال‌ها را نیز با پیامک از مرتضی پرسیدیم. همین امر موجب شد پی به عادت نیک او ببریم. توانیاب هنرمند محله، در پایان پیامک‌هایش، «یاعلی» می‌نویسد، حتی اگر فقط سلام کرده باشد!

 

از مادرم خیلی خیلی متشکرم

مرتضی متولد سال‌۱۳۶۹ است و در محله شهرک شیرین بزرگ شده است. پدرش وقتی پنج ساله بوده، فوت می‌شود و مادرش با زحمت زیاد او را بزرگ می‌کند. بعد از مصاحبه در پیامکی از ما می‌خواهد که حتما عنوان کنیم، مادرش برای او خیلی خیلی زحمت کشیده. مادری که مدت‌هاست با کار در خانه خرج زندگی را در‌می‌آورد؛ چیزی که خیلی به مذاق مرتضی خوش نمی‌آید.

 

تازگی‌ها خوش‌شانس شده‌ام!

این هنرمند جوان فقط تا سوم راهنمایی و در مرکز توان‌خواهانِ صیاد شیرازی درس خوانده است. در مقاطع بالاتر برای افرادی که وضعیت جسمانی‌شان شبیه اواست محلی برای تحصیل وجود ندارد و آنان باید در مدارس عادی درس بخوانند و همین مسئله، بیشترِشان را از ادامه تحصیل باز می‌دارد. او با شرکت در کلاس‌های رایگان مجتمع توان یابان با آقای شاهرخ رفوگران آشنا می‌شود و بازی‌کردنش در تئاتر از همین‌جا شروع می‌شود. وقتی از او می‌خواهیم فعالیت‌های هنری‌اش را شرح بدهد، شکسته‌بسته به تلفن همراهش اشاره می‌کند. او تمام این اطلاعات را در آن نوشته است. جمله بندی‌های درست و بدون غلطش نشان می‌دهد که ذهنی منسجم دارد.

اما آن اطلاعات: در سال ۸۷ در دو تئاتر «چرا خورشید اینجوری شد؟» و «چراغ خاموش» بازی کردم. در سال ۸۸ نیز در جشنواره کشوری دانشگاه آزاد برای بازی در همین تئاتر چراغ خاموش لوح تقدیر گرفتم. از سال ۸۹ تا ۹۰ بیکار بودم تا اینکه با استاد فرشید تمری آشنا شدم و در تئاتر «اتللو» بازی کردم. سال ۹۱ با گروه تئاتر باران آشنا شدم و تا امروز با آنها همکاری می‌کنم. سه‌فیلم کوتاه به نام «نسل من» با حامد سلیمان‌زاده، «کوچه» با مرتضی سامانی و «کمک» با مهدیه احمدی هم کار کرده‌ام.

او از زمانی‌که با آقای کیانیان آشنا شده، قبل از پذیرفتن هر نقشی با او مشورت می‌کند و حالا حواسش هست، هر نقشی را بازی نکند تا از وضعیتش سوءاستفاده نشود. خودش می‌گوید: «تازگی‌ها خوش‌شانس شدم و اتفاق‌هایی می‌افتد که خوب است و باعث شده با مردم راحت‌تر ارتباط برقرار کنم.»

بعد هم با خنده به آخرین بازی‌اش اشاره می‌کند. کیانیان درباره این بازی توضیح می‌دهد: «هفته پیش دریکی از سالن‌های شهر برای اپتومتریست‌ها میان‌پرده‌ای طنز اجرا کردیم که درباره مشکلات کاری این قشر بود، در این نمایش، بدترین فلج‌های گروه بازی می‌کردند. مرتضی نقش پیرزنی عجوزه را داشت. او با جاهلی که چشمانش ضعیف است و مرتضی را به اشتباه دختر جوانی تصور می‌کند، می‌رقصد!»

 

تئاتر؛ صحنه‌ای برای «توانستن» و «خواستن» یک معلول فلج مغزی

 

منشور گروه ما؛ تغییر باورِ غلطِ «نمی‌توانم»

مرتضی توانایی در برقراری ارتباط بهتر با مردم را با بازی در تئاتر تمرین می‌کند؛ به‌ویژه تئاتردرمانی‌های گروه باران. کیانیان درباره گروه تئاتر «معلولان جسمی‌حرکتی باران» که سال گذشته از طریق شهرآرامحله منطقه ۲ به طور کامل معرفی شده است، می‌گوید: فعالیت گروه ما که از ۶ سال پیش آغاز شد، بر اساس تئاتردرمانی بود. در ایران چنین گروهی که با تئاتردرمانی به حل مشکلات توانیابان بپردازد، وجود ندارد، اما متاسفانه اکنون با گرفتن مجوز رسمی برای «نخستین آموزشگاه تئاتردرمانی کشور» جایی برای تمرین نداریم.

او در ادامه درباره تئاتردرمانی این‌طور توضیح می‌دهد: نقش‌هایی که به بچه‌ها داده می‌شود، براساس ویژگی‌های شخصیتی آنهاست؛ اگر کم‌رو باشند، نقش یک آدم کم‌رو را بازی می‌کنند، اگر زودرنج باشند نیز به همین ترتیب. قبل از نمایش هم باید درباره کم‌رویی، زودرنجی و‌... کتاب بخوانند و تحقیق کنند. آنان در هنگام مطالعه پی می‌برند که اینها ویژگی‌های شخصیتی خودشان است و چگونه می‌توانند با آن مقابله کنند. در هنگام بازی هم دوباره باید آن ویژگی را بازسازی کنند. بدین‌ترتیب این ویژگی در ذهنشان به چالش کشیده می‌شود و کم‌کم از آن دور می‌شوند. در واقع منشور گروه ما همین است: تغییر باور غلطِ نمی‌توانم.

بعد هم با اشاره به مرتضی می‌گوید: مرتضی کم‌صحبت و زودرنج بود، ولی حالا به‌راحتی خودش را در بازی‌هایش ابراز می‌کند.

مدیر گروه باران اضافه می‌کند: ما با بازی‌های خود به مردم ثابت کرده‌ایم که معلول، ترسناک نیست، همچنین بزرگ‌ترین دغدغه ما تبدیل نگاه ترحم‌آمیز مردم به احترام است که برای این هم برنامه داریم. بعد هم دوباره به مرتضی اشاره می‌کند و می‌گوید: مرتضی و بچه‌های شبیه به او از نگاه‌های مردم زجر می‌کشند، برای پایان‌دادن به این زجر، قرار است هر هفته با بچه‌های گروه باران در پارک ملت به طور نمادین دور پارک بدویم، آن هم با لباس‌های ورزشی باکیفیت تا چشم مردم به حضور آنها عادت کند و برایشان عجیب نباشند.

 

توان یابان کشور به سینما نمی‌روند!

از مرتضی می‌پرسیم فیلم حوض نقاشی (فیلمی که در مورد دنیای معلولان است) را دیده است. دیده پدر و مادر فیلم با وجود اینکه کم‌توان ذهنی هستند، با عشق به یکدیگر و فرزند سالمشان چطور خود را به جامعه ثابت کرده‌اند. او در جواب می‌گوید: ندیده‌ام!

توضیحات کیانیان در این‌باره تأمل‌برانگیز است: بچه‌های معلول کشور ما نمی‌توانند به سینما بروند، چون سینما‌ها پله دارند و شرایط برای حضور آنان ممکن نیست، به طور کلی شرایط مناسب برای توانیابان در جامعه فراهم نیست. البته ما سعی می‌کنیم با فعالیت‌های خود مسئولان را متوجه کمبود‌ها بکنیم، در این میان همیشه به بچه‌ها گفته‌ام که اگر در کشور امکاناتی برای شما وجود ندارد، دلیلش حضورنداشتن شما درکوچه و خیابان است.

این هنرمند در تکمیل صحبت‌هایش می‌گوید: این بچه‌ها مشکلات عجیب و غریبی دارند، بزرگ‌ترین مشکلشان این است که فکر می‌کنند جزو جامعه نیستند و دلیل آن هم رفتار‌های غلط مردم با آنان است؛ مثلا تاکسی‌ها و حتی اتوبوس‌های شرکت واحد یک فرد ویلچری را سوار نمی‌کنند! متأسفانه هیچ شرکت بیمه‌ای مسئولیت بچه‌های توان یاب گروه ما را در مسافرت‌هایی که برای اجرای نمایش به شهر‌های ایران می‌رویم، قبول نمی‌کند، توجیه آنان این است که این بچه‌ها به مرگ نزدیک‌ترند!

 

فهمیدم من هم زنده هستم

او ادامه می‌دهد: در همین مسافرت‌ها به دیدن مکان‌های تاریخی هر شهری می‌رویم، اگر آن مکان صد‌ها پله هم داشته باشد، بچه‌ها را به آن بالا می‌بریم، حتی اگر نیاز باشدکولشان کنیم! در یزد به قلعه ۳ هزار ساله میبد که ۷۰۰ پله دارد، رفتیم. تمام بچه‌های ویلچری را از پله‌ها بالا بردم. تعدادی از آنان را نیز کول کردم تا مردم آنان را آن بالا هم ببینند، مسئولان نیز فکری به حال رفت‌و‌آمدشان بکنند.

یک‌ماه پیش گروه باران در شهر قائن نیز اجرا داشته است. آنها به دیدن آرامگاه بوذرجمهر قائنی روی دامنه کوه ابوذر هم رفته‌اند. همین بازدید، پیامک زیبای دیگری از مرتضی به ما می‌شود: وقتی به آن بالا رسیدم، فهمیدم من هم می‌توانم زندگی کنم، پس زنده هستم... یا علی.

 

خاطره‌ای تلخ

مدت‌هاست روحیه مرتضی تغییر کرده است. قبلا کم حرف می‌زد و توی خودش بود، اما الان راحت‌تر در جامعه حضور پیدا می‌کند. این توان یاب هنرمند می‌گوید می‌خواهد خودش باشد. نمی‌خواهد تصور مردم درباره آنان این باشد که افرادی شبیه وضعیت جسمانی او فقیر هستند و باید به آنها پول داد! خاطره‌ای تلخ تعریف می‌کند.

خاطره‌ای که تمایل دارد بدون کمک همراهانش خودش تمام آن را تعریف کند تا حسش را بیان کرده باشد: در سفری به قم، کنار حرم حضرت معصومه (س) نشسته بودم. دندان‌درد بودم و خسته، برای همین سرم را روی دستانم گذاشته بودم، فردی ۵۰۰ تومان جلوی من گذاشت، ناراحت شدم و دنبال مرد رفتم تا پولش را پس بدهم، بعد هم به او گفتم بیا پولت را بگیر، ولی او متوجه حرف من نشد و فکر کرد که از او درخواست پول بیشتری دارم، برای همین مرا زد!

 

جوانشیر می‌گوید: بزرگترین آرزویم این است که با رضا کیانیان و در نقش پسرش بازی کنم

بزرگ‌ترین آرزو...

بزرگ‌ترین آرزوی توان یاب محله شهرک شیرین هم شنیدنی است. باز هم همه‌اش را خودش با هیجان می‌گوید: دوست دارم با رضا کیانیان و در نقش پسرش بازی کنم، به نظر من او بازیگر بزرگی است.

حمید کیانیان هم می‌گوید به دنبال فرصتی است تا این موضوع را با برادرش مطرح کند. بعد هم مرتضی برای تشکر، به سختی حسش را از پیوستن به گروه باران این‌طور بیان می‌کند: تا آخرش، تا آن دنیا هم با شما هستم.

 

به عشق امام علی (ع) مشکی می‌پوشم

مرتضی عادت دارد بیشتر مواقع لباس مشکی بپوشد. به شوخی می‌پرسیم، مشکی رنگ عشقه؟ سریع واکنش نشان می‌دهد: نه و با شور می‌گوید: به عشق امام علی (ع) مشکی می‌پوشم.

کیانیان صحبت مرتضی را این‌طور تکمیل می‌کند: این پسر، یک بچه‌هیئتی درست و حسابی است، او یکی از سینه‌زنان هیئت «محبان‌الفاطمه (س)» محله‌شان است.

حالا که صحبت از محله می‌شود، از ارتباط همسایه‌ها با او می‌پرسیم. به کمک منشی گروه جواب می‌دهد: همسایه‌های قدیمی خوب هستند، چون مرا می‌شناسند و نگاهشان به من طبیعی است، بچه‌های محله نیز همیشه برای فوتبال صدایم می‌زنند، من دروازه‌بان تیم هستم. بعد هم خودش می‌گوید: اگر در این محله زندگی نمی‌کردم، به اینجا نمی‌رسیدم.

می‌خواهم ازدواج کنم

سؤال پایانی ما از مرتضی این است: می‌خواهی چه شغلی را انتخاب کنی؟ هنرمند جوان غمگین می‌گوید: به من کار نمی‌دهند.

مدیر گروه باران که مشکلات این بچه‌ها را به خوبی درک می‌کند و در پی حل آن است، بلافاصله جواب می‌دهد: می‌خواهیم برای بچه‌ها اشتغال‌زایی کنیم؛ بدین‌ترتیب که از شهرداری شاندیز دکه‌هایی کنار مراکز پر‌رفت‌و‌آمد و معروف برای بچه‌های گروه تئاتر باران بگیریم، آنان هم داخل این دکه‌ها گل و محصولات فرهنگی بفروشند که یکی از این محصولات فرهنگی فیلم زندگی چند نفر از بچه‌های قدیمی گروه است.

راستی ناگفته نماند مرتضی دوست دارد ازدواج کند. کیانیان قبل از بیان‌کردن این مسئله، اجازه‌اش را درگوشی از مرتضی می‌گیرد. مرتضی هم دستانش را با شادی تکان می‌دهد و با خنده می‌گوید: ولش کن بابا بگو.

شاید چند وقتِ دیگر گزارشی از مراسم جشن متفاوت این توان یاب برایتان نوشتیم؛ خدا رو چه دیدی؟

 

* این گزارش در شماره ۵۹ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۱۷ تیرماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44