برگه مرخصی مرتضی هنگام شهادت درجیبش بود
ساکش را بی سروصدا بست و عزمش را جزم کرده بود. میدانست در راهی قدم میگذارد که دیگر برگشتی ندارد. شهر برایش سراب بود و جبهه میکده عشق. حالا او مست جمال یاربود. سوت قطار که به صدا درآمد پدر و مادرش به راهآهن رسیدند اما دیگر خیلی دیر شده بود، قطار راه افتاد.
مرتضی با آنها خداحافظی نکرده بود كه مبادا چیزی از ته دل وسوسهاش کند که بماند. نمیخواست هیچ چیز مانع ازحرکت او به سمت اعتقادش باشد؛ حتی اشکهای مادر و دلشورههای پدر. مرتضی برای همیشه رفت تا ثابت کند که شهادت، مرگ انسانهاى زيرك و هوشيار است...زیرا شهادت، مرگي باعزت است.
هنوز هم خواب مرتضی را میبینم
وقتی وارد خانه شهیدمرتضی زارع در محله آزادشهر مشهد میشوم مادر و خواهرش آنقدر به گرمی از من استقبال میکنند که انگار سالهاست يكديگر را میشناسيم؛ در این خانه اصلا احساس غریبی نمیکنم. مادر شهیدزارع که حالا گرد گذشت زمان و غبار اندوه شهادت جگرگوشهاش بر چهرهاش نمایان است، همان ابتدا میگوید که گوشهایش کمی سنگین است و از من میخواهد تا بلندتر صحبت کنم. قلب او آنچنان از رفتن پسرش شكسته که وقتی از مرتضی میگوید بیاختیار اشکهایش جاری میشود.
در حاليكه اشکهایش را از گوشه چشمش پاک میکند میگوید: هنوز هم خواب مرتضی را میبینم که میآید و برایم هدیه میآورد تا شايد دلتنگیام كمي برطرف شود؛ مرتضی خيلي مهربان و بامعرفت بود و به هرشکلی سعی میکردکه مرا خوشحال کند.
کمک به جبههها از همان کودکی
مادر شهیدزارع میگرید و کمی آرام میگیرد و در میان مرور خاطرات فرزندش ادامه ميدهد: پدرش به اين دلیل که مرتضی ۱۷ سال بیشتر نداشت با رفتن او به جبهه مخالف بود و نمیخواست او تنها به جبهه برود، اما مرتضی که از آغاز جنگ به جبههها کمک میکرد دیگر دلش را به دریا زده بود و فقط میگفت میروم.
روزهای آخر قبل از رفتنش جور دیگری شده بود، من میفهمیدم چیزی در درونش میگذرد که ما از آن بیخبریم، انگار عاشق شده بود، این را حتی پدرش هم حس کرد و میدانست که مرتضی اگر برود دیگر برنمیگردد.
قرآن را به زیبایی تلاوت میکرد
وقتی لیوان چای را با مهرباني به من تعارف میکند دلم نمیآید زحمتی را که کشیده بدون پاسخ بگذارم؛ هردو چایمان را میخوریم و او اينگونه ادامه میدهد: پسرم بسیار بااخلاق و خوشرفتار بود، به همه اهالی محله از كوچك وبزرگ احترام میگذاشت و در سلام كردن پيشقدم بود؛ درکارهای خانه و رفتوروب منزل نیز به من کمک میکرد، البته پسرم اين قلب صاف و مهربانش را از تلاوت قرآن هديه گرفته بود، آنقدر زيبا قرآن ميخواند كه هميشه پاي تلاوتش مينشستم.
هنگام شهادت برگه مرخصياش در جيبش بود
رویا زارع خواهر شهید میگوید: برگه مرخصی ۱۵ روزه مرتضی هنگام شهادت درجیبش بود، اما قسمت نبود از آن استفاده کند؛ برادرم برای رفتن به جبهه پول نداشت و، چون میخواست بیخبر از پدر و مادرم به جبهه برود از من پول قرض گرفت و قول داد که جبران کند و رفت، اما رفتن همان و شهادت همان، دیگر او را ندیدیم.
برادرم فقط ۴۵ روز در جبههها خدمت کرد و سرانجام در تیر سال ۶۵ با ضربه خمپاره در عملیات کربلای یک واقع در منطقه مهران به شهادت رسید.خواهرمرتضی ادامه میدهد: همیشه روحیه ایثار و ازخودگذشتگی داشت، از همان اول به جبههها کمک میکرد؛ رفتار مرتضی مثل یک مرد بزرگ بود، وقتی از خانه بیرون میرفت همه همسایهها به او احترام میگذاشتند.
برادرم ۴۵روز در جبهه بود و در تیر سال ۶۵ و در عملیات کربلای یک واقع در منطقه مهران به شهادت رسید
روزی به من افتخار خواهید کرد
معصومهزارع خواهر دیگر شهید ادامه میدهد: پدرمان غلامحیدر زارع که اکنون شش سالی است دار فانی را وداع گفته همیشه نگران آینده مرتضي بود که مبادا درسش را رها کند و در آینده فرد مفیدی برای اجتماع نباشد چون مرتضی کمی در خواندن درسهایش ضعیف بود و پدر و مادر از اینکه او در آینده فرد نابابی شود نگران بودند اما او بارها به مادرم گفته بود که چنین روزی را نخواهید دید و روزی خواهد رسید که به من افتخار خواهید کرد.
معصومه میافزاید: حرفش درست بود؛ اگر این شهیدان نبودند اکنون ما در آسایش زندگی نمیکردیم، ما به شهیدی که دادهايم افتخار میکنیم و همه افراد خانواده سعی در ادامه راه او داريم. معصومه زارع وقتی از آخرین باری می گوید که او را زیر باران ديدكه میرفت تا راهی جبهه شود، اشک مجالش نمیدهد و ادامه می دهد: مرتضی غریبانه ولي جسورانه رفت و دلم میسوزد که چرا یکبار دیگر او را ندیدم. مرتضي همیشه سطح فکرش بیشتر از سنش بود، تابستانها کار میکرد و با پول آن برای مادرم هدیه میخرید تا او را خوشحال کند و هميشه میگفت برای مادر هرکاری بکنیم كم است؛ مرتضی با آن سن کمش خاطرات زیادی از خوبیهایش برایمان گذاشت و رفت.
خواب دیدم در خانهمان عروسی است
مادر شهیدزارع که دوباره رشته کلام را به دست گرفته، میگوید: شبی که فردايش خبر شهادتش را آوردند خواب دیدم که در خانهمان عروسی است، فردای آن شب از بنیاد شهيد آمدند و به پدرش گفتند که مرتضی زخمی شده اما پدرش باور نمیکرد تا اینکه مجبور شدند حقیقت را به او بگویند؛ همسرم تا صبح به من چیزی نگفت اما از آمدورفتهایی که در خانهمان بود دلم لرزید. فهمیدم که برای مرتضی اتفاقی افتاده و دیگر او را نمیبینم.
مادرشهید زارع اشکهایش را پاک میکند و میگوید: مرتضي امانتی بود که باید پس میدادم و چه بهتر که در راه خدا رفت، حالا خیالم راحت است که پسری در بهشت دارم، او مایه افتخار و سرفرازی من شد.
فرازی ازوصیتنامه شهید
«پدرجان، اینجا مواقع بیکاری به ما درس میدهند. به شما قول میدهم که درسم را بخوانم، فرق ندارد آنجا درس بخوانم یا اینجا. ولی اینجا ثوابش بیشتر است. پدر و مادر عزیزم از اینکه هنگام رفتن از شما خداحافظی نکردم معذرت میخواهم و امیدوارم مرا حلال کنید. اما اگر اینجا اتفاقی برایم افتاد استقامت و صبر داشته باشید که پیروزید.»
*این گزارش پنج شنبه، ۱۶ آذر ۹۱ در شماره ۳۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.
