کد خبر: ۱۳۶۰۲
۱۳ آذر ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
مادر شهیدکمالی‌سرشت، همه مردهای خانه‌اش را راهی جبهه کرد

مادر شهیدکمالی‌سرشت، همه مردهای خانه‌اش را راهی جبهه کرد

این زن شجاع زمان جنگ، همه مرد‌های خانه‌اش را روانه جبهه کرده بود؛ می‌گوید: سیدکاظم که رفت، آقا را هم تشویق کردم که برود جبهه. خودم بردمش راه‌آهن و راهی‌اش کردم. با رفتن آنها داوود هم هوایی رفتن شد.

هاتف‌۵ در محله بالاخیابان، کوچه‌ای است که نام شهید‌کاظم کمالی‌سرشت، روی تابلو رنگ‌ورورفته نبش آن به چشم می‌خورد و برای صحبت با مادر شهید، نیازی نیست دنبال پلاکی با عدد و شماره باشیم؛ عکس و اسم شهید در سردر خانه نشانگر محل زندگی اوست، خانه کوچکی که صبورانه روزهایش را در آن سپری می‌کند.

۲۷‌بهمن ۱۴۰۱ با اشرف تابانه درباره شهادت کاظم هم‌صحبت شدیم و مادر شهید خوابش را برایمان تعریف کرد که در آن، کاظم با نیمه‌بدنش، خوشحال رو به آسمان می‌رود، به همین‌خاطر وقتی خبر شهادتش را آوردند، برای او جای تعجب نداشت.

به مناسبت ایام تکریم مادران شهدا دوباره به دیدار این مادر شهید رفتیم تا از حال این روزهایش جویا شویم.

 

همه مرد‌های خانه در جبهه بودند

با اینکه فرزندان و نوه‌های حاج‌خانم کمالی هر‌روز به او سر می‌زنند، این روز‌ها همسایه‌ها بیشتر از قبل، هوای اشرف‌خانم را دارند و با ویلچر، او را به زیارت پسرش می‌برند.

حاج‌خانم کمالی‌سرشت می‌گوید: چند‌نفر از خانم‌های همسایه هستند که هر هفته با ویلچر می‌آیند دم خانه و من را می‌برند حرم. موقع برگشت، از صحن آزادی می‌آییم تا بروم کاظم را هم ببینم.

آلبوم‌های کاظم را نگه داشته است، اما در این آلبوم‌ها فقط کا‌ظم نیست که مادر را به روزگار گذشته می‌برد. این زن شجاع زمان جنگ، همه مرد‌های خانه‌اش را روانه جبهه کرده بود؛ «کاظم که رفت، آقا را هم تشویق کردم که برود جبهه. خودم بردمش راه‌آهن و راهی‌اش کردم. با رفتن آنها داوود هم هوایی رفتن شد.»‌

 

قلاب گرفتم و داوود را فرستادم جنگ

رفتن داوود هم روایت جالبی دارد که اشرف‌خانم با خنده تعریف می‌کند: داوود هنوز شانزده‌سال هم نداشت که اصرار کرد باید برود جبهه. کاظم یک بار او را با خود برد، اما سنش کم بود و او را برگرداندند. بعد رفت شناسنامه‌اش را دستکاری کرد، اما قد و قواره‌اش نشان می‌داد کوچک است و قبولش نمی‌کردند.

گفتم: پسرجان شیشه را باز کن این یکی جامانده.شیشه را باز کرد، سریع با دستم قلاب گرفتم و گفتم پایت را بگذار و برو

او روزی را به خاطر می‌آورد که داوود شد سرباز اسلام و تا همین امروز هم سرباز مانده است؛ «یک روز با اصرار من را برد پادگان بسیج عشرت‌آباد و گفت که باید من را بفرستی جبهه. هرچه ایستادیم و اصرار کردیم او را قبول نکردند. بعد دیدم از روبه‌روی کلانتری عشرت‌آباد یک ماشین پر از بسیجی راه افتاد. با انگشت زدم به شیشه مینی‌بوس و به بسیجی که نشسته بود گفتم: پسرجان شیشه را باز کن این یکی جامانده.»

او هم شیشه را باز کرد، سریع با دستم قلاب گرفتم و گفتم پایت را بگذار و برو. با تعجب و اکراه گفت «پایم را بگذارم روی دست تو؟» گفتم «نمی‌برندت؛ اگر می‌خواهی بروی، این‌طوری برو. پایش را گذاشت روی دستم و خودش را کشید بالا و بعد که رفت، ساکش را هم پرت کردم توی مینی‌بوس.»‌

با شجاعتی که مختص مادران شهید است، می‌گوید: از همان موقع فرستادمش جبهه و تا الان جبهه است. با داعش جنگید و چند‌بار هم مجروح شده است، اما باز سرباز، امام‌زمان (عج) است. نمی‌دانم چه می‌کند، اما اگر شهید هم بشود، در راه خداست.

با اینکه کاظم شهید شده بود، اشرف‌خانم پسر سومش را هم راهی جبهه کرد؛ «سال‌های آخر جنگ، داوود نیرو جمع می‌کرد و ابراهیم بهانه می‌گرفت که من هم باید بروم. سنش خیلی کم بود، اما به داوود گفتم او را هم ببر. داوود که پیکر کاظم را با دستان خودش آورده بود، گفت: اگر ابراهیم را ببرم، نمی‌توانم پیکرش را بیاورم. گفتم: نیاور ولی او را هم ببر جبهه؛ فرمان امام است و باید همه بجنگند.»

 

کاظم با هوش مصنوعی مرا می‌بوسد

با یادآوری آن روز‌ها صدای اشرف‌خانم می‌لرزد، اما دلش نه! آلبوم را ورق می‌زند و عکس پسرانش را در لباس خاکی جنگ نشان می‌دهد. فیلم کوتاهی را در تلفن همراهش نشان می‌دهد و می‌گوید: پسر داوود، با تکنولوژی جدید، تصویر کاظم را کنار من درست کرده است که صورتم را می‌بوسد.

با اینکه اشک در چشمانش نشسته است، لبخندش را از دیدار کاظم نمی‌تواند پنهان کند. گاهی با هوش مصنوعی کار‌های زیبایی می‌توان انجام داد.

 

* این گزارش پنج‌شنبه ۱۳ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۶ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44