اعظم بصیر میگوید: برادرم(شهید بصیر) یکماه پیش از شهادتش به خانه آمد و رو به مادر کرد و گفت: از شما خواستهای دارم. مادرم هم گفت: «جانم را بخواه محمدحسین، نه نمیگویم.» او گفت: همه رفقایم شهید شدهاند تا تو رضایت ندهی، من شهید نمیشوم!
علیرضا قبل از اینکه راهی جبهه شود، رفت عکاسی و یک عکس انداخت با لب خندان. سفارش کرد اگر شهید شدم، این عکسم را بگذارید تا همه بفهمند من با رضایت خودم و لب خندان رفتم.
حسین قاسمخانی میگوید: نزدیکترین فرد به خواهرم، من بودم. تکیهکلامش رسیدگی به نیازمندان بود! گاهی به او میگفتم «پس برای خودتان چی؟ دستکم شرایط زندگیتان طوری باشد که راحت باشید!»، اما زیر بار نمیرفت و به زندگی ساده خودش راضی بود.
بهمحض ورود به منطقه متوجه کمین نیروهای عراقی میشوند. راننده میگوید اینجا چه خبر است؟ شهید محمدمهدی حمیدی در جواب وی میگوید: عروسی است! و در همان لحظه ترکشی به گردنش اصابت میکند.
در کوچهخیابانهای مجلسی و ابوذر کسی نیست که این خانه را نشناسد. خانواده شهید عطایی ۳۰ سالی میشود که درِ خانه خود را بدون چشمداشت به روی مجالس شادی و عزای اهالی محله گشودهاند.
همه میدانستند نفسامالبنینخانم به نفس محمد، بند است و اگر یک روز او را نبیند، دوام نمیآورد. اما بازی روزگار شرایط دیگری را برایش رقم زد و هردو پسرش را از او گرفت. او حالا سالهاست با محمد زندگی میکند و هر شب خواب غلامرضا را میبیند.
عکس مهدی رفت کنار عکس محمدحسین روی طاقچه! با این تفاوت که برای پسر کوچکتر نوشتند «شهیدمهدی محمدینیکپور» ولی برای برادر بزرگتر نمیدانستند که چه پیشوندی باید اضافه کنند؛ شهید یا مفقودالاثر!