کد خبر: ۱۳۰۴۷
۲۳ مهر ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
قصه پدر و پسری که در جبهه به دنبال هم بودند

قصه پدر و پسری که در جبهه به دنبال هم بودند

این روایت قصه به دنبال هم گشتن سیدحسن و پسر شهیدش سیدکاظم مهدی‌زاده در جبهه است. اول پسر به جبهه می‌رود و بعد هم پدر به دنبالش. این دو همیشه چندقدم از فاصله داشتند تا روزی که پیکر پسر برمی‌گردد و دوباره در سردخانه معراج شهدا به هم می‌رسند.

محمد عطاریانی| شهدا از دور چقدر شبیه هم هستند. جوانانی کم‌سن و سال نشسته در قاب عکس‌هایی کهنه. با چهره‌هایی آرام، انگار خیلی‌وقت است تصمیم نهایی‌شان را برای یکسره‌کردن تکلیفشان با زندگی گرفته‌اند و از این تصمیم مطمئن هستند.

خانواده شهدا هم از دور کم‌و‌بیش شبیه هستند؛ مادرانی که دیگر پیرزن‌هایی شکسته شده‌اند و روز‌های جمعه آب می‌ریزند روی سنگ قبر فرزندی که قرار بوده در پیری عصای دست آنها باشد و دستمال می‌کشند بر قاب عکس‌های غبار‌گرفته و پدرانی که حالا پیرمرد‌هایی هستند سپیدموی و ساکت و سردرگریبان که سعی می‌کنند برای رعایت حال همسر کمتر اشک بریزند و در دل گریه کنند.

به نظرت می‌آید این پیرمرد‌ها و پیرزن‌ها از جنس سنگ و آهن هستند. آخر مگر می‌شود پاره‌تن را در نوجوانی و جوانی زیر خاک خواباند و خود باز هم زندگی کرد. پس این می‌شود که فکر می‌کنی حتما اینها از همان اول مقاوم آفریده شده‌اند برای تاب آوردن چنین رنجی.

اما، کافی است کمی نزدیک‌تر بروی؛ مثلا یک روز از خانه خارج شوی به نیت زدن در خانه‌ای که در چهاردیواری خود اسرار سال‌های زندگی پدر و مادر شهیدی را دارد. آن‌وقت می‌بینی آنها هم از همان پوست و خونی هستند که دیگر پدر و مادرها؛ سرشار از همان عواطف و وابستگی‌ها.

تفاوت اینها در نوع کنار آمدنشان با چنین داغی همیشگی بر دل است و نگاهی دگرگون به اتفاق ازدست‌دادن پاره‌ای از تن. نگاهی که آنها را از دلتنگی نمی‌رهاند، دچار فراموشی نمی‌کند و چشمه اشکشان را در فراق فرزند نمی‌خشکاند، اما به آنها خوب یاد می‌دهد که کنار بیایند و تحمل کنند این درد را، طوری که این‌طور از دور متفاوت به نظر برسند.

اگر شما هم می‌خواهید نزدیک‌تر بروید و سری بکشید به درون یکی از این چهاردیواری‌ها در محله سیدی مشهد، گفت‌و‌گو با سیدحسن مهدی‌زاده، جانباز بسیجی و پدر بسیجی شهیدسیدکاظم مهدی‌زاده و همچنین مادر آن شهید کوچک، اما بزرگ، شاید بهانه‌ای باشد برای این دقیق‌تر دیدن.

به دنبال هم در جبهه

ماجرایی عجیب است قصه به دنبال هم گشتن سیدحسن و پسر شهیدش سیدکاظم در جبهه. اول پسر می‌آید و پدر سرجایش نیست. بعد پدر به دنبال فرزند می‌رود و همیشه چند قدم از زنده‌اش و بعد از پیکرش عقب است تا سردخانه معراج شهدای مشهد که این دیدار سرمی‌گیرد. قصه‌اش را از خود سیدحسن بشنویم: پسرم عضو تیپ مستقل ۲۱ امام رضا (ع) بود. داشتند می‌رفتند خط برای عملیات کربلای یک. برای دیدن من می‌آید قرارگاه کربلا. نبودم و برای مأموریتی رفته بودم فاو.

وقتی برگشتم، گفتند پسرت آمده بود. برگشته بود به منطقه مهران برای شروع عملیات. فرمانده قرارگاه گفت ما هم باید برای پشتیبانی برویم به مهران. با چند آمبولانس حرکت کردیم. به مهران که رسیدیم، حمله شروع شده بود. شروع کردم به آوردن مجروح‌ها از خطوط مقدم به بیمارستانی صحرایی که ساخته بودم. دلم پیش پسرم بود و خبری ازش نداشتم. یک‌روز صبح رفتم دنبالش بگردم.

نیروهای خودی خیلی پیشروی کرده بودند. در مناطق آزاد شده جلو رفتم تا به حاجی‌آباد و یک پل سنگی رسیدم. آنجا خط مقدم بود. آن‌طرف پلی سنگی نیروهای عراقی بودند. وارد سنگر بهداری عراقی‌ها که تصرف شده بود، شدم و برخوردم به یک مجروح عراقی؛ تیرخورده بود به پایش.

در آن درگیری شدید امکان جابه‌جایی اسیر نبود. یک نفر گفت خلاصش کن. اسیر عکس خانواده‌اش را درآورد و نشانم داد، دلم نیامد. داروهای غنیمتی را برداشتم و به هر بدبختی بود اسیر عراقی را منتقل کردم به بیمارستان صحرایی مهران. فردا که برگشتم دیدم به دلیل پیشروی بچه‌ها، خط مقدم خیلی جلوتر رفته است. هرچه رفتم به پسرم نرسیدم. مدام مجبور بودم برای انتقال مجروح به عقب برگردم. سه‌چهار روز بعد از اهواز خبر دادند برگرد پسرت شهید شده است. صدمتری جلوتر از همان پل سنگی شهید شده بود.

در بیمارستان صحرایی به مجروحان می‌رسیدم که سه‌چهار روز بعد از اهواز خبر دادند برگرد، پسرت شهید شده است

اگر آن اسیر را به عقب برنگرداننده بودم، حتما می‌دیدمش. پشیمان نیستم، حتما حکمتی بوده. به اهواز برگشتم و فهمیدم جنازه را به مشهد فرستاده‌اند. به مشهد که رسیدم، پیکر شهید چند روزی می‌شد که در معراج شهدا بود و هنوز همسرم خبر نداشت. روز بعد به بنیاد شهید رفتم. گفتند چنین جنازه‌ای نیامده، اما من به معراج شهدا رفتم و داخل سردخانه در میان شهدا گشتم تا بالاخره به پسرم رسیدم. از همان‌جا زنگ زدم به فامیل و گفتم که فردا صبح بیایید حرم امام رضا(ع)، می‌خواهم سیدکاظم را داماد کنم ...      

 

مادر شهید

حرف سیدحسن که به اینجا می‌رسد، انگار آن لحظه همین حالاست، انگار میان سردخانه ایستاده و زل‌زده به چهره نوجوانش. اشک روی چهره جدی و آرام او می‌غلتد و بغض مردانه‌اش بدجوری دل آدم را می‌سوزاند. سکوتش فرصت را به مادر شهید می‌دهد تا قصه را از نگاه خودش بگوید:حاجی که بی‌خبر از جبهه برگشت، هنوز من از چیزی خبر نداشتم. حاجی که می‌رفت معراج شهدا، به من گفت می‌روم حرم برای زیارت. کمی بعد برادر بزرگم که الان روحانی و استاد دانشگاه در قم است، به خانه‌مان آمد. او و برادر دیگرم از چند روز قبل خبر داشتند.

پرسید: چه خبر، گفتم: حاجی برگشته اما رفت حرم. بعد خوابم را برایش تعریف کردم، اینکه حاجی با عصا از جبهه برگشته و پایش تیر خورده بود. یادم است فرش‌ها را روز قبل شسته بودم. ناگهان دیدم پسری یک‌ساله روی فرش، خودش را خیس کرد. به شوخی به او گفتم: چکار کردی؟ حالا بکشمت؟ برادرم گفت: تو نکش، بگذار صدام بکشدش که شهید باشه. متوجه منظورش نشدم و گفتم: ما از این شانس‌ها نداریم. مادر شهیدشدن لیاقت می‌خواهد. برادرم گفت: از کاظم چه‌خبر؟ یکهو دلم فروریخت.

گفتم: طوری شده؟ بغلم کرد و گفت: قربون تو مادر صبور بشوم... چندلحظه‌ای حال خودم را نفهمیدم. کمی که گریه کردم، برادرم از من خواست دورکعت نماز شکر بخوانم. خدا شاهد است بعد از خواندن نماز طوری دلم آرام گرفت که بعض از گلویم رفت و چشمه اشکم خشک شد، به‌طوری‌که وقتی مردم برای برای تسلیت گفتن به خانه‌مان می‌آمدند، ظاهرم را که می‌دیدند فکر می‌کردند هنوز خبر ندارم.

یک‌بار مشکلی داشتم. در خواب او را با لباس بسیج دیدم، دراز کشیده و معلوم بود ناراحت است. فهمیدم در زندگی‌ام حضور دارد و از غصه من غصه‌اش می‌گیرد. برای همین سعی می‌کنم طوری رفتار نکنم که باعث غصه و ناراحتی‌اش شوم.

 

همیشه جلوتر از سنش بود 

مادر شهید او را بیشتر از هر خصلتی با این ویژگی به یاد می‌آورد: زمانی که سه‌ساله بود، یادم می‌آید که خانه‌ای مستأجر بودیم. یک‌روز صاحب‌خانه‌مان گفت این پسرت اصلا بچگی در صورت و رفتارش دیده نمی‌شود، مثل آقاهاست و رفتارش حالت بزرگی دارد. همیشه همین‌طور بود. خیلی به حرف من و پدرش گوش می‌داد و به‌جز «چشم» چیزی نمی‌گفت. همیشه با آدم‌های بزرگ‌تر و فهمیده‌تر از خودش رفت‌و‌آمد می‌کرد.

همیشه به فکر درد و غم و مشکلات مردم بود. مثل آدم‌بزرگ‌ها تودار بود.  پدرش که جبهه بود، بعضی شب‌ها نمی‌آمد خانه. بعدها بعد از شهادتش فهمیدم که از طرف بسیج می‌رفته گشت شبانه تا مردم راحت بخوابند. در مراسم ختم تازه فهمیدم که چقدر از اهالی محل دستگیری کرده است. پیرزنی گریه می‌کرد که کاظم‌جان بعد از تو چه کسی برایم شیر بخرد، دیگری ناله می‌کرد که بعد از تو چه کسی برایم نان بیاورد و من تا آن لحظه از هیچ‌کدام از این کارهایش خبر نداشتم.

 

خاطراتی از شهید

پدر شهید از شب‌های سرد زمستان‌های سخت آن سال‌ها می‌گوید که برای گشت شبانه می‌رفت و سیدکاظم با اصرار همراهش می‌شد و تا خود صبح با او می‌ماند و مادر قصه نانوایی محله را می‌گوید که یک‌بار نانوا بی‌نوبت نان می‌دهد.

میان آن همه زن و مرد این کودکی سیدکاظم است که فریاد می‌شود بر سر نانوا. نانوا برای ساکت کردن او می‌خواهد خارج از نوبت به او نان بدهد، اما او قبول نمی‌کند و می‌گوید اعتراضش نه برای خودش، که برای دفاع از حق دیگران است و نانوا او را با دشنام می‌راند. وقت رفتن به جبهه این سیدکاظم است که پیش نانوا می‌رود تا اگر او را ناراحت کرده، حلالیت بطلبد. جنازه سیدکاظم که روی دستان مردم محل می‌گردد، صدای گریه نانوا از همه بلندتر بوده است.

 

خودش خبر داشت

سیدحسن می‌گوید به نظرم شهدا خودشان از قبل باخبر می‌شوند که شهید خواهند شد. سیدکاظم هم انگار خودش خبر داشت. برای همین هم قبل از عملیات آمده بود برای دیدن من. مادر شهید هم همین نظر را دارد و می‌گوید که پسرش سه‌بار به جبهه رفت و فقط بار سوم بود که به تربت‌جام رفت تا از همه فامیل حلالیت بطلبد و خداحافظی کند.

 

هوایی شده بود

مادر شهید درباره رضایتش برای به جبهه فرستادن پسر شانزده‌ساله‌اش چنین می‌گوید. اول راضی نبودم. منطق آدم‌بزرگ‌ها را داشت و طوری حرف می‌زد که آدم جوابی برایش نداشت. پدرش جبهه بود و بارها به او گفتم تکلیف از خانواده ما برداشته شده اما او می‌گفت: پدرم برای خودش رفته و من هم می‌خواهم برای خودم بروم. هوایی شده بود و می‌دیدم دیگر برای درس و مشق مثل قبلا وقت نمی‌گذارد. رفتم مدرسه خبر بگیرم.

وقتی مدیر مدرسه من را شناخت، آن‌قدر از سیدکاظم تعریف و تمجید کرد که شرمنده شدم. هنوز حرف مدیر را که می‌گفت مسئولان و معلمان برای هر تصمیمی با سیدکاظم مشورت می‌کنند باور نمی‌کنم. می‌گفتند الگوی تمام مدرسه است. بالاخره جلوی اصرارش کم آوردم و به پدرش زنگ زدم تا اجازه بدهد.

گفتم خدا بخواهد، هرجایی که باشد نگهش می‌دارد. شناسنامه‌اش را دو سال بزرگ‌تر کرده بود که ستاد اعزام فهمیده بودند. آمدند دم در خانه تا ببینند رضایت دارم که گفتم بله، راضی‌ام. به خاطر همین بزرگ‌منشی همه‌جا خودش را طوری به دیگران تحمیل می‌کرد که مجبور می‌شدند جدی بگیرندش. برای همین به‌عنوان امدادگر پشت جبهه و بسیجی به‌جبهه رفت و با آن سن کم به‌عنوان تخریب‌چی سر از خط مقدم درآورد، وقتی هم جنازه‌اش را آوردند، لباس سپاه تنش بود.

 

امانت‌دارش بودم

مادر شهیدسیدکاظم مهدی‌زاده که اکنون یک بسیجی است و برای بسیجیان احکام قرآن و اخلاق تدریس می‌کند، تاریخ تولد و شهادت او را نشانه‌ای از طرف خدا می‌داند. سیدکاظم هنگام اذان صبح یک چهارشنبه، روز وفات امام موسی‌کاظم(ع) متولد می‌شود و هنگام اذان صبح چهارشنبه‌ای دیگر، روز وفات امام صادق(ع) به شهادت می‌رسد. مادر شهید اقرار می‌کند که از مدت‌ها قبل از شهادت فرزندش، رفتار سیدکاظم او را به این احساس رسانده بوده که نه مادر او که امانت‌دارش از طرف خداست و دیر یا زود باید این امانت را برگرداند.

سیدکاظم اذان صبح روز وفات امام موسی‌کاظم(ع) متولد و هنگام اذان صبح روز وفات امام صادق(ع) شهید شد

 

حرف آخر 

حرف آخر سیدحسن مهدی‌زاده که از سال ۵۳ خادم حرم امام رضا (ع) هم هست، توصیه‌ای به مردم است. اینکه شهدا را و دلیل رفتن آنها را فراموش نکنند. کمی هم رنجیده است از به قول خودش بی‌حجابی و کوتاهی بعضی آدم‌ها در برابر ارزش‌ها. حرف آخر مادر شهید، اما فراز‌هایی از وصیت‌نامه شهید است.

برایم جالب است تخریب‌چی بودن سیدکاظم به هنگام شهادت و راه یافتن عباراتی مربوط به وظیفه‌اش میان سطور وصیت‌نامه‌اش، وقتی می‌نویسد:به تخریب هوای نفس بروید که تخریب هوای نفس به‌مراتب از تخریب دشمن سخت‌تر و مهم‌تر است... از میان گناهان معبری به سوی خداوند باز کنید....

 

* این گزارش سه شنبه، ۱۲ دی ۹۱ در شماره ۳۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44